#وسوسههایناتمام
🔸✨پارت بیستم✨🔸
انگار داشت قصه ای شیرین را برایم تعریف می کرد. باورم نمی شد جناب زید چنین حرف هایی زده باشد.
هاج و واج نگاهش می کردم. من در یک قدمی رسیدن به سلیمه بودم. فعلا تنها مانع جدی، پدرم بود.
او اگر دوستدار حسین نبود، کار من تمام بود. حسین اگر با یزید بیعت می کرد می شد توی همین ماه عروسی را هم گرفت. دست انداختم گردن زبیر و گونه ها و پیشانی اش را بوسیدم.
خودش را از من جدا کرد و گفت: بس کن. بقیه اش را بگذار برای شب عروسی. گفتم: نمی دانم این محبت تو را چگونه جبران کنم. تو در حق من برادری که نه، پدری کردی زبیر.
گفت: فعلا برویم سر حساب و کتاب های هفته گذشته مان.
چقدر گیرمان آمد؟
گفتم: این هفته خوب تر از هفته های پیش بود. پورسانت های خوبی گیرمان آمد. در مجموع پانصد و چهل دینار دستمان را گرفت.
گفت: پس سهم من می شود دویست و هفتاد دینار.
گفتم: این بار می خواهم کل پول را به تو بدهم. هر پانصد و چهل دینار را.
چشم هایش برقی زد. نپرسید چرا.
خودش فهمیده بود.
اگر به خاطر این کار کوچکم است من قبول نمی کنم. گفتم: کارت کوچک نبود. این پول پورسانت سلیمه است.
هر دو با صدای بلند خندیدیم.
بعد از آن روز، نگاهم به جناب زید عوض شد. هر بار که می دیدمش منتظر بودم چیزی بگوید و حرفی درباره سلیمه و خواستگاری و این حرف ها بزند. اما جناب زید همان فرمانده سابق بود و در رفتار و سکناتش تغییری ایجاد نشده بود.
حتی نگاه هایش هم همان نگاه های سرد و غیر صمیمی گذشته بود. الان که به آن روزها فکر می کنم جای یک گوشی موبایل را در کنارم خالی می بینم. کاش آن روزها هم از این چیزها بود و می شد چت کرد و پیام های عاشقانه و استیکر های گل و قلب فرستاد.
کلافه بودم و منتظر که تکلیف حکومت با حسین بن علی روشن شود. حسین یا بیعت می کرد یا از راهی که آمده بود باز می گشت و غائله ختم می شد و سوروسات عروسی ما هم در عمارت جناب زید پهن می شد و ما هم به قول زبیر قاطی مرغ ها می شدیم.
آن هم چه مرغی!
تازه نمازم را خوانده بودم که جناب زید با عجله وارد شد. تا چشمش به من خورد و گفت: تو، ایوب، فورا با من بیا. اخم هایش توی هم بود و اصلا ظاهر نرمالی نداشت. انگار باز اتفاق بدی افتاده است. با سرعت از جا بلند شدم. زبیر هم ایستاد و پرسید: من هم بیایم قربان ؟
زید در حالی که به طرف در می رفت گفت: بله. شمشیرهایتان را هم بردارید. من و زبیر به هم نگاه کردیم.
رو به او گفتم: فکر می کنی چه شده؟
شمشیرش را برداشت و گفت: الان معلوم می شود. بیا برویم. از اتاق زدیم بیرون.
چهار مرد سوار بر اسب هایشان ایستاده بودند. جناب زید افسار اسبش را به دست گرفت و قبل از اینکه سوارش شود رو به من پرسید: پدرت را آخرین بار کی دیدی؟
از سوالش تعجب کردم. فکر کردم می داند که من با او ارتباطی ندارم.
گفتم: از وقتی آمدم اینجا ندیدمش. چطور مگر؟
بند زین را چسبید و با جهشی بلند روی اسب نشست:
سوار شوید و با من بیایید. می رویم منزل شما. مهمیزی به اسبش زد و راه افتادند. من هاج وواج ایستاده بودم.
زبیر زد پشتم و گفت: بپر.
سوار اسب شدم. اما هنوز گیج بودم و نمی دانستم پدرم کجاست و چه کرده است. اولین چیزی که به ذهنم رسید مسئله رابطه پدرم با حسین بن علی و فرستاده اش مسلم بود. مسلم را که کشته بودند. لابد به دنبال عقبه های او می گشتند.
جلوی منزلمان از اسب هایمان پیاده شدیم. جناب زید به چهار مرد همراهش دستور داد خانه مان را محاصره کنند و مواظب باشند کسی از آنجا بیرون نرود. به من با دست اشاره کرد بروم داخل. خودش شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و پشت سرم وارد حیاطمان شدیم. کسی داخل حیاط نبود. زید با اشاره به من فهماند که وارد خانه مان شوم. خودش و زبیر وسط حیاط ایستادند. روی ایوان ایستادم و مادرم را صدا زدم. مادر بلافاصله از اتاق بیرون آمد. تا مرا دید صدایم کرد و در آغوش گرفت. بعد با تعجب به جناب زید و زبیر نگاه کرد و پرسید: اینجا چه خبر است ایوب؟
جناب زید جلوتر آمد و رو به مادرم با تحکیم پرسید: سالم کجاست ؟
مادرم پاسخ داد: خب معلوم است. مغازه اش.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/andisheh_alavi_110
May 11
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالیمخاطبخاص
هم اکنون نجف اشرف در ایام اربعین...
نائب الزیاره شما سروران گرامی🤲
••|@andisheh_alavi_110|••
خدای من چگونه ناامید باشم!
درحالی که نسبت به من
سخت مهربانی...
🌙شبتونعلوی
••|@andisheh_alavi_110|••
أَلسَّلامُ عَلَى الاَْرْواحِ الْمُخْتَلَساتِ، أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسادِ الْعارِیاتِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْجُسُومِ الشّاحِباتِ؛
سـلام بر آن ارواحِ (از کالبد) خارج شده، سلام بر آن جسـدهاى عـریان و برهـنه، سـلام بر آن بدنهاى لاغر و نحیف...
••|@andisheh_alavi_110|••
May 11
🌱 ذکرِروزِپنجشنبه:
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛
نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار.
••|@andisheh_alavi_110|••