یا حق
سلام رفقا 💓
متأسفانه صفحه قبلی اینستاگرام از دسترس خارج شد.
ان شاءاللّٰه از چند هفته دیگه فعالیتها داخل صفحه جدید شروع میشه.
آیدی صفحه جدید:
@andisheh._ir
🌸🍃
هوای سرد بهمن ماه، دستم را بین دو دست مردانهاش پنهان کرد بود.
کلید ماشین را از جیب پالتو مشکی رنگش بیرون آورد و در ماشین باز شد: بشین باباجان! بشین هوا سرده.
نشستم و نشست پشت فرمان؛ چند ثانیه بعد، کلید ماشین را چرخاند و راه افتاد.
از چهرهاش مشخص بود اتفاقی افتاده، اتفاقی آنقدر مهم که توانسته بود لبخند همیشگی آقاجان را خم کند. ناخودآگاه دهان باز کردم که «آقاجون! چیزی شده؟ از چیزی ناراحتین؟»
مثل همیشه نخواست برای بیان دردسرها و درددلهایش لب باز کند. لبخند زد و بحث را عوض کرد.
تا زمانی که به خانه رسیدیم، چندین بار صدای زنگ تلفن آقاجان بلند شد و از مکالماتشان فهمیدم ناراحتی آقاجان به اوضاع بازار و برگشت خوردن چند چک برمیگردد.
راستهٔ فرشفروشها بود و حاج احمد خوش حسابش؛ چندین سال میشد که حرف آقاجان سند بود برای اهل بازار و خبر برگشت خوردن چکهای آقاجان برایم شوکه کننده بود. با وجود تعجبی که از نگاهم میبارید، سعی کردم تظاهر به ندانستن، نفهمیدن، نشنیدن و تمام حواسپرتی های عالم کنم تا مبادا نگاه پرسشگر من، درد تازهای به قلب بیمار آقاجان بگذارد.
...
آقاجان ماشین را پارک کرد. همانطور که کلید در ورودی خانه را از داخل کیفم بیرون میآوردم، از ماشین پیاده شدم.
با عبور از کنار پنجره خانه، صدای بازی بچههای مائده لبخند روی لبهایم آورد. شور و شوق پیچیدن صدای خنده نوهها همان چیزی بود که میتوانست حال آقاجان را بهتر کند.
به امید اینکه آقاجان را مشتاق دیدار علی و فاطمه _بچههای مائده_ ببینم، سر برگرداندم؛ آقاجان یک دست روی قلب و دستی به دیوار گرفته بود.
دلم ریخت؛ همانطور که به سمتش میدویدم، چادر مشکیام را محکمتر گرفتم تا از سر نیفتد.
به بهانه خستگی، خود را به اتاق رساندم؛ از ازدحام واهمه داشتم؛ در هیاهوی جمعیت، چیزی از من گم میشد، چیزی از من کم میشد.
صدای اقوام نزدیک و چند همسایه قدیمی از اتاق های کناری میآمد؛ از رفتن آقاجان چهل روز میگذشت و تمام چهل روز را کنارمان مانده بودند.
من با تنهایی میانه خوبی داشتم مادر اما اینطور نبود؛ بعد از آقاجان مائده مدام به خانه سر میزد تا مبادا غول دلتنگی و سکوت، خانهمان را ببلعد؛ خبر داشت که زیاد اهل صحبت نیستم و مادر، همصحبتی برای دردودل میخواست.
بوی گلاب و عطر حلوایی که خانمها مشغول طبخش بودند، میپیچید در اتاق و این اولین باری بود که عطر گلاب، حالم را بد میکرد.
تکیهام به دیوار بود و نگاهم روی پنجره چوبی اتاق؛ برف، اینبار با غربت بیشتری میبارید. آن زمستان برایم سردتر بود، سخت تر بود.
بعد از آقاجان، رغبتی برای صحبت نداشتم؛ چهل روز میشد که صدای مبینای هفده سالهٔ آقاجان جز به گفتن «بله»، «خیر» یا جواب سلام اطرافیان بلند نمیشد و سکوتِ بیش از پیشِ من، نمک روی بیقراری مادر میپاشید.
کز کرده بودم در گوشهای از اتاق. سردرد و بغض بیرحمی که تنفس را برایم سخت میکرد چادر رنگیام را روی صورتم کشید؛
در آن چهل روز که گذشت، بارها پیش آمد که عاجزانه به دنبال خلوتی برای چند قطره اشک و چند لحظه سکوت گشتم؛ قبل از رفتن آقاجان کمتر پیش میآمد کار چشم هایم به اشک و آه بکشد؛ نه تنها من که تمام اعضای خانه دلگرم به تجربه و مردانگی آقاجان بودند و بعد از آقاجان، آفتاب زندگیمان غروب کرد.
شیرینی سالهای گذشتهمان را مزمزه می کردم که با صدای حسینآقا _ همسر مائده_ خودم را جمع و جور کردم.
چادر را روی سر مرتب کردم: بفرمایید!
حسین آقا زیر لب «ببخشید»ی گفت و همراه با پسرعمه _هادی _ جعبه های قرآنی که برای مراسم عصر از مسجد قرض گرفته بودیم را به اتاق آوردند.
هادی سر به زیر سلام کرد، جعبه قرآنها را زمین گذاشت و فوراً از اتاق خارج شد.
هادی سر به زیر سلام کرد، جعبه قرآنها را زمین گذاشت و فوراً از اتاق خارج شد.
پسر عمه محجوب بود و مورد اعتماد آقاجان. علاوه بر تحصیل، از نوجوانی زیر دست آقاجان زندگیاش را با تار و پود فرش های دستبافِ تبریز همراه کرده و حالا اواسط دوره جوانی بود.
مائده همانطور که دخترش را روی شانه خوابانده بود، داخل چهارچوب در ظاهر شد و با نگرانی خبر آمدن چندنفر از طلبکارهای آقاجان را داد.
هادی مشغول پوشیدن کفشهایش بود؛ نگاهی به طرف در انداخت و رو کرد به حسینآقا: من میرم.
با شنیدن اسم طلبکار و بدهی، لرزه میافتاد به جانم؛ با نگرانی از اتاق بیرون رفتم و خود را به جایی رساندم که بتوانم هادی و طلبکارها را ببینم.
هادی که حالا از حیاط خارج شده بود نگاهی به من انداخت و بعد همانطور که امتداد نگاهش را به مرد جلو در میرساند، در ورودی حیاط را بست تا حریم خانه حفظ شود.
...
چند دقیقه از رفتن هادی میگذشت. همراه مائده و فاطمه به اتاق اصلی خانه رفتیم؛ خالهها، عمه و باقی اقوام نزدیک، مشغول کمک برای مهیا شدن مراسم عصر بودند.
اگر با چشم خود نمیدیدم آن قبر سرد و خاکی که آقاجان را در آن گم کردم، باور نمیکردم که دیگر صدای پدرم، در خانه نخواهد پیچید. اما نبودِ آقاجان واقعیتی بود که باید در مقابلش دست تسلیم بالا میآوردیم.
در زندگی با مراحلی روبهرو میشوی که تنها خواهی ماند با حجمی عظیم از اتفاقات که باید باور کنی؛ باید نداشتنها، نبودنها، از دست دادنها و گذشتنها را باور کنی و با باور این اتفاقات، روحت قد خواهد کشید.
ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم :
لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ؛ مقام خوبان هم برای کسانیست که با نگاه به خدا، از دوستداشتنی هایشان میگذرند؛ از جانشان، از مالشان، شاید از عزیزانشان؛ گذشتن از جان در برابر نبود آقاجان، برایم آسان بود اما انگار روح من با نبود آقاجان قد میکشید_ اگر میتوانستم تحملش کنم _
در فکر رشد معنوی و مقام بزرگان دین بودم که صدای زنگ خانه بلند شد.
در فکر رشد معنوی و مقام بزرگان دین بودم که صدای زنگ خانه بلند شد.
از جا پریدم؛ خواستم طبق عادت به سمت در بدوم؛ در را به روی آقاجان باز کنم؛ بوسه پر محبتش را بر پیشانیام حس کنم که ناگهان واقعیت آن چهل روز، آوار شد بر روی سرم.
با بیمیلی و بغض از اتاق خارج شدم تا کسی که پشت در بود، بیشتر از این معطل نشود اما از رو به رو شدن با خط و نشان جدید طلبکارها می ترسیدم.
بالاجبار برای رهایی از برزخ تصورات و تخیلاتم، پا تند کردمبه سمت در ورودی حیاط.
دست، روی در آهنی کرمرنگ حیاط گذاشتم؛ انتظار برگشت هادی را داشتم اما با چهره نگران مهدیه رو به رو شدم: مبینا! کجایی تو دختر؟ چرا جواب تماس و پیامهام رو نمیدادی؟
دستش را گرفتم و آرام به حیاط کشاندم. بعد از آنکه به داخل کوچه سَرکی کشیده و از دیدن هادی ناامید شدم، در را بستم.
مهدیه را به خانه دعوت کردم تا جواب نگرانی و دلخوریاش را با شرححال آن روزهایم بدهم.
همانطور که به سمت اتاقم میرفتیم لب باز کردم: بعد از آقاجونم خیلی حوصله مجازی رو ندارم، دیدی که؛ چند وقتی هست اصلا تو پیجم نرفتم. یک هفته هم هست که سیمکارتم خراب شده، نمیدونم مشکلش چیه، حوصله ندارم برم دنبالش.
_ به خونه تون هم زنگ زدم ولی کسی جواب نداد!
همانطور که نگاهم به ازدحام داخل اتاق پذیرایی بود در اتاقم را باز کردم: یا سر خاک بودیم یا خونه شلوغ بوده نشنیدیم.
وارد اتاق شدیم. مهدیه چادرش را از سر برداشت: خلاصه که تو کل مسافرتمون فکرم پیشت بود. نگرانت بودم.
بابت نگرانی ایجاد شده در قلب پر از حس رفاقت مهدیه عذرخواهی کردم. قدمت دوستیمان به پنج سال میرسید؛ از همان روزهای اول به رشد ابعاد معنوی همدیگر کمک میکردیم؛ « قبل از خواب آیه آخر سوره کهف رو بخون تا نماز صبح بیدار بشی » این اولین نکته معنویای بود که مهدیه مهمانم کرد.
مهدیه طوری که انگار چیزی به یادش آمده باشد، دست به کیفش برد؛ چند برگه که با خطی خوش پر شده بود را رو به رویم گرفت: این نکاتیه که این چند روز سر کلاس گفتن، بعدا کتابهام رو میدم تا تمرینهای حل شده رو بنویسی.
لبخند عمیقی زدم: میدونی؟! بعضی از دوستیها نعمتهای خاص خدان.
مهدیه مثل همیشه منظورم را متوجه شد. با لبخند مهدیه جوابم را گرفتم و بعد پیشنهاد داد برای کمک، به اتاق پذیرایی برویم.
خسته از مراسم چهلم، گوشه ای از اتاق کز کرده بودم.
نگاهم روی عقربه های ساعت بود که پلکهای ورم کرده از گریه را بستم تا شاید دردِ سرم آرام بگیرد.
ناخودآگاه دلم لرزید و کلمات به راه افتادند:
« زمان میگذرد؛
به خود میآیی و دیگر ماه زندگیات را نداری
قدر شبهای مهتابی را بدان ... »
گوشی را از داخل کیف بیرون آوردم؛ وارد اینستاگرام شدم و متنی که چند دقیقه قبل در ذهنم زمزمه شده بود را منتشر (پست) کردم.
بعد از چهل روز، این اولین فعالیت صفحهام (پیجم) بود. مدتی از ورودم به اینستاگرام میگذشت. هر از چندگاهی متنی پست (منتشر) میکردم؛ گاهی خلاصه کتاب، گاهی حدیث و گاهی دلنوشته مذهبی. سعی میکردم حضورم مفید باشد.
متنهایی که بعد از چهلم آقاجان استوری میکردم برخلاف گذشته، احساسی بودند. من برای آقاجان مینوشتم و سههزار و خردهای دنبال کننده صفحه عمومیام از این موضوع بیخبر.
زمانی که متن ادبی میگذاشتم هر کس با تفکرات و سبک زندگی خودش درمورد احساساتم قضاوت میکرد؛ مشکلی با این روند نداشتم؛ مهم این بود که دیگران از نوشته هایم لذت ببرند که از نظرها (کامنت ها) مشخص بود به این هدف رسیدهام.
لباسهایم را عوض کردم تا طبق عادت روزهای گذشته به رختخواب بروم و خواب به چشمانم نیاید. چراغ را که خاموش کردم صدای در اتاق، نگاهم را به طرف خود کشید: بیداری خواهر؟ مائدهم.
_ جانم؟ بیا تو.
در باز شد و مائده با چهره خسته از مراسم عصر، وارد اتاق شد: خواهری! بیا آقاهادی باهامون کار داره.
با تعجب چادر سر کرده و از اتاق خارج شدم.