#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت چهل و سوم✨🔹
یکی از موضوعات درس علی عبارت بود از خطر به وجود آمدن امتیازات طبقاتی برای مسلمین. او در جلسات درستی خود می گفت: تصویر نکنید که فقط قشون اسلام کشورهایی چون مصر و شام و ایران را فتح کردند؛ اگر مساعدت خود اهالی این کشورها نبود، قشون اسلامی نمی توانست بر آن کشورهای مقتدر غلبه کند که یکی از آن ها، کشور ایران بود که می توانست صدها هزار سرباز مجهز وارد میدان جنگ کند. آنچه سبب شد که مسلمین توانستند در مدتی کوتاه کشورهای مصر و شام و ایران را فتح کنند، این بود که در آن کشورها، امتیازات طبقاتی وجود داشت و یک یا دو طبقه دارای برتری بودند و همه ی ثروت کشور را به دست داشتند.
طبقات محروم این جوامع می دانستند که هرگز وضع زندگی آن ها اصلاح نخواهد شد و هنگامی که دین اسلام با شعار مساوات و حذف فاصله ی طبقاتی پیش رفت، مردم آن کشورها مقاومتی نکردند، بنابراین قشون اسلام وارد هر مملکتی که شد، طبقات محروم آن جا با آغوش باز سربازان مسلمان را پذیرفتند و راه پیروزی آن ها را فراهم ساختند. ولی اینک آثاری به چشم می خورد که نشان می دهد در بین مسلمین امتیازات طبقاتی به وجود آمده است. امرا و حکام خود را مافوق دیگران می دانند و به خود حق می دهند از مزایایی برخوردار شوند که در دسترس دیگران نیست.
حکام عرب در کشورهای ایران و مصر و شام، مردم این کشور ها را که مسلمان شده اند، به چشم برده و غلام خود نگاه می کنند و این موضوع، مغایر نص آیات قرآن و همچنین مغایر با روح مساوات اسلامی است و سبب می شود اقوامی که اسلام آورده اند، عاصی شده. همان طور که قشون اسلام را با آغوش باز پذیرفتند تا این محرومیت ها و فاصله ای طبقاتی از بین برود، قشون دیگری را هم مخالف حکام مسلمان هستند، با آغوش باز پذیرند. قوم عرب نباید کشورهای دیگر اقوام بومی را به چشم حقارت بنگرند.
جرج به کشیش نگاه کرد و گفت:
می بینید پدر؟ سخنان علی ژرفای تفکر او را برای ما به تصویر می کشد. علی می داند که اگر عدالت نباشد، اگر برتری نژاد و قومی حاکم باشد بالاخره عقده های حبس شده در سینه های کسانی که تحقیر شده اند، روزی به صورت عصیان و طغیان یا انقلاب های بنیان کن، بروز خواهد کرد. او در فکر آینده ی سرزمین های اسلامی است. نمی خواهد که ایران به جرم ایرانی بودن و شامی به جرم غیر عرب بودن یا مصری به جرم آفریقایی بودن، نسبت به سایر مسلمانان و به ویژه عرب ها تحقیر شوند و با آن ها مثل بردگان رفتار شود؛ زیرا این امر باعث تقابل مردم با نظام اسلامی شده و ریشه ی حکومت و دین را خواهد خشکاند.
کشیش گفت: دوست من، جرج عزیز!
شما که پژوهش های بسیاری در حوزه ی تاریخ دارید، به من بگویید که در تاریخ چه کسی را شبیه علی یافتی؟
جرج کتاب را بست، روی میز گذاشت و گفت: در میان بزرگان گذشته ی تاریخ، بسیار اندک اند کسانی که با درک موقعیت و زمان ، به ما بگویند: فرزندان خود را به اخلاق خود تربیت نکنید، زیرا که آنان برای زمانی غیر از زمان شما، خلق شده اند.
اما علی با چنین توصیه ای به انسان ها در طول تاریخ، درک بزرگ خود را به عنوان یک جامعه شناس به رخ می کشد و جداً بسیار کمیاب اند از بزرگان گذشته و حال تاریخ که در فکر و روح ما، بذر موازین عدالت جهانی را که از خود می جوشد و بر خود تکیه می کند، بپاشد و مانور عظمت آن را کشف کند و بگوید: آن کس که بد اخلاق باشد، خود را آزار داده است و بسیار کم اند بزرگانی از تاریخ، که چون علی فریاد بزنند: احتکار جرم و محتکر تبهکار است و یا هیچ فقیری گرسنه نماند، مگر در سایه ی آنکه ثروتمند ی از حق او بهره مند گشته است.
هر بزرگی در تاریخ موصوف به صفتی است؛ یکی ریاضی دان بزرگی است، یکی دلاور و جنگجوی نام آوری است، یکی اندیشمند و فیلسوف قدری است، یکی جامعه شناس و روان شناس نادری است، یکی حاکم عدالت گستری است اما به عقیده ی من در علی همه ی این صفات جمع است و من نتوانسته ام در تاریخ کسی را پیدا کنم که موصوف به این صفات بزرگ باشد.
کشیش سرش را بالا گرفته بود تا از میان مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، بتواند تابلوهای کتاب فروشی ها را بخواند. کتاب فروشی دارالهادی را به خاطر سپرده بود تا به سفارش جرج جرداق سری به آنجا بزند که گفته بود درباره ی علی هر چه بخواهی او دارد.
گاهی عابران به او تنه می زدند؛ شاید هم او به آن ها که حواسش به راه رفتنش نبود.
کشیش با دیدن تابلوی نشر دارالهادی، دو پله ی کوتاه ابتدای ورودی را طی کرد و وارد کتاب فروشی شد. کتاب فروشی بزرگ بود و تازه ساز با قفسه هایی که تا سقف، کتاب ها را در خود جای داده بودند و میزهایی که روی آن ها را کتاب چیده بودند.
تعدادی زنان محجبه در حال دیدن و ورق زدن کتاب ها بودند.
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت چهل و چهارم✨🔹
کشیش ترجیح داد به جای جست و جو و اتلاف وقت از یکی از متصدیان فروش کمک بگیرد تا کتاب های مورد نظرش را پیدا کند. جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، نظرش را جلب کرد. محاسنی بلند و سیاه داشت با چشمانی درشت و مژه هایی کشیده که او را به یاد رزمندگان حزبالله لبنان انداخت. به طرفش رفت. جوان با دیدن او تبسمی کرد و با رویی گشاده سلام داد. کشیش به او نزدیک شد و پرسید: ببخشید پسرم! می توانید مرا برای یافتن چند جلد کتاب راهنمایی کنید؟
جوان از پشت پیشخوان بیرون آمد. رو به روی کشیش ایستاد و گفت: بله، البته. بعد با دقت به صورت کشیش نگاه کرد و قبل از این که او حرفی بزند پرسید: شما عرب هستید؟
کشیش گفت: خیر، اصالتا روس هستم ، اما سال ها در لبنان زندگی کرده ام؛ بیش از پنجاه سال.
جوان لبخند زد و گفت: دیدم عربی را خوب حرف می زنید، اما به چهره تان نمی آمد عرب باشید؛ هر چند محاسنتان بلند است. چهره ای نورانی دارید... حالا بفرمایید چه کتابی می خواهید؟
کشیش گفت: کتاب خاصی نمی خواهم؛ من به دنبال کتاب هایی هستم که درباره ی علی باشد؛ امام علی. جوان گفت: ما این کتاب های بسیاری درباره ی امام علی داریم. بفرمایید نگاهی به آن ها بیندازید.
کشیش پشت سر او به راه افتاد. جوان جلوی قفسه ای ایستاد و گفت: کتاب های این قفسه، همه شان درباره ی امام علی است... گفتید کتاب خاصی نمی خواهید؟
کشیش سرش را به علامت تایید تکان داد. جوان گفت: اگر می خواهید درباره ی امام علی مطالعه کنید، خوب است اول از نهجالبلاغه شروع کنید... می خواهید آن را نشانتان بدهم؟
کشیش گفت: نه پسرم، نهجالبلاغه را دارم و خوانده ام.
جوان با انگشت کتاب هایی را نشان داد و گفت: این دوره ی چند جلدی شرح کاملی از زندگی امام است؛ به نام علی بن ابی طالب که از عبدالمقصود مصری است .
می خواهید ببینید؟
کشیش گفت: نیازی نیست؛ کتاب های عبدالفتاح عبدالمقصود را هم خوانده ام .
جوان با تعجب به کشیش نگاه کرد و گفت: لابد کتاب های جرج جرداق را هم مطالعه کرده اید؟
کشیش گفت: بله! جرج جرداق خودش آن کتاب ها را به من هدیه داد.
جوان پرسید: پس لابد شرح نهجالبلاغه ی ابن ابی الحدید را هم مطالعه فرموده اید ؟
کشیش گفت: نه! این کتاب را ندیده ام. جوان از داخل قفسه کتابی را برداشت به دست کشیش داد و گفت: البته این کتاب بیست جلدی است، قیمتش هم کمی گران است، اما توصیه می کنم شما که نهجالبلاغه را خوانده اید، شرح و تفسیرش را هم بخوانید.
کشیش صفحه ی فهرست را باز کرد. کتاب را به صورتش نزدیک کرد تا بدون عینک خطوط آن را بخواند.
جوان گفت: البته اگر شما می گفتید به چه موضوعی از زندگی امام علاقمند هستید، بهتر می توانستم کمکتان کنم. کشیش نخست پاسخی به او نداد اما پس از این که بخش هایی از فهرست را مطالعه کرد، کتاب را بست و گفت: من این کتاب را می خواهم ؛ همه ی جلدهایش را.
جوان گفت: بسیار خوب! درباره ی پیکارهای صفین و جمل هم کتاب هایی داریم؛ می خواهید ببینید؟
کشیش گفت: در آن باره چیزهایی خوانده ام. دلم می خواهد درباره ی رحلت علی و چگونگی آن کتابی بخوانم.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت چهل و پنجم✨🔹
جوان از داخل قفسه کتابی بیرون آورد و گفت: این کتاب را خودم نیز خوانده ام؛ یک رمان تاریخی است که با نثر روان داستانی نوشته شده. توصیه می کنم آن را حتماً بخوانید.
کشیش کتاب را از او گرفت و پرسید: این رمان فقط درباره ی رحلت علی است؟
جوان پاسخ داد: خیر، زندگی نامه ی کاملی از امام است؛ فصل آخرش درباره ی شهادت امام علی است. البته حاضرم این را به شما هدیه بدهم. کشیش عنوان کتاب را که دید خوشش آمد؛ خورشیدوش نوشته ی ابراهیم بن ابوالحسن. رو به جوان گفت: این را هم بر می دارم. البته نه به عنوان هدیه ؛ پولش را پرداخت می کنم.
جوان کشیش خیره شد و پرسید: ببخشید، شما استاد دانشگاه هستید؟
کشیش گفت: نه پسرم، من یک کشیش هستم.
جوان با تعجبی و توأم با هیجان گفت: خیلی عجیب است؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب درباره ی امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتاب های دیگر می گردید! کشیش گفت: شما نهجالبلاغه ی علی را خوانده اید؟
جوان پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و گفت: ای ... چند باری بخش هایی از آن را خوانده ام ...اما قرآن را همیشه می خوانم.
کشیش گفت: خوب است، خوب است. باز شما جوانان مسلمان بهتر از جوانان مسیحی، کتاب آسمانی تان را می خوانید. اغلب جوانان مسیحی حتی یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است.
آن روز کشیش قادر نبود همه ی کتاب هایی را که خریده حمل کند. جوان کتاب فروش کتاب ها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالی که دست های کشیش را به گرمی می فشرد، او را بدرقه کرد.
کشیش کارتن کتاب ها را گوشه ی اتاق گذاشت، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت، تا شب هنگام آن را مطالعه کند.
کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود.
ایرینا کنارش نشسته بود و با اشتها غذا می خورد اما سرگئی در حالی که لقمه را به آرامی می جوید، کشیش را زیر نظر داشت. یولا نگاهی به کشیش و نگاهی به سرگئی انداخت، بعد با انگشت روی دست سرگئی زد و با چشم و ابرو، به او اشاره کرد.
سرگئی نوک چنگالش را به طرف کشیش گرفت و بعد او را صدا زد و گفت: پدر؟ کجایید ؟ کشیش مژه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد.
سرگئی گفت: چه شده پدر؟
انگاری توی این عالم نیستید.
کشیش قاشق و چنگال را روی بشقاب غذایش گذاشت و گفت: چیزی نیست، اشتها ندارم.
ایرینا با چنگال به بشقاب اشاره کرد و گفت: وا! تو که چیزی نخورده ای؟!
کشیش رو به یولا گفت: ممنون دخترم، غذای خوشمزه ای بود.
بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجب سرگئی و ایرینا و یولا و حتی آنوشا، به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش ننشست، کتاب خورشیدوش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتاب هایی که خریده، خواندن کتاب رمان حال و حوصله ی ویژه ای می طلبد؛ مخصوصا برای او که حال و حوصله ی خواندن رمان را نداشت.
با وجود این نگاهی به فهرست فصل های آن انداخت؛ عناوین برایش آشنا بودند، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است. عنوان فصل آخر رمان، غروب خورشید بود. تصمیم گرفت مطالعه ی کتاب را از فصل پایانی شروع کند.
تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد.
وسط اتاق ایستاد و گفت: چه شده پدر؟ چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید ؟ چیزی هست که من باید بدانم یا کمکتان کنم؟
کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت: کمی خسته ام، کمی هم نگران
سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد، کنار آن ایستاد و پرسید: نگران چه هستید؟
کشیش گفت: نگران آینده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسئله پیدا کنم، باید مثل یک فراری، دور از شهر و دیارم باشم.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹پارت چهل و ششم🔹✨
سرگئی لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که مشکل شما این است پدر. اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید.
کشیش گفت: من به اندازه ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم.
سرگئی بدون اینکه بنشیند، روی لبه ی کاناپه تکیه کرد و گفت: حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام. کشیش گفت: تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر! انگار صدای علی را می شنوم که می گوید: شما را به یادآوری مرگ سفارش می کنم. از مرگ غفلت نکنید. چگونه مرگ را فراموش میکنید در حالی که او شما را فراموش نمی کند؟ و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در حالی که به شما مهلت نمی دهد؟
مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است. آن ها را به گورها یشان حمل کردند بی آنکه بر مرکبی سوار باشند.
آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آنکه خود فرود آیند.
چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند. آن جا را که وطن خود می داشتند، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رمیدند، آرام گرفتند.
اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند.
آن ها به دنیایی انس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند، سرانجام مغلوبشان کرد.
کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد: پسرم ! سرگئی ... تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی. ترس از مرگ بی معناست. بلکه با یاد مرگ می توانی غم ها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری.
سرگئی گفت: اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری، پس چرا از کشته شدن می ترسی ؟
کشیش گفت: ترس من از آن دو جانی، به معنای ترس از مرگ نیست. از طرفی، کسی که از مرگ نمی ترسد، هرگز خودش را به زیر قطار نمی اندازد و خود را در معرض مرگ قرار نمی دهد. غمی که امروز به دلم نشسته، از بلاتکلیفی است از اینکه درمانده ام باید چه کنم ... چرا ؟ چون دو انسان طماع، چشم به کتابی دوخته اند که مال آن ها نیست، به من هم تعلق ندارد، بلکه امانتی است در دست های من از سوی عیسی مسیح.
سرگئی با تعجب به کشیش نگاه کرد و پرسید: چه گفتی پدر؟ امانت عیسی مسیح ؟ کشیش پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت: بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی. باید فصلی از این کتاب را بخوانم.
سرگئی آرام زیر لب گفت: بله! می فهمم.
سپس از اتاق خارج شد. کشیش کتاب را باز کرد. بالای صفحه نوشته شده بود: غروب خورشید...
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت چهل و هفتم✨🔹
آن ها سه نفر بودند.عبدالله بن ملجم، آشفته و هراسناک به برک بن عبدالله نگاه کرد. برک سرش پایین بود وبا انگشت دست هایش بازی می کرد، اما دوستش عمرو بن بکر نگاهش به عبدالله بن ملجم بود تا سخنی بگوید و علت فراخواندنش را به کنج مسجد بداند.
آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند؛ عبدالله بن ملجم نگاهش را به در بسته ی مسجد دوخت. جز آن سه تن کسی در مسجد نبود. به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آن ها را تنها بگذارد.
با وجود این عبدالله نگران بود و انگار از چیزی می ترسید.
عمرو رو به او گفت: چه شده عبدالله؟
ما را این وقت شب فراخوانده ای تا چه بگویی ؟
برک نیز سرش را تکان داد و گفت: من اینجا حس خوبی ندارم. زودتر حرفت را بزن که باید بروم. عبدالله که چهار زانو نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت: می دانید که اوضاع، رضایت بخش نیست. علی و معاویه به جان هم افتادند، جنگ قدرت بین آن دو، سرنوشت دین و ملت را به مخاطره انداخته است.
تفرقه و شکاف بین مسلمانان، می رود تا خرمن قرآن و اسلام را به آتش بکشد. گفتم بیایید تا فکرهایمان را روی هم بگذاریم و برای نجات دین خدا کاری بکنیم.
عمرو با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: از دست ما چه کاری ساخته است؟ خلیفه ی مسلمین علی است که ما بیعت هایمان را با او شکسته ایم. معاویه که هم می دانی تمرد کرده و بر خلیفه شوریده است.
ما در این بین، کاره ای نیستیم.
برک عمامه اش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت و گفت: عمرو درست می گوید عبدالله، ما اینک در مکه و در جوار خانه ی خدا زندگی راحتی داریم و از مرکز حکومت و آشوب ها دوریم.
هم به علی پشت کرده ایم و هم معاویه. حکومت و دنیا را به آن ها سپرده ایم. هر کدام که خلیفه باشند، توفیری به حال نمی کند؛ چون هر دو خارج شدگان از دین اند.
عبدالله گفت: چگونه توفیری نمی کند؟ ما هم تکلیفی به عهده مان است . مگر مسلمانی فقط به عبادت است؟! آن قدر عبادت کرده ایم که زانو ها و پیشانی هایمان بر اثر سجده زخم شده است. مگر فراموش کرده ایم که خداوند می فرماید: کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند، نزد خدا مقامی والا دارند و اینان رستگارانند. علی و معاویه مشمول این آیه اند؛ آن ها خارج شدگان از دین و کافرند. مگر فراموش کرده اید که علی در نهروان با دوستانمان چه کرد ؟ مگر پیامبر نگفت که سکوت در برابر ستمگران ستمی است دیگر؟
عمرو گفت : یعنی تو می خواهی بگویی ما باید با این ستمگران بجنگیم؟
عبدالله نگاهی به اطرافش انداخت با چشم تاریکی را کاوید و گفت: نه ، اما ما باید علی و معاویه را بکشیم.
برک و عمرو به هم نگاه کردند و بعد به عبدالله خیره شدند. عمرو پرسید: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
علی پسر عمو و داماد و از صحابه ی رسول الله است؛ کشتن چنین کسی حتی اگر از دین خارج شده باشد، به صلاح نیست.
برک گفت :عمرو راست می گوید. از طرفی، کشتن آن ها چه سودی برای ما دارد؟ آن وقت چه کسی خلیفه می شود؟
عبدالله پاسخ داد : اینکه چه کسی خلیفه می شود الله اعلم، ربطی هم به ما ندارد. ما وظیفه مان انجام تکلیف دینی است و آن برداشتن حاکمان ظالم از سر مسلمان است.
برک گفت: این کار به مصلحت نیست ...
عبدالله گفت: اتفاقاً عین مصلحت است و تکلیف شرعی است که از کنج عزلت و عبادت خارج شویم و آنچه به خیر و صلاح مسلمین است انجام دهیم.
برک گفت: می ترسم با کشته شدن علی و معاویه، اوضاع از آنچه هست، بدتر شود.
عبدالله گفت: نترسید؛ بدتر از اینکه هست نخواهد شد. مگر این همه تفرقه را نمی بینید! بهترین یاران و صحابه ی پیامبر اسلام در این اختلافات کشته شده اند.
تا کی باید شاهد بی عدالتی ها و فتنه جویی های آن دو باشیم؟ آن ها از دین خارج شده اند و ریختن خونشان مباح است.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت چهل و هشتم✨🔹
برک و عمرو سکوت کردند و به فکر فرو رفتند. عبدالله از این سکوت و تردیدی که می دانست در دل دوستانش به وجود آمده است بهره جست و ادامه داد: دوستان من! آیا نشستن در خانه با جهاد در راه خدا یکسان است؟
مگر خداوند نمی فرماید: مومنان خانه نشینی که زیان دیده نیستند، با آن مجاهدانی که با مال و جان خود در راه خدا جهاد می کنند یکسان نیستند.
خداوند کسانی را که با مال و جان خود جهاد می کنند به درجه ای بر خانه نشینان مزیت بخشیده و وعده ی نیکو داده و مجاهدان را بر خانه نشینان به پاداشی بزرگ برتری بخشیده است.
برک رو به عمرو گفت: چه کنیم عمرو ؟ صلاح را در چه می بینی؟
عمرو به برک چشم دوخت و گفت : فکر می کنم عبدالله راست می گوید؛ ما که خود، قرآن را بر دیگران می خوانیم و مسلمانان را به رعایت حق و دفع ظلم دعوت می کنیم، صلاح نیست که آرام بنشینیم و از بین رفتن دین را نظاره کنیم.
ما باید فکر کنیم و راهی بیابیم تا حاکمان ادب شوند و به صراط مستقیم بازگرداند.
برک گفت: اگر بخواهیم علی و معاویه را بکشیم، نباید از خون عمروعاص نیز بگذریم؛ زیرا ممکن است آن پیر حیله گر زمان امور را به دست بگیرد و خود را خلیفه بنامد.
عبدالله گفت: عمروعاص کوچک تر از آن است که بخواهد چنین ادعایی کند.
عمرو در تایید سخنان برک گفت: او را دست کم نگیر عبدالله، عمروعاص در تمام مصر و شامات صاحب قدرت است. بهتر است او را نیز از سر راه امت برداریم.
عبدالله عمامه اش را روی سرش جا به جا کرد و گفت: بسیار خوب، عمروعاص را نیز از سر راه خود می برداریم.
عمرو پرسید: حالا چگونه و چه وقت باید اقدام کنیم؟
عبدالله گفت: من فکر آن را کرده ام! من مامور قتل علی می شوم، زیرا کشتن او سخت تر و پر مخاطره تر است. با انگشت به عمرو اشاره کرد و ادامه داد: تو باید معاویه را بکشی.
به برک نگاه کرد اما قبل از اینکه به سخنش ادامه دهد، برک گفت: ولابد من هم باید عمروعاص را بکشم.
عبدالله سرش را تکان داد و گفت: بله، عمروعاص هم برای تو
برک گفت: ولی من ترجیح می دهم به سراغ معاویه بروم. من قبلاً به شام رفته ام و آن جا را می شناسم.
مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندارم. عمروعاص باشد برای عمرو که از من جوان تر است و سفر را نیز دوست دارد.
عبدالله به عمرو نگاه کرد. عمرو گفت: برای من فرقی نمی کند. من به سراغ عمروعاص می روم که می دانم کافرتر از علی و معاویه است.
آنگاه رو به عبدالله کرد و پرسید: آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای؟
عبدالله پاسخ داد: بله. رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر ، زمان بر است ؛ بنابراین نوزدهم ماه مبارک رمضان را لحظه ی موعود قرار می دهیم. هنگام نماز مغرب .
برک گفت: اما شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، لیله القدر است. مگر فراموش کرده اید که چه شبی است؟
عبدالله پوزخندی زد و گفت: اتفاقا عمدا شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همه ی ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما.
باید در این شب برترین و عبادات و اعمال را انجام دهیم؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا ؟
عمرو گفت: حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد؛ چون در آن وقت مسجد خلوت تر است و امکان فرار و ناپدید شدن برای ما بیشتر است.
برک و عبدالله هر دو سرهایشان را به تایید سخنان او تکان دادند.
عبدالله گفت: بله ! تو راست می گویی، هنگام نماز صبح بهتر است.
سپس دست هایش را پیش آورد.
عمرو و برک هم دست هایشان را جلو آوردند. و هر سه با فشردن دست ها به هم به آنچه تصمیم گرفته بودند، پیمان بستند.
سپس عبدالله گفت: این پیمان اولیه است ؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانه ی خدا می بندیم.
سه سایه روی دیوار، که در کورسوی نور پیه سوز می لرزیدند، از جا برخاستند و به آغوش هم فرو رفتند.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹پارت چهل و نهم🔹✨
عبدالله بن ملجم در کوفه غریبه نبود.
دوستانش او را به زهد و تقوا می شناختند .مردی عابد و دائم الذکر بود. با اینکه بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از اینکه به عنوان دشمن علی به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را مرحب بن قیس, دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید.
آن روز عصر، همسر مرحب مشغول تهیه ی غذای افطار بود.
عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند. مرحب گفت: من نگران تو هستم عبدالله، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی.
آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟
البته نمی دانم به چه قصد و نیتی آمده ای؛ نیتت هر چه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم؛ اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی .
ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند. هر چه باشد، تو بیعت با علی را شکسته ای و بر او خروج کرده ای. دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. عبدالله لب های خشکش را گشود و گفت: در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای. علی با همه ی خصومتی که با او دارم مردی است که من به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم.
آن روز ها که شاهد بودی ما در کوفه علیه او شعار می دادیم و مردم را بر او می شوراندیم، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد. در حالی که خلیفه ی پیشین، عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد؛ یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟
امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرئت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ ... پس نگران نباش مرحب، اگر بیم داری كه مرا در خانه ی خود سکنی داده ای حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم.
مرحب سرش را تکان داد و گفت: نه نه! من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم و آنچه درباره ی علی گفتی کاملا درست است.
پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت.
پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش، همان سیره ی نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله! تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟ گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی نبود، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم.
اختلاف ما با علی پس از واقعه ی حکمیت بود. علی نباید تن به حکمیت می داد یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد.
مرحب پرسید: فکر نمی کنی تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفه ی مسلمین کمی دور از عقل باشد؟ و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی، سکوت می کردید تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند؟
عبدالله پاسخ داد: نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم.
مرحب پرسید: و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید؟ در حالی که معاویه یکه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را از حدود حکومت علی خارج ساخته است.
عبدالله احساس کرد اگر بحث ادامه یابد، ممکن است نیت پنهان او فاش شود. بنابراین پس از لحظه ای سکوت گفت: تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد.
فعلا قصد جنگ با علی را نداریم من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت پنجاه✨🔹
آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد. لباس سفر پوشید. غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در لباس و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد. افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد.
تیغه ی شمشیرش را تیز کرد و آن را به زهری کشنده آغشته کرد.
امیدوار بود که دوستانش برک و عمرو در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند. شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند.
مثل نافع بن اشعث، دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاده و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید: تو این جا چه می کنی عبدالله؟ نکند تو هم از توابین شده ای؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، ادامه داد: لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟
عبدالله از گوشه چشم به او نگاه کرد.
فکر کرد اگر برای کار مهم تری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند.
بی آن که پاسخش را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که نافع کتف او را چسبید.
عبدالله به ناچار ایستاد. بدون اینکه برگردد و به نافع نگاه کند، گفت: تو از من چه می خواهی نافع؟ چرا دست از من بر نمی داری؟
نافع کنارش ایستاد و گفت: بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟ اینجا چه می خواهی؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد: راستی!
می خواهی در نماز به علی اقتدا کنی؟
عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می گفت: به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم، به زودی خواهی فهمید نافع ...
سپس با پیمودن چند گام به اندرون مسجد رفت. بدون اینکه سرش را بلند کند در انتهای مسجد چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای همهمه ای شنید، سرش را بلند نکرد. وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید. سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه علی تلاقی نکند، تا نمازگزاران به نماز بایستند تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند، تا صدای تکبیر علی برخیزد تا علی حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضریب شمشیر زهر آلود، علی را به قتل برساند.
علی در سجده بود و جز او همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند. کسی انگار می دوید؛ کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آنکه علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد.
آن هایی که سر از سجده برداشتند؛ دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دوید.
فریاد نافع، اولین فریادی بود که برخاست:
بگیرید این حرام زاده را! بگیرید!
چند نفری به طرف او یورش بردند و پیش از اینکه از در خارج شود، به چنگش آوردند. صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود. از جایی که علی، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان ربی الاعلی و بحمده می گفت.
کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص نبود؟! آن ها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت.
قلبی در سینه ی مردی از تپش افتاد که خسته بود از نافرمانی و نامهربانی امتش و به ستوه آمد بود و می گفت: خدایا! من این مردم را از پند و تذکرهایم خسته کرده ام. آن ها نیز مرا خسته نموده اند. آن ها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام . دل شکسته ام. به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هر کس را بر آنان مسلط کن.
کشیش نهجالبلاغه را برداشت. دیده بود که علی وصیت نامه ای دارد.
دلش می خواست بداند علی پس از به خون درغلتیدن چه وصیتی داشته است. کتاب را ورق زد...
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت پنجاه و دوم✨🔹
کشیش با نوک زبان، خشکی لب هایش را زدود و گفت: سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند.
ایرینا آهی کشید و گفت: یا حضرت مریم!
این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد. کشیش گفت: البته به خیر گذشته است. آن ها پیش از این که چیزی بدزدند، دستگیر شده اند.
ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد، پرسید : کی این اتفاق افتاده است؟ پروفسور از کجا باخبر شده؟
کشیش گفت: این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آن ها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و پلیس دستگیر شان کرده.
آن ها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند.
ایرینا بافی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت: ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل ... آن از سرقت کلیسا و کشته شدن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل! مگر این کتاب چه قدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟
کشیش گفت: هر چه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت، با دستگیر شدن سارقان، دیگری خطری ما را تهدید نمی کند. حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو.
ایرینا پرسید: اگر آن ها همدستان دیگری داشته باشند چه؟
کشیش پاسخ داد: نه! آن ها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند.
پس نگران نباش. به زودی بر می گردیم سر خانه و زندگی مان.
ایرینا همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: خدا خودش به خیر گرداند این آخر عمری چه دل شوره هایی باید داشته باشیم.
کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد . فکر کرد خبری که پروفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛ چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه، در بیروت بمانند.
حالا می توانست بدون هیچ احساس خطری برگردند.
کشیش با این فکرها آرامش خود را بازیافت. احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است.
خریدهایی که ایراینا انجام داده بود و سوغاتی هایی که یولا بسته بندی کرده بود و کتاب هایی که کشیش خریده بود، توی چمدان و ساک دستی آن ها جا نمی شد.
سرگئی به سفارش یولا، چمدانی مشکی رنگ خریده بود و دو ساعتی قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه آمده بود تا یولا سوغاتی ها را توی آن برزید، اما پیش از این که یولا بخواهد چمدان را پر کند، کشیش بقچه ی کتاب قدیمی اش را داخل آن گذاشت و گفت: این چمدان محکم تر و امن تر از ساک دستی و چمدان خودمان است.
ایرینا به سرگئی نگاه کرد و گفت: می بینی سرگئی؟ همه ی فکر و ذکرش شده کتاب های قدیمی!
بعد رو به کشیش گفت: همین کتاب هاست که ما را به این روز انداخته!
کشیش قبایش را تا کرد، روی بقچه ی کتاب قدیمی گذاشت و گفت: ندیده بودم هیچ وقت از کتاب های من شکایتی کنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست، سر کتاب های من غر می زنی؟!
آنوشا عروسک به دست از اتاقش بیرون آمد، عروسکش را به طرف کشیش گرفت و گفت: بابابزرگ! این عروسک مال شما باشد. من دیگر نمی خواهمش.
کشیش عروسک را از او گرفت، لبخندی زد و گفت: چه عروسک قشنگی است!
حیف است مامان بزرگ با این عروسک بازی نکند.
عروسک را داخل چمدان گذاشت و گونه های آنوشا را بوسید.
ایرینا گفت: معلوم نیست چه بلایی سر خانه و زندگی ام آمده است ؟!
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹پارت پنجاه و سوم🔹✨
سرگئی دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت: غصه نخور مادر! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟! پس نگران چه هستی ؟
یولا گفت: حالا که همه چیز به خیر گذشته است. این مدت که این جا بودید، به ما خیلی خوش گذشت.
سرگئی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
حالا یکی دو ساعتی وقت هست که راه بیفتم. بهتر است بنشینیم.
سرگئی و کشیش روی مبل نشستند.
یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک دستی و چمدان ها شد.
سرگئی رو به کشیش گفت: حتماً خوشحالید که بر می گردید مسکو؛ چون با خیال راحت می توانید کتاب هایی را که خریده اید بخوانید و بعدش هم یک کتاب درباره ی علی بنویسید؛ درست مثل دوستتان جرج جرداق.
کشیش گفت: از من گذشته سرگئی.
دیگر عمر چندانی باقی نمانده است، اما به تو یک توصیه ی جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز.
هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بلای زندگی بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستی و کتاب، غذای روح آدمی است .
زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه کن؛ مخصوصا زندگی نامه ی افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده.
اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند.
پس پسرم! سرگئی عزیز، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره جویی از دنیا، چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی.
عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می داند؛ یعنی یک دهقان هر آنچه کشت می کند، خودش به تنهایی همه ی محصولاتش را نمی خورد، او به اندازه ی نیازش بر می دارد و بقیه را دیگران می خورند.
در کلام هیچ پیامبری، کلامی چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد.
علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است. سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی.
توصیه می کنم، درباره ی علی مطالعه کنی.
سرگئی گفت : چرا علی؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان کم داریم؟
کشیش گفت: نه پسرم، کم نداریم؛
درباره ی آن ها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین تمام آن ها چیزی دیگری است. همهی گل ها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوش بوترینش را انتخاب می کنی.
سرگئی گفت: اما من به عنوان یک مسیحی، چرا باید سراغ یک شخصیت مسلمان بروم ؟
کشیش گفت: از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم! همه ی ادیان الهی درون مایه ی مشترکی دارند. تو می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آن ها پیروی کنی.
این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستد.
سرگئی گفت: اما من دوستان مسلمان بسیاری دارم؛ آن قدر که شما را شیفته ی علی می بینم ، آن ها را ندیده ام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی او می شود اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند؟
کشیش گفت: ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند.
برای همین است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت پنجاه و چهارم✨🔹
سرگئی گفت: پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس : مسجد امام علی!
کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت: اگر از امثال کسانی چون تو نمی ترسیدم، حتماً این کار را می کردم.
ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آن ها ساکت شدند. یولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند. کشیش موهای او را نوازش کرد. گونه اش را بوسید و گفت: تابستان منتظر شما هستم که بیایید به مسکو، می خواهم با آنوشا در میدان سرخ مسکو عکس بیندازم.
آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت: ما تابستان به مسکو می رویم پدر؟
سرگئی گفت: بله دخترم، چرا نرویم؟!
اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد.
فرودگاه مسکو در آن وقت شب، آن قدر شلوغ بود که هر کسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون . کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود، ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند و به طرف در خروجی که پروفسور در آن جا انتظار شان را می کشید.
او به محض دیدن کشیش جلو آمد، همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش، شرم زده از او عذر خواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید.
بین راه، توی ماشین لادای سفید رنگ پروفسور، ایرینا می خواست که ماجرای سارقان منزل را از زبان پروفسور بشنود و او همه ی ماجرا را شرح داد و در نهایت گفت: اول باید به اداره ی پلیس برویم. لازم است مأموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند.
وقتی در را مهر و موم کردند، من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش.
ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است.
حالا دیگر بود یا نبود کتاب های کشیش برایش فرقی نمی کرد.
پروفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد. پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد و داشت توی چمدان مشکی را می کاوید.
کشیش هاج وواج به ایرینا نگاه کرد و گفت: این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟ یک مشت لوازم بچه و لوازم آرایش و دوسه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زنانه که اول فکر کرد آن ها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمباتمه زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت: خدای من! اینکه وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم؟
چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود. حالا چه کنیم؟ این چمدان مال ما نیست!
کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج گران بهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشار خونش بالا می رفت. زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره اش می پرید و همان جا کنار چمدان ولو می شد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد.
کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد: حواست کجاست ؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند.
کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید. در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: تا صبح همان جا بنشین!
به درک که چمدان گم شد!
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨پارت پنجاه و پنجم✨🔹
ایرینا در اتاق را محکم پشت سرش بست. کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فروافتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار؟ مرده بود یا زنده؟
وقتی صدایی شنید، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند: پدر ایوانف! وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود.
مردی جوان با ردای سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود.
مرد، چشم هایی درست و مردمکی سیاه داشت.
کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد.
غریبه نمی نمود، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دست هایش بود، بالا آورد.
کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد. با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟ خواست همین سوال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب با ارزشی را به او بازگردانده است.
اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لب هایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد.
صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد:
پدر ایوانف! تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی. آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته که روشنایی اش چراغ راه و گرمایش، ذخیره ی آخرتت خواهد شد. بدان پدر ایوانف که ما به یاد مومنان خود هستیم و آن ها را فراموش نمی کنیم؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابی طالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند.
ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن.
کشیش گنگ و گیج بود، نمی دانست خواب است یا بیدار. به سختی قدمی به جلو برداشت.
جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلویی قدیمی از عیسی مسیح روی آن نصب شده بود. کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد، به هاله ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید.
کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد :
خدا مرگم بدهد! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه. شاید بشود چمدان را پیدا کنیم.
بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم.
کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت: لازم نیست برویم فرودگاه، کارهای مهم تری هست که باید انجام بدیم.
پایان
••|@andisheh_alavi_110|••