eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
43 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا رو فراموش نکردم 😄 ادامه رو به زودی میذارم ☺️🌸
. ولی به نظرم توی رمان نوشتن، چیزی که اهمیت زیادی داره و بعضا بهش بی‌توجهی میشه، منطقی و واقعی بودن اتفاقاته! مثلا اگر‌ مشکل قانونی‌ای به وجود میاد، نویسنده باید ببینه از نظر قانون مدنی یا...، واقعا ممکنه این مشکل به وجود بیاد. یا اگر کسی حالش بد میشه، واقعا علائم شخصیت رمانش، مربوط به بیماری مدنظر میشه یا نه. رعایت نکردن اینها سطح رمان رو پایین میاره :) @andisheh_ir1
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
@andisheh_ir1 . 🌙 . دست میکشم به دیواره کاغذی لیوانم؛ سرد شده! بی‌اعتنا به سرمای قهوه، تلخی‌اش را به خورد مغزم میدهم تا اینبار دیگر بنشینم پای رمانی که باید تمام شود. باید امشب بنشینم و این فصل آخر را بنویسم. دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. لیوان خالی را راهی سطل میکنم. کیفم را روی دوشم می‌اندازم و می‌روم به سمت خروجی محوطه‌ی دانشگاه. صدای مردانه‌ای از پشت سر می‌آید: میم احمدی! «میم.احمدی»؛ نامی که نشریه‌ی دانشگاه را با آن پر کرده‌ام از شعر و متن. نام پای متن‌هایم در نشریه‌ دانشگاه، «میم.احمدی» است. اما چرا مرا با آن نام صدا میزند؟! برمیگردم به سمت صدا. مرد جوان حدود بیست و پنج ساله کنار پیاده‌رو ایستاده و نگاهم میکند. چهره‌اش آشناست. بارانی بلند مشکی و موهایی که حسابی صاف و صوف شده توجه‌ام را جلب میکند؛ از آن بچه ژیگول‌هاست! نگاه پرسشگرم را که خیره میبیند، چند قدم جلو می‌آید: سلام. عصرتون بخیر! همراه با حرکت سر، زیر لب جوابش را میدهم. شروع میکند به توضیح دادن: من سهیلی هستم. شهاب سهیلی. نامش را چندبار زیر متن‌های نشریات سیاسی-اجتماعی دانشگاه دیده‌ام. از آن کله‌خراب‌های عدالتخواه است. دیدن کسی که یکی دو سال متن‌هایش را میخوانی، حس خوبی دارد: خوشوقتم! چند کلام تعارف تکه پاره کرد و رفت سر اصل مطلب: نمیدونم در جریان هستید یا نه، من نویسنده و خبرنگار مجله خبری طلوع هستم. مزاحم شدم تا پیشنهاد آشنایی بیشتر با مجله و اعضا رو بهتون بدم. و اگر شایستگی همکاری داشتیم، خوشحال میشیم توی بخش تولید محتوا و نویسندگی کنارمون باشید. از حرف زدنش مشخص است کتاب زیاد میخواند. پیشنهاد کار جدید برای منی که فصل آخر رمانم طلسم شده است؟ باید بیشتر فکر کنم: ممنونم از پیشنهادتون. -آدرس دفتر خبرگزاری رو بدم خدمت‌تون؟ حوصله‌ی توضیح شرایط را ندارم. اصلا به او هم مربوط نیست: راستش باید فکر کنم. امیدوارم شرایط اجازه همکاری با شما رو به بنده بده. سهیلی جلو می‌آید و یک کارت با برش مربعی تحویلم میدهد؛ کارت را دو دستی میدهد. از آدم‌های مؤدب خوشم می‌آید. سهیلی حتی اگر مؤدب نباشد، ادای آدم‌های مؤدب را خوب درمی‌آورد! کارت با تم خاکستری و زرد طراحی شده. آیدی اینستاگرام، شماره روابط عمومی و آدرس سایت با فونتی رسمی وسطش چاپ شده؛ این را قطعا یک دختر طراحی کرده. تشکر میکنم و راهم را به طرف خانه پیش میگیرم. هوا زمستان است؛ سرد و خشک و مرده. زمستان را دوست ندارم. از اول هم دوست نداشتم. حتی پاکی برفش از من دلبری نمیکند. وارد ایستگاه اتوبوس میشوم. باید پس انداز کنم. خرج این روزها زیاد شده. در آستانه‌ی بیست و چهار سالگی، خجالت میکشم بروم از بابا پول بگیرم. باید قلمم را به سکه بیندازم. کاش این فصل آخر زودتر تمام شود. هرچند امیدی به درآمد آن ندارم. انتشارات سخت سر کیسه را شل میکند. مردم هم این روزها کمتر سمت کتاب میروند. پیشنهاد سهیلی در این اوضاع اقتصادی من، راه خوبی است. باید کم کم دستم برود توی جیب خودم. پایان بخش سوم __________________________ 🤍. @andisheh_ir1
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
نیمه شب تهرانپارس قسمت اول :
برای من «نیمه شب تهرانپارس» فقط یک رمان نیست! دوسال از زندگیمه 🤍 :)
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
برای من «نیمه شب تهرانپارس» فقط یک رمان نیست! دوسال از زندگیمه 🤍 :)
رمانی که نگارشش خیلی وقته تموم شده اما شخصیت‌هاش همچنان توی قلب من زندگی میکنن 🥲🌙
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
@andisheh_ir1 . 🌙 . صندلی‌های ایستگاه اتوبوس جای خالی ندارد. تکیه میدهم به شیشه کنار ایستگاه و منتظر میمانم. سرمای هوا آزاردهده است. از زمستان متنفرم! روسری گیره خورده گوشه صورتم را جلو میکشم. بارانی را چفت میکنم روی تنم. در حالیکه از سرما می‌لرزم، چشمم به جمال اتوبوس روشن می‌شود. ... کلید می‌اندازم و میروم داخل خانه. تاریک است. غروب که میشود دلم توی این آپارتمان اجاره‌ای هفتاد و خرده‌ای متری میگیرد. غروب زمستان به تنهایی قابلیت کشتن آدم را دارد. چه برسد به خانه‌ای که مادرش را سرطان توی اتاق ته راهرو له کرده، خواهرش را انگ طلاق زده و پدرش هم اوضاع خوبی ندارد! از اول اینطور نبودیم؛ تهران برایمان خوش‌یمن نبود. برای کار بابا آمده بودیم که آن هم تعریفی نداشت. بابا همه‌ی زورش را زد اما خیلی وقتها زور ما به چرخ دنیا نمی‌رسد. هرچند نباید به گردن روزگار انداخت بی‌معرفتی و روباه‌صفتی آدم‌ها را! الان هم بابا رفته پی کار. الهه هم همینطور؛ منشی بودن با درآمد خوب در مطب یک خانم دکتر مهربان برای موقعیت الهه خوب است. پانزده سال از من بزرگتر است. گلیمش را میکشد بیرون از این اقیانوس سیاه رنگ که روی خوش به ما نشان نداده! من از اول انقدر خاکستری نبودم. وقتی مادر رفت، نور خانه کم شد و چشمان من کم‌سو؛ حالا تنها چیزی که برایم باقی مانده، همین نوشتن است و راهی که باید از آن پول در بیاورم. من قبل از فوت مادر، کمتر به اسکناس فکر میکردم؛ گویا آن زمان چیزهای مهم‌تری برای بها دادن وجود داشت... باید بنشینم و این رمان لعنتی را تمام کنم. مگر چقدر وقت دارم برای موفقیت؟! برای اثبات اینکه راهی غیر از آنچه الهه میرود و میداند هم وجود دارد. مینشینم پای لپتاپی که به زور هزار تعمیر و التماس برایم بعد از ده سال کار میکند؛ پول که در آوردم باید به حسابش برسم. هرچند برای همین دیزلیِ قدیمی دلتنگ میشوم! از برند «دل» است. اسمش را گذاشتم دل و قلوه. آدم وفاداری‌ هستم؛ حتی به چیزهای کوچکی مثل یک کارت ویزیت که چندماهی لای صفحات کتاب میگذارم برای نشانه! کارت ویزیت! روی کاناپه مینشینم و درحالی که فنرش پهلویم را آزار میدهد، کیفم را میگردم؛ یک عینک آفتابی که حوصله‌ی پاک کردن لکه‌های رویش را ندارم، چند برگ دستمال کاغذی که صبح با عجله توی کیفم چپاندم و چند خودکار و دفتر و... . کارت نیست! _______________________ 🤍 . @andisheh_ir1
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
@andisheh_ir1 . 🌙 . جیب‌هایم را زیر و رو کردم؛ نیست! گم شدن وسایل، حرصم را در می‌آورد. لجبازی‌ام عود میکند. گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و در گوگل نام خبرگزاری طلوع را جستجو میکنم. بین سایت‌های مختلف، بالاخره خبرگزاری طلوعِ این آقای سهیلی پیدا میشود. سایت رسمی را باز میکنم، طرحش هماهنگ با طراحی کارت ویزیت است. از انتهای صفحه سایت، آدرس و شماره تلفن را برمیدارم. مثل همیشه پیامک زدن را به تماس ترجیح میدهم: «سلام وقت بخیر. مینا احمدی هستم. آقای سهیلی با بنده صحبت کردن برای کار توی بخش ویراستاری و نویسندگی خبرگزاری. کی میتونم برای آشنایی بیشتر با مجموعه خدمت برسم؟» متن را پیامک میکنم. معمولا وقتی پیامک میدهی دیر جواب میدهند؛ این هم از دردسرهای درونگرایی! می‌روم به سمت اتاق مشترکم با الهه؛ با کیفی که از خستگی روی زمین میکشم و پایی که دیگر نای ایستادن ندارد. این روزها، روزهای التماس من است. التماس برای زنده ماندن، برای فعال ماندن. التماس برای اینکه به پدر ثابت کنم تنها منشی و حسابدار بودن برای آدم نان نمی‌آورد. پدر تاکید داشت روی اینکه سمت ادبیات نروم. میخواست وکیل باشم. از آن وکیل‌هایی که پول پارو میکنند. من آدم وکالت نبودم؛ منِ درونگرا که برای چند کلام صحبت با همکارم باید خودم را آماده میکردم، منی که خانه و کیبورد و این کاغذ‌های نصفه و نیمه‌ی روی میز، فکر و ذکرم شده‌اند. من آدم وکالت نبودم. پدر نگران است. نگران فردایی که او نیست و من و الهه باید اسکناس جمع کنیم برای خودمان که زیر چرخ‌ ماشین‌های آخرین مدل آدم‌های پولدار له نشویم. پدر نگران است، من آدم وکالت نیستم و الهه از منشی بودن خوب پول در می‌آورد... دل و قلوه را باز میکنم. شروع میکنم فصل پایانی رمانم را... ... _____________________ 🤍 . 🚫 نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است. @andisheh_ir1