May 11
May 11
نگاهم به سنگ فرش های کف خیابون بود و داشتم به پروژه آخر ترم استاد رمضانی فکر می کردم . توی فکر این بودم چطوری با هم گروهی اجباری استاد کنار بیام که خیسی قطرات بارون رشته افکارم رو پاره کرد . یاد حرف مامان افتادم ، صبح گفت چترتو برداری ها امروز احتمالا بارون بیاد .
طبق معمول مامان یک چیزی گفت و من فراموش کردم . بارون هر لحظه شدیدتر می شد . انگار بغض آسمون کهنه شده بود .
دنبال یک سایه بون می گشتم تا از شدت بارون بهش پناه ببرم . از شانس بد من هیچ جایی پیدا نمی شد . رسیدم به حسینیه بابا و هم رزم های قدیمیش . یک نیمچه سایه بونی جلوش داشت . با اینکه از اربعین پارسال که نزدیک بود با یکی از بچه هاش دعوا کنم از اون حسینیه و بچه های رو اعصابش متنفر شده بودم، ترجیح دادم همون جا بایستم . شب جمعه بود و مطمئن بودم بابا برای جلسه امشب هیئت خودش رو میرسونه .
همون طور که سعی می کردم با کشیدن دست هام به همدیگه گرمشون کنم نگاهی به ساعت مچیم انداختم . یک ربع دیگه اذون بود .
رفتم طرف در ورودی خانم ها . امیدوار بودم باز باشه و تا رسیدن بابا من رو از خیس شدن زیر شدت بارون حفظ کنه . دستم رو گذاشتم روی در آهنی سبز رنگ و فشارش دادم .
باز نشد .
رفتم جای قبلیم و دست به سینه ایستادم . چند دقیقه دیگه اذون بود . پیرمرد سرایدار حسینیه اومد طرف در ورودی آقایون و نگاهم کرد . همون طور که کلید رو توی در می چرخوند گفت : قسمت خانم ها تعمیرات داره . تا جلسه بعدی هیئت هم خانم ها نیستن . - بله . ممنون .
خوشم نمی اومد باهاش حرف بزنم و اونم کوتاه بیا نبود : بچه ها گفته بودن توی صفحه و کانال هیئت اطلاع رسانی کردن .
توی دلم گفتم ، واقعا فکر کردی اونقدر بیکارم که اخبارِ این جماعت رو دنبال کنم؟؟؟
صدام رو صاف کردم : بله احتمالا من ندیدم . - شما باید دختر حاجی رضائیان باشید ، درسته ؟
لبخند زورکی تحویلش دادم : بله درسته . نمی دونید بابام کی میان ؟
الکی به ساعتش نگاه کرد : الاناست که برسه .
رفت داخل . بدون اینکه یک تعارف بکنه . توی دلم هر چقدر دوست داشتم بهش بد و بیراه گفتم .
یک ربع از اذان می گذشت و تقریبا صد نفر رفتن داخل ولی بابا نیومد . نگاهی به داخل حسینیه انداختم . چند تا از پسرای جوان و نوجوان ایستاده بودن کنار جا کفشی ها و حسابی مشغول کار بودن .بعد از اینکه همه دختر حاج صادق رو بدون چادر جلو حسینیه دیدن ترجیح دادم نرم داخل و بیشتر از این باعث شرمندگی بابا جلو دوستاش نشم .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#عاشقانه
#رمان_عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#مذهبی_هاعاشقترن
خدا ، خدا می کردم که یکی منو از اون وضعیت نجات بده . دیگه مطمئن بودم فردا صبح از بدن درد نمی تونم از روی تختم بلند شم .
داشتم گوشیم رو از داخل کیف بیرون می آوردم تا به بابا زنگ بزنم ، که صدای کسی که پشت سرم بود دستم رو داخل کیف نگه داشت : یا الله !
سرم رو برگردوندم . تا دیدمش می خواستم با مشت بزنم توی صورتش . همونی بود که اربعین پارسال نزدیک بود باهاش دعوا کنم . با نفرت گفتم :بفرمایید .
مثل همیشه با غرور سرش رو گرفت بالا و رفت داخل . توی دلم بهش گفتم آخه خواهر خودت هم بود همین طوری میذاشتی توی کوچه تاریک زیر بارون وایسته جناب آقای امیر عباس فرهادی ؟خودم رو بی تفاوت نشون می دادم ولی زیر چشمی دنبالش کردم . انگار حرفم رو شنیده بود .
اون پسرایی که جای جاکفشی بودن رو فرستاد داخل و گفت : بفرمایید ! داخل بایستین بهتره .
سرم رو برگردوندم . تا خواستم ازش تشکر کنم رفت داخل .اصلا فکر نمی کردم فرشته نجاتم کسی باشه که تا الان مسخرش می کردم . دنبال یک جا مناسب برای ایستادن می گشتم که بابا زنگ زد : سلام بابایی
- سلام دخترم . تو کجایی ؟
فهمیدم خراب کردم و باید زودتر بهشون زنگ میزدم : بابا نگران نشین . من حسینیه هستم . بارون می اومد گفتم وایستم همین جا تا شما بیاین .
-حسینیه ! خیلی خب . زیر بارون که نیستی ؟
- نه بابایی فقط زودتر بیاین دیگه مُردم از سرما .
گوشی رو قطع کردم . خواستم از فرصت استفاده کنم . زنگ زدم به هم گروهی ای که استاد گفته بود پروژه مون رو باهم تحویل بدیم : سلام مریم جان . خوبی ؟
- سلام عزیزم . تو خوبی ؟ مامانت چطورن ؟
یک بار اومده بود خونمون و همون یک بار عاشق و شیفته مامانم شده بود : خوبیم همه . راستش من الان خیلی نمی تونم حرف بزنم . فقط خواستم بپرسم برای دیوار نویسی ها طرحی کشیدی ؟
- آره اون رو که کشیدم و یکی دو روز دیگ هم طرح هامون رو باهم جمع می کنیم و طراحی نهایی رو به استاد نشون میدیم . ولی به ذهنم خورد اون خطاطی های تو راهرو خونتون هم عالین . - خط های خودم ؟ منظورت ابیات محتشمه؟ - اره دیگ . البته اگه دوست نداری طرح های شخصیت رو استفاده کنیم که نه .
باز هم همون تعارفات همیشگی . گفتم : نه عزیزم . همون ها خوبن . من برات ازشون عکس می گیرم و میفرستم . شاید بشه توی همون خطاطی ها یکم تغییر ایجاد کنیم تا مناسب تر بشه . - آره
از لحن آره گفتنش معلوم بود می خواد یک بحث بلند بالای دیگه رو شروع کنه . بالاخره بعد یک ساعت صحبت کردن از دستش خلاص شدم و خداحافظی کردیم .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#عاشقانه
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#مذهبی
#باران
#عشق
مشغول جمع کردن رنگ های روی میز بودم که زنگ خونه رو زدن . گوشی رو برداشتم : بله ؟
کسی توی دوربین دیده نمی شد . گوشی رو گذاشتم . هنوز نرسیده به اتاق دوباره زنگ زد : بله بفرمایید .
یک نفر که صورتش رو با ماسک ترسناک پوشونده بود با سرعت اومد توی تصویر و صورتش رو گرفت جلو دوربین اف اف . یک لحظه ترسیدم ولی بعد فهمیدم مرصاد : بیا تو دیوانه .
مطمئن بودم الان صورتش از سرمای اسفند حسابی گل انداخته . رفتم توی آشپز خونه و یک لیوان برداشتم . یکم فکر کردم و از ترس مامان با یک استکان عوضش کردم . استکان رو پر از آب سرد کردم و رفتم جلو در منتظر مرصاد ایستادم . رسید پشت در و زنگ زد . در رو باز کردم و آب رو ریختم توی صورتش : سلام داداشی :)
گفت : رمیصا قبرت رو کندی !
با قهقهه رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم .مرصاد اومده بود پشت در . از بوی عطرش فهمیدم : لو رفتی . معلومه پشت دری . بیخودی خودتو اذیت نکن .
پاکت پاستیل رو از زیر در نشونم داد :نمی خواستمم که نفهمی .
تا اومدم بگیرمش پاکت رو کشید : تسلیم شو خواهر کوچیکه . در رو باز کن . - این نامردیه . تو مسلح اومدی .
با خنده گفت : تو با لیوان آب اومدی پیشوازم بعد من مسلح اومدم ؟ - اولا تو شروع کردی . دوما پاستیل از صد تا کلاش و آر پی جی بدتره . - حالا باز کن در رو . کاریت ندارم . بیا پاستیلت رو بگیر .
دستم رو گذاشتم روی کلید و چرخوندمش . مرصاد در رو باز کرد و اومد داخل . پاستیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی : بشین تو رو خدا تعارف نکن اتاق خودته . نیشخند زد . سرش رو تکون داد و نشست روی زمین . مامان همون طور که سرش رو گرفته بود اومد جلو در اتاق : چه خبره باز شما دوتا مثل بچه های پنج ساله افتادین دنبال هم ؟
مرصادگفت : آخ شرمندم مادر نمی دونستم خوابیدین .
مامان به شوخی گفت : انگار نه انگار بیست سالشون شده.
- مامان جان رمیصا بیست سالشه من پنج سال بزگترم.
بهش پاستیل تعارف کردم : بفرمایید آقا بزرگ .
برداشت . از روی زمین بلند شد . می خواست بره بیرون . گفتم : آقا بزرگ کمک نمی خواید ؟ بالاخره سنی ازتون گذشته اذیت می شین می خواین راه برید !
کوسن رو از روی تخت برداشت و پرت کرد طرفم . همون طور که می خندید از اتاق رفت بیرون . هر روزی که می گذشت محبت برادرانه مرصاد نسبت بهم ، برام واضح تر می شد و این بهترین حس دنیا بود .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان
#رمان_آنلاین
#رمان_ایرانی
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#برادر
#پاستیل
#دخترونه
چند ساعتی بود که از اتاق نرفته بودم بیرون . از طرفی انگار طرح هام بهم گره خورده بودن و کار جلو نمی رفت . پاشدم رفتم بیرون . مامان مشغول آشپزی بود . آهسته رفتم پشت سرش و گفتم : مامان خانم من چطورن ؟
دستش رو گذاشت روی قفسه سینش و آه کشید : از دست شما دوتا . از صدرا یاد بگیرن بچم چقدر آرومه . - از خداتون هم باشه دوتا گلوله نمک تو خونتونن . -منظورت دبه خیارشوره دیگه ؟
صدای کلید از پشت در اومد . بابا بود . در رو باز کرد و اومد داخل . پلاستیک نون ها رو ازش گرفتم : سلام بابایی . - به به رمیصا خانم بابا . چطوری دخترم ؟
- خوب !
بابا کلید ماشین و یک پاکت نامه رو گذاشت روی میز ناهار خوری و گفت : خانم چطورن ؟
از نگاه عاشقونشون سرم رو انداختم پایین و یواشکی خندیدم . بابا رفت توی اتاق . همون طور که داشتم وسایل بابا رو از روی میز بر می داشتم غر زدم : خب اینا آلودن ...
نگاهی به پاکت انداختم و از مامان پرسیدم : این چیه ؟
مامان نیم نگاهی بهم انداخت : احتمالا از حوزه است . برای مهاجرتمون !
❤️❤️❤️
#عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عشقى
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#هنر
#پسر_مذهبی
#دختر_مذهبی
مامان نیم نگاهی بهم انداخت : احتمالا از حوزه هست . برای مهاجرتمون .
داشتم شاخ در می آوردم : چی ؟ مهاجرتمون ؟
- آره دیگه
شاکی شدم : ببخشید توی مسائل خانوادگیتون دخالت می کنم ولی میشه برای من هم توضیح بدین ؟
مامان داشت به غذا ادویه اضافه می کرد : خب مکتب از بابات خواسته برای کار های تبلیغ ، یک مدت بریم لبنان .
با خودم گفتم بد بخت شدی رمیصا . دست هام رو گذاشتم روی سرم و گفتم : نمیشه نریم . تو رو خدا مامان !
- ما که باید بریم ولی مرصاد نمی خواد بیاد و بابات موافقت کرده . اگه می خوای باید جای مرصاد بمونی .
خوشحال شدم : یعنی اگه با مرصاد باشم حله ؟
مامان باز لبخند مصنوعی تحویلم داد : بعد از اینکه بابات رضایت داد به موندنت .
توی دلم گفتم بابا همیشه باهام راه میاد . احتمالا این رو هم اجازه بده . سریع یک لیوان از توی کشو برداشتم و قندون رو پر از #آبنبات_هل_دار کردم . مطمئن بودم آبنیات هل دار کار خودش رو میکنه . لیوان رو از چای پر کردم و گذاشتمش توی سینی . بابا از اتاق اومد توی پذیرایی و روی زمین نشست . قندون رو گذاشتم داخل سینی و رفتم کنار بابا نشستم .
با لبخند ملیح سینی رو گذاشتم جلو بابا : بفرمایید .
بابا به چهرم نگاه کرد . به شوخی گفت : باز چی شده ؟
خندیدم : خوشم میاد بلدینم . بعد از یک ساعت مِن و مِن کردن شروع کردم : بابا میشه من پیش مرصاد وایستم ، نیام لبنان ؟ - لبنان کشور خیلی قشنگیه . - میدونم ، ولی من علاقم اینجاست . من برای موفقیت نیاز دارم به این دانشگاه و اساتیدش .
بابا لیوان چای رو از داخل سینی برداشتم : لبنان هم قطعا اساتید خوبی داره . فهمیدم بابا راضی بشو نیست . باید دست می ذاشتم روی نقطه ضعفش : بابا شما بیست سال با من جوری رفتار کردین که انگار فرقی با مرصاد نمی کنم . نمی خواستین من توی ذهنم به خاطر دختر بودنم خودم رو محدود کنم یا اینکه خودم رو ضعیف تر از دیگران بدونم. تا الان خیلی این طرز تربیت رو دوست داشتم ولی حالا با خودم میگم ای کاش مثل همه دختر ها بزرگ می شدم تا الان مجبور نشین به زور من رو بشونید سر جام .
به خاطر اون طرز حرف زدن عذاب وجدان داشت خفم می کرد ولی نباید می ذاشتم رویا هام رو خراب بکنن . مطمئن بودم اساتیدی که الان دارم عمرا اونجا پیدا بشن . به علاوه یک روز هم بدون مرصاد دوام نمی آوردم . بابا استکان خالی رو به سینی برگردوند و گفت : بابت چای و آبنبات هل دار دستت درد نکنه ولی نه باباجان . باید با ما بیای .
با ناراحتی رفتم توی اتاقم .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#مهاجرت
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان
#رمان_عاشقانه
#عاشقانه_مذهبی
همش به خودم می گفتم این چه کاری بود . مثل بچه ها قهر می کنی که چی بشه ؟ولی بازم یک چیزی توی ذهنم می گفت تنها راه نرفتنم همینه .
هفتاد و دو ساعتی بود که از اتاق فقط برای وضو میرفتم بیرون و با کسی حرف نمی زدم . طرح هام رو پهن کرده بودم وسط اتاق تا سرم گرم باشه . دیگه آخراش بود و باید با مریم طرح هامون رو یکی می کردیم و طرح نهایی رو به استاد نشون می دادیم .گوشی رو برداشتم تا به مریم زنگ بزنم که یکی در اتاق رو زد .
ترجیح دادم توی اتاق بشینم و چیزی نگم تا اینکه برم بیرون و به مامان و بابا بی حرمتی بشه . دوباره در زد : مرصادم .
رفتم تا در رو باز کنم .
دوباره در زد : خودتو لوس نکن دیگه در رو باز کن کارت دارم .
کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم . مرصاد با یک سینی غذا اومد داخل و سینی رو گذاشت روی میز . تکیه داد به میز و گفت : حرفی ، سخنی نداری ؟
- حرفم نمیاد .
- شدم مثل این زندان بان ها ! راستی می خوام با ، بابا صحبت کنم رضایت بده بمونی .
نیشخند زدم و سرم رو برگردوندم طرف پنجره : من که چشمم آب نمی خوره راضی بشه ولی تو صحبت بکن باهاش .
مرصاد داشت میرفت بیرون ولی یک دفعه ایستاد : عزیزجون ! اگه عزیز به بابا بگه بی برو برگرد قبول می کنه .
- مطمئنی ؟
- آره . معلومه قبول می کنه . فقط تو الان بهش زنگ بزن و ازش بخواه بابا رو راضی کنه . اصلا بهش بگو به بابا بگه ما یه مدت میریم خونه عزیزجون . عزیز جونم چند وقتی از تنهایی در میاد . ابروهام رو بالا انداختم و گفتم : من میگم ولی فکر نکنم بابا قبول کنه .
- تو زنگ بزن درست میشه .
مرصاد چشمک زد و گفت : حله .
رفت بیرون . گوشی رو برداشتم و به خونه عزیزجون زنگ زدم : سلام عزیزجون خوبین ؟ من رمیصام .- الو .....الو .... صداتون نمیاد بلندتر صحبت کن مادر.
صدام رو بردم بالا : عزیز جون من رمیصام دختر حاج صادق .
عزیز جون از جملم فقط صادق رو شنید اون هم به اشتباه صابر !
- از صابرم خبری شده ؟ صابر رضائیان ؟بغض کردم : نه عزیز صابر نه . من دختر صادقم ، صادقققق !
بالاخره به هر زحمتی بود صحبتم رو با عزیز تموم کردم و گوشی رو گذاشتم روی میز . مرصاد اسم عمو رو شنیده بود و اومد دم در اتاق : از عمو خبری شده ؟ پیدا شده عمو ؟
قطره اشکی که روی گونم جاخوش کرده بود رو پاک کردم و گفتم : منظورت پلاک یا چند پاره از استخون هاشه ؟ نه . عزیز جون اشتباهی شنید . میای بریم خونش ؟ ...
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوب
#رمان_آنلاین
#رمان_جذاب
#عاشقانه
گفتم : میای بریم خونه عزیز جون ؟ بهش گفتم میرم خونش باهاش حرف بزنم.
یکم مکث کرد و گفت : راستش چند ساعت دیگه کنسرت دارم . شب بریم ؟
- باشه .
مرصاد داشت می رفت بیرون . رفتم دنبالش و گفتم : منم میتونم بیام ؟
- دوست داری بیا ، من که خوشحال میشم . اتفاقا گفتم یه بلیط اضافه کنار بذارن. بعد از کنسرت هم میریم خونه عزیز جون باهاش صحبت کنیم .
گفتم : کلک . بلیط اضافه یعنی برای یکی دیگه هم بلیط گرفتی دیگه ؟ زود بگو کیه .
نیشخند زد : خودت بیا باهاش آشنا شو خب !
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_جذاب
##رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#آشنایی
#کنسرت
#بلیط
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_عشقى
#رمان_جدید
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#عاشقانه_ها
#عاشقانه_خاص
#عاشق
#عشق
سریع رفتم سراغ کمد و حاضر شدم . هنری ترین تیپی که میتونستم رو زدم تا حسابی جلو طرف پُز بدم .جلو آیینه ایستادم و روسریم رو با گیره بستم . به ذهنم رسید شاید مرصاد دوست نداشته باشه من جلو طرف بدون چادر بیام . چادرم رو از توی کمد برداشتم و تاش رو باز کردم . کیفم رو روی شونم انداختم و رفتم جلو در اتاق مرصاد : من حاضرم .
- بیا تو .
بوی ادکلنش تغییر کرده بود . شیشه ادکلنش رو بداشتم و گفتم : طرف گرفته ؟
همون طور که داشت سه تارش رو توی کاور میذاشت چشماش رو بست و خندید : آره اتفاقا . مرصاد ایستاد جلوم . دستی به محاسن بورش کشید و گفت : چطوره ؟
- خیلی خوش بو .
- نه بابا اون که معلومه . آخه طرف خیلی با سلیقست . تیپم رو میگم . نگاهی بهش انداختم . پیراهن نخی خاکستری با دکمه های چوبی و شلوار کتون معمولی . گفتم : خوبه . فقط باز مثل بابا گشاد گرفتی .
خندید و وسایلش رو برداشت . چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت : بیا دیگه دیر میشه .
صداش زدم و به چادرم اشاره کردم : سرم کنم ؟
- هر طور صلاحه .
چادر رو گذاشتم توی کیفم . رفتم بیرون و در اتاق رو بستم . مرصاد رفت جای مامان و گفت : از صدرا چه خبر ؟
- خوبه . میره سالن مطالعه دیگه .
- کنکورش رو اونجا میده ؟
- آره .
با مامان الکی خداحافظی کردم و رفتم جلو در تا کفشام رو بپوشم . کتونی خاکستری با بند های زرد . مرصاد اومد : بجمب بابا . بندهاش رو تو ماشین می بندی .
بیخیال بند ها شدم و از پله ها رفتم پایین . مرصاد بعد از یک ساعت بالاخره اومد پایین . گفتم : چرا انقدر دیر امدی ؟
- آسانسور دیر اومد خب .
- خب بدون آسانسور می اومدی .
مرصاد به وسایل توی دستش اشاره کرد .گفتم : ببخشید حواسم نبود کمکت کنم . کلید ماشین کجاست ؟ بگو در رو باز کنم . به جیب پیراهنش اشاره کرد . دستم رو بردم توی جیبش . کلید و بلیط ها رو برداشتم .در رو باز کردم . نگاهی به بلیط ها انداختم و گفتم : چند نفرن مگه ؟
- با دوستاش .
خندیدم و گفتم : به به . ماشاالله خانم داداشم .
نشستیم توی ماشین و ضبط رو روشن کردم . یکم که گذشت مرصادگفت : بابا این رو قطع کن بذار از صدای داداشت استفاده کنی . آهنگ رو قطع کردم و گفتم : بفرمایید استاد !
شروع کرد به خوندن یکی از غزل های حافظ :
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود ...
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم . چند دقیقه بیشتر نگذشت که مرصاد گفت : همینجاست .
چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد
🌺🍃
#رمان_عاشقانه
#رمان
#رمان _ایرانی
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#حافظ
#سه_تار
مرصاد گفت : همینجاست .
چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد . جلو در حسینیه بودیم . گفتم : مطمئنی درست اومدی ؟
خندید : کاملا
- از دختر های هیئته ؟
- از بچه های هیئتن .
از ماشین پیاده شدم تا باهاش سلام و احوال پرسی گرمی بکنم . رو به روی ماشین ایستاده بودم و به مرصاد نگاه می کردم که داشت می خندید . دیگه مطمئن شده بودم سر کارم . بالاخره انتظار تموم شد .مرصاد خطاب به کسی که پشت سرم بود گفت : به به به ! بالاخره تشریف آوردن .
سرم رو برگردوندم طرفشون . همون طوری میخکوب شده بودم . به نظرم افتضاح ترین گروه ممکن برای همراهی رو دیدم : امیر عباس فرهادی ، علی نوری و خانمش فاطمه موحد که تازه با هم ازدواج کرده بودن . با نیش های باز سلام و احوال پرسی می کردن . سلام کرده نکرده داشتم میرفتم طرف در صندلی کمک راننده که ولو شدم روی زمین . فاجعه بود فاجعه . آخه خدایا آدم قحط بود من باید جلو اینا بخورم زمین ؟ یک بار من بند کفش هام رو نبستم و همون یکبار آبروم رو برد . معلوم بود می خوان از خنده بمیرن ولی به زور خودشون رو نگه داشتن . مرصاد سریع اومد بالا سرم و کمکم کرد تا سوار ماشین بشم .
از حسینیه تا سالن اجرا مرصاد خیلی طول نکشید . به محض اینکه ماشین جلو در سالن ایستاد چند نفر اومدن و مرصاد و وسیله ها رو بردن . ما پیاده شدیم و بلافاصله یکی از همونایی که مرصاد رو برده بود برگشت و ماشین رو پارک کرد .
امیر عباس اشاره کرد به من ، دم گوش علی یک چیزی گفت و یک دستمال کاغذی داد بهش . علی هم دم گوش خانومش یک چیزی گفت و دستمال کاغذی رو داد بهش .
بالاخره بازی شون تموم شد و فاطمه اومد طرفم . با یک لبخند گرم دستمال کاغذی دست به دست شده رو گرفت جلوم : آرنجتون خونی شده .
به آستین خونی شده مانتوم نگاهی انداختم . دستمال کاغذی رو ازش گرفتم و تشکر کردم . از علی هم تشکر کردم ولی از امیر عباس نه . می دونستم این کار بی ادبیه ، ولی من امیر عباس رو آدم حساب نمی کردم . چه برسه به اینکه بخوام ازش تشکر کنم .
بالاخره با راهنمایی همون آقایی که ماشین رو پارک کرد وارد سالن اجرا شدیم .
ادامه در قسمت بعدی🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#کنسرت
#نقاشی
#کتاب
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
از عزیزجون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط .
از بچگی توی حیاط عزیزجون قوه تخیلم گل می کرد و انواع غول و اشباح رو برای خودم تصور می کردم . هنوزم با رفتن به اون حیاط پر از درخت های بلند و صدای خش خش برگای پاییزی که جارو کردنشون از توان و حوصله عزیزجون خارج بود یک ترسی می افتاد تو جونم .
از اینکه عزیزجون تونسته بود نظر بابا رو برگردونه و حالا دیگه می تونستم جای مرصاد وایستم و به درس و دانشگاهم برسم خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چطوری می خوام پنج سال توی اون خونه زندگی کنم .
نگاهم به خونه بزرگ و قدیمی ای که بعد از رفتن مستاجر های عزیزجون دیگه کسی نرفته بود توش گره خورد . یاد خاطرات بچگیم افتادم . گلدون هایی که هر بار می اومدم خونه عزیزجون با آب حوض بزرگ وسط حیاط آبشون می دادم . به گلدون های خالی کنار حوض نگاه کردم . دلم گرفت . از وقتی مستاجر های عزیزجون رفتن و دیگه کسی برای اجاره خونه پیدا نشد هم حیاط غریب تر شد و هم تنهایی عزیزجون توی اون خونه بزرگ بیشتر .
غرق خاطرات بچگی بودم که دوتا دست با سرعت اومد روی شونه هام . می دونستم مرصاد ولی باز هم یک لحظه ترسیدم .
با خنده گفت : آخ من چقدر توی این حیاط تو رو ترسوندم .
یکم مکث کرد و ادامه داد : و البته خواهم ترسوند . مخصوصا با اون انباری .
نگاهم چرخید سمت انباری ای که از بچگی جزو مخوف ترین اماکنی بود که سراغ داشتم . گفتم : تو هم یک نقطه ضعف از من بگیری دیگه ول نمی کنی ها !
بابا داشت از خونه می اومد توی حیاط . جوری که بابا نشنوه به مرصاد گفتم : چه خوب شد حرف عزیزجون کردیم و زنگ زدیم بابا هم بیاد . وگرنه یک هفته باید منتظر می موندیم تا عزیزجون به بابا زنگ بزنه .
- آره خیلی خوب شد . ولی گفته باشم از این به بعد هر جا خواستی بری یا با خودم میری یا با من هماهنگ می کنی . شنیدی که بابا گفت سپردتت دست من .
برای عزیز دست تکون دادم و برای آخرین بار ازش خداحافظی کردم . مرصاد هم رفت جلو . دستش رو بوسید و خداحافظی کرد . همون طور که با دسته کیفم بازی می کردم رفتم طرف در حیاط و بازش کردم .
مرصاد و بابا اومدن و سوار ماشین شدیم . مرصاد رانندگی می کرد و بابا هم مشغول تلفنش بود . گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#باشد_قبول
#عاشقانه_خاص
#رمان_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رمان_ایرانی
#رمان
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشق
#رمان_جدید
#خونه_قدیمی
#رمان_خوب
#باشد_قبول_از_تو_همین_خواب_خوش_بَسَم
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
گوشی رو گرفتم : الو سلام مامان جونم . خوبی ؟
- سلام .معلومه که جواب بله گرفتی از بابات .
با خنده گفتم : بله بله قطعا .
- خب خدا رو شکر . حالا یک خبر خوب برات دارم . عمت اومدن .
- ستیا هم اومده ؟
چند هفته می شد دختر عمه ام رو ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود . مامان لا به لای حرفاش با عمه جواب من رو هم می داد : آره . به بابا بگو بی زحمت برای شام یک چیزی از بیرون بگیره . من تازه رسیدم خونه.
- چشم مامان جونم .
گوشی رو قطع کردم و دادم به مرصاد . مرصاد گوشی رو گرفت . از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : ای چابلوس .
خندیدم .
تلفن بابا تموم شد . خودم رو کشیدم جلو و سرم رو از بین دوتا صندلی بردم بین بابا و مرصاد : بابایی ! مامان گفت برای شام یک چیزی بگیرین . تا الان سر کار بودن و الان عمه جون اومدن خونه .
- چی بگیریم حالا ؟
مرصاد نگاهم کرد و گفت : بریم همون جای همیشگی ؟
-بریم .
رسیدیم به رستورانی که همیشه با مرصاد می رفتیم . مرصاد پارک کرد و پیاده شد تا بره شام بگیره . بابا که تمام راه با گوشیش کار می کرد صفحه گوشی رو خاموش کرد و گفت : خب رمیصا خانم الان خوشحالی دیگه ؟
دستام رو توی هم مشت کردم و گفتم : معلومه که خوشحالم . دارم بال درمیارم .
بابا خندید ولی یک دفعه خندش رو خورد : ولی بابا مراقب خودت باشی ها . من و مامانت از بچگی چیزی رو بهت دیکته نکردیم . این تویی که باید برای زندگیت تصمیم بگیری . ما نمی تونیم چیزی رو به تو اجبار کنیم . خواهش میکنم مراقب باش پشیمون نشیم .
_بابا ! من میدونم که الان توی دلتون غلغله است . میدونم شما و مامان چقدر نگرانمید . خیالتون راحت . ممنون که متوجه حس استقلال طلبیم هستین .
مرصاد غذا به دست رسید به ماشین و صندوق عقب رو باز کرد ، غذا ها رو گذاشت داخل صندوق و نشست پشت فرمون . پیام دادم به ستیا : سلام رفیقممممم . خوبی ؟ نیم ساعت دیگه میبینمت
🌺🍃ادامه در قسمت بعدی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#عشق
#عاشقانه
#رمان_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#باشد_قبول
از ماشین پیاده شدم . زنگ خونه رو زدم . بعد از چند لحظه در باز شد . پلاستیک خرید ها توی دستم بود . برگشتم و به مرصاد و بابا نگاه کردم . مرصاد داشت ماشین رو می برد داخل پارکینگ و بابا یک تیکه نون خشک که افتاده بود وسط پیاده رو ، رو برداشت و گذاشت کنار باغچه جلو در ورودی خونه .
از پله های خونه با سرعت هرچه تمام تر بالا رفتم . دلم لک زده بود برای صحبت کردن با ستیا . در چوبی ورودی خونه رو زدم و به ثانیه نکشیده بود که ستیا در رو باز کرد . تا همدیگه رو دیدیم جیغ زدیم ، بغل و بوس و احول پرسی . بعد از اینکه سلام و احوال پرسیم با عمه و شوهر عمه تموم شد ، همراه ستیا رفتیم داخل آشپزخونه .
ستیا سفره تا شده رو از روی میز برداشت . یادم افتاد که چه اتفاق مهمی افتاده و من هنوز به ستیا نگفتم .ظرف هایی رو که از داخل کابینت برداشته بودم گذاشتم روی میز و دست ستیا رو گرفتم : راستی میدونی چی شده ؟
- نه . چی شده ؟
صدام رو صاف کردم : ما میخوایم بریم لبنان .
تظاهر کردم که ناراحتم . خنده ستیا خم شد و گفت : یعنی تو هم میخوای بری ؟
- من که خودم نمی خواستم برم ولی خب ...
ستیا از دستم یک نیشگون گرفت : اِاِاِاِاِاِاِ.... خب حرف بزدن دیگه !
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم . خندم گرفت . ستیا نیشخند زد : خوشم میاد دروغ هم نمی تونی بگی .
- نه ، همش که دروغ نبود . یعنی یک جورایی اون مایی که گفتم باید تبدیل می شد به اونا .
ستیا ابرو های کلفت دخترونه ای که تازه رفته بود آرایشگاه و حسابی مرتبشون کرده بود رو بالا داد و گفت : دقیقا یعنی چی ؟
سفره رو ازش گرفتم و رفتم طرف پذیرایی : یعنی مامان و بابا و صدرا میرن و من و مرصاد نمی ریم .
چشماش از خوشحالی برق زد : واقعا ؟
ادا در آوردم : نه الکی .
ستیا سینی ای که وسایل سفره رو گذاشته بودیم داخلش رو برداشت و پشت سرم اومد .
سفره رو پهن کردم و با ستیا مشغول چیدن وسایلش شدیم . مرصاد که تازه از صحبت های سیاسی _ مذهبیش با شوهر عمه راحت شده بود و مثل همیشه نه مرصاد قانع شد و نه شوهر عمه با اعصاب خورد اومد کمکم . به رگ های گردنش نگاه کردم که از عصبانیت بیرون زده بود : چه خبره مرصاد ؟
ستیا اون طرف سفره مشغول چیدن دیس هایی بود که مامان و عمه توی آشپزخونه پرشون می کردن .
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من خب هر چی که دلش میخواد میگه و ...
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#رمان_عشقى
قسمت سیزدهم :
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من هر چی که دلش میخواد میگه و من با نگاه هایی که بابا بهم میکنه باید احترام بزرگتریش رو نگه دارم . این چه وضعشه خب ؟ بعدم الان مثلا احساس میکنه من جواب حرفاش رو ندارم . خدا لعنت کنه این ماهواره بی صاحب رو که دین و عقل مردم رو ازشون میگیره یک مشت چرندیات بهشون تحویل میده که نه با تاریخ همخونی داره نه با عقل !
خندیدم : خیلی خب الان سکته می کنی . ببین برادر من از وقتی یادمه هرجایی ما و عمه اینا همدیگه رو می بینیم تو و آقا محسن بحث تون شروع میشه . اگه نظر من رو بخوای ، من میگم باید ولش کنی دیگه . داداش جان ! کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده ... .
مرصاد که دستش می لرزید گوشیش رو از توی جیبش برداشت . قفلش رو باز کرد و آخرین پستش رو نشونم داد ، عکس یک مرد ، که دختر یکی _دو سالش رو روی دستاش گرفته بود . دختر بچه صورتش پر از خاک و خون بود . تقریبا میشه گفت هیچ جایی از بدنش نبود که خونی و زخمی نشده باشه .
مرصاد صفحه گوشی رو، رو به روی صورتم گرفته بود : من از غزه و یمن و سوریه میگم براش اون در جواب من میگه عربا ، دین عربا و... .
از دیدن اون عکس مو به تنم سیخ شد . نگاه کردم به مرصاد . چشماش قرمز شده بود و نمناک . نمی دونم خیسی چشمش از عکس العمل آقا محسن بود ، از اوضاع احوال اون دختربچه یمنی یا از اوضاع و احوال دنیا ، شایدم از حال خودش .
❤️❤️❤️
#رمان_عشقى
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#محرم
#امام_حسین
#امام_رضا_علیه_السلام
#رمان
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#باشد_قبول
#رمان_نویسی
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی