مشغول جمع کردن رنگ های روی میز بودم که زنگ خونه رو زدن . گوشی رو برداشتم : بله ؟
کسی توی دوربین دیده نمی شد . گوشی رو گذاشتم . هنوز نرسیده به اتاق دوباره زنگ زد : بله بفرمایید .
یک نفر که صورتش رو با ماسک ترسناک پوشونده بود با سرعت اومد توی تصویر و صورتش رو گرفت جلو دوربین اف اف . یک لحظه ترسیدم ولی بعد فهمیدم مرصاد : بیا تو دیوانه .
مطمئن بودم الان صورتش از سرمای اسفند حسابی گل انداخته . رفتم توی آشپز خونه و یک لیوان برداشتم . یکم فکر کردم و از ترس مامان با یک استکان عوضش کردم . استکان رو پر از آب سرد کردم و رفتم جلو در منتظر مرصاد ایستادم . رسید پشت در و زنگ زد . در رو باز کردم و آب رو ریختم توی صورتش : سلام داداشی :)
گفت : رمیصا قبرت رو کندی !
با قهقهه رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم .مرصاد اومده بود پشت در . از بوی عطرش فهمیدم : لو رفتی . معلومه پشت دری . بیخودی خودتو اذیت نکن .
پاکت پاستیل رو از زیر در نشونم داد :نمی خواستمم که نفهمی .
تا اومدم بگیرمش پاکت رو کشید : تسلیم شو خواهر کوچیکه . در رو باز کن . - این نامردیه . تو مسلح اومدی .
با خنده گفت : تو با لیوان آب اومدی پیشوازم بعد من مسلح اومدم ؟ - اولا تو شروع کردی . دوما پاستیل از صد تا کلاش و آر پی جی بدتره . - حالا باز کن در رو . کاریت ندارم . بیا پاستیلت رو بگیر .
دستم رو گذاشتم روی کلید و چرخوندمش . مرصاد در رو باز کرد و اومد داخل . پاستیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی : بشین تو رو خدا تعارف نکن اتاق خودته . نیشخند زد . سرش رو تکون داد و نشست روی زمین . مامان همون طور که سرش رو گرفته بود اومد جلو در اتاق : چه خبره باز شما دوتا مثل بچه های پنج ساله افتادین دنبال هم ؟
مرصادگفت : آخ شرمندم مادر نمی دونستم خوابیدین .
مامان به شوخی گفت : انگار نه انگار بیست سالشون شده.
- مامان جان رمیصا بیست سالشه من پنج سال بزگترم.
بهش پاستیل تعارف کردم : بفرمایید آقا بزرگ .
برداشت . از روی زمین بلند شد . می خواست بره بیرون . گفتم : آقا بزرگ کمک نمی خواید ؟ بالاخره سنی ازتون گذشته اذیت می شین می خواین راه برید !
کوسن رو از روی تخت برداشت و پرت کرد طرفم . همون طور که می خندید از اتاق رفت بیرون . هر روزی که می گذشت محبت برادرانه مرصاد نسبت بهم ، برام واضح تر می شد و این بهترین حس دنیا بود .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان
#رمان_آنلاین
#رمان_ایرانی
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#برادر
#پاستیل
#دخترونه
چند ساعتی بود که از اتاق نرفته بودم بیرون . از طرفی انگار طرح هام بهم گره خورده بودن و کار جلو نمی رفت . پاشدم رفتم بیرون . مامان مشغول آشپزی بود . آهسته رفتم پشت سرش و گفتم : مامان خانم من چطورن ؟
دستش رو گذاشت روی قفسه سینش و آه کشید : از دست شما دوتا . از صدرا یاد بگیرن بچم چقدر آرومه . - از خداتون هم باشه دوتا گلوله نمک تو خونتونن . -منظورت دبه خیارشوره دیگه ؟
صدای کلید از پشت در اومد . بابا بود . در رو باز کرد و اومد داخل . پلاستیک نون ها رو ازش گرفتم : سلام بابایی . - به به رمیصا خانم بابا . چطوری دخترم ؟
- خوب !
بابا کلید ماشین و یک پاکت نامه رو گذاشت روی میز ناهار خوری و گفت : خانم چطورن ؟
از نگاه عاشقونشون سرم رو انداختم پایین و یواشکی خندیدم . بابا رفت توی اتاق . همون طور که داشتم وسایل بابا رو از روی میز بر می داشتم غر زدم : خب اینا آلودن ...
نگاهی به پاکت انداختم و از مامان پرسیدم : این چیه ؟
مامان نیم نگاهی بهم انداخت : احتمالا از حوزه است . برای مهاجرتمون !
❤️❤️❤️
#عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عشقى
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#هنر
#پسر_مذهبی
#دختر_مذهبی
گفتم : میای بریم خونه عزیز جون ؟ بهش گفتم میرم خونش باهاش حرف بزنم.
یکم مکث کرد و گفت : راستش چند ساعت دیگه کنسرت دارم . شب بریم ؟
- باشه .
مرصاد داشت می رفت بیرون . رفتم دنبالش و گفتم : منم میتونم بیام ؟
- دوست داری بیا ، من که خوشحال میشم . اتفاقا گفتم یه بلیط اضافه کنار بذارن. بعد از کنسرت هم میریم خونه عزیز جون باهاش صحبت کنیم .
گفتم : کلک . بلیط اضافه یعنی برای یکی دیگه هم بلیط گرفتی دیگه ؟ زود بگو کیه .
نیشخند زد : خودت بیا باهاش آشنا شو خب !
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_جذاب
##رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#آشنایی
#کنسرت
#بلیط
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_عشقى
#رمان_جدید
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#عاشقانه_ها
#عاشقانه_خاص
#عاشق
#عشق
از عزیزجون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط .
از بچگی توی حیاط عزیزجون قوه تخیلم گل می کرد و انواع غول و اشباح رو برای خودم تصور می کردم . هنوزم با رفتن به اون حیاط پر از درخت های بلند و صدای خش خش برگای پاییزی که جارو کردنشون از توان و حوصله عزیزجون خارج بود یک ترسی می افتاد تو جونم .
از اینکه عزیزجون تونسته بود نظر بابا رو برگردونه و حالا دیگه می تونستم جای مرصاد وایستم و به درس و دانشگاهم برسم خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چطوری می خوام پنج سال توی اون خونه زندگی کنم .
نگاهم به خونه بزرگ و قدیمی ای که بعد از رفتن مستاجر های عزیزجون دیگه کسی نرفته بود توش گره خورد . یاد خاطرات بچگیم افتادم . گلدون هایی که هر بار می اومدم خونه عزیزجون با آب حوض بزرگ وسط حیاط آبشون می دادم . به گلدون های خالی کنار حوض نگاه کردم . دلم گرفت . از وقتی مستاجر های عزیزجون رفتن و دیگه کسی برای اجاره خونه پیدا نشد هم حیاط غریب تر شد و هم تنهایی عزیزجون توی اون خونه بزرگ بیشتر .
غرق خاطرات بچگی بودم که دوتا دست با سرعت اومد روی شونه هام . می دونستم مرصاد ولی باز هم یک لحظه ترسیدم .
با خنده گفت : آخ من چقدر توی این حیاط تو رو ترسوندم .
یکم مکث کرد و ادامه داد : و البته خواهم ترسوند . مخصوصا با اون انباری .
نگاهم چرخید سمت انباری ای که از بچگی جزو مخوف ترین اماکنی بود که سراغ داشتم . گفتم : تو هم یک نقطه ضعف از من بگیری دیگه ول نمی کنی ها !
بابا داشت از خونه می اومد توی حیاط . جوری که بابا نشنوه به مرصاد گفتم : چه خوب شد حرف عزیزجون کردیم و زنگ زدیم بابا هم بیاد . وگرنه یک هفته باید منتظر می موندیم تا عزیزجون به بابا زنگ بزنه .
- آره خیلی خوب شد . ولی گفته باشم از این به بعد هر جا خواستی بری یا با خودم میری یا با من هماهنگ می کنی . شنیدی که بابا گفت سپردتت دست من .
برای عزیز دست تکون دادم و برای آخرین بار ازش خداحافظی کردم . مرصاد هم رفت جلو . دستش رو بوسید و خداحافظی کرد . همون طور که با دسته کیفم بازی می کردم رفتم طرف در حیاط و بازش کردم .
مرصاد و بابا اومدن و سوار ماشین شدیم . مرصاد رانندگی می کرد و بابا هم مشغول تلفنش بود . گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#باشد_قبول
#عاشقانه_خاص
#رمان_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رمان_ایرانی
#رمان
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشق
#رمان_جدید
#خونه_قدیمی
#رمان_خوب
#باشد_قبول_از_تو_همین_خواب_خوش_بَسَم
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
گوشی رو گرفتم : الو سلام مامان جونم . خوبی ؟
- سلام .معلومه که جواب بله گرفتی از بابات .
با خنده گفتم : بله بله قطعا .
- خب خدا رو شکر . حالا یک خبر خوب برات دارم . عمت اومدن .
- ستیا هم اومده ؟
چند هفته می شد دختر عمه ام رو ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود . مامان لا به لای حرفاش با عمه جواب من رو هم می داد : آره . به بابا بگو بی زحمت برای شام یک چیزی از بیرون بگیره . من تازه رسیدم خونه.
- چشم مامان جونم .
گوشی رو قطع کردم و دادم به مرصاد . مرصاد گوشی رو گرفت . از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : ای چابلوس .
خندیدم .
تلفن بابا تموم شد . خودم رو کشیدم جلو و سرم رو از بین دوتا صندلی بردم بین بابا و مرصاد : بابایی ! مامان گفت برای شام یک چیزی بگیرین . تا الان سر کار بودن و الان عمه جون اومدن خونه .
- چی بگیریم حالا ؟
مرصاد نگاهم کرد و گفت : بریم همون جای همیشگی ؟
-بریم .
رسیدیم به رستورانی که همیشه با مرصاد می رفتیم . مرصاد پارک کرد و پیاده شد تا بره شام بگیره . بابا که تمام راه با گوشیش کار می کرد صفحه گوشی رو خاموش کرد و گفت : خب رمیصا خانم الان خوشحالی دیگه ؟
دستام رو توی هم مشت کردم و گفتم : معلومه که خوشحالم . دارم بال درمیارم .
بابا خندید ولی یک دفعه خندش رو خورد : ولی بابا مراقب خودت باشی ها . من و مامانت از بچگی چیزی رو بهت دیکته نکردیم . این تویی که باید برای زندگیت تصمیم بگیری . ما نمی تونیم چیزی رو به تو اجبار کنیم . خواهش میکنم مراقب باش پشیمون نشیم .
_بابا ! من میدونم که الان توی دلتون غلغله است . میدونم شما و مامان چقدر نگرانمید . خیالتون راحت . ممنون که متوجه حس استقلال طلبیم هستین .
مرصاد غذا به دست رسید به ماشین و صندوق عقب رو باز کرد ، غذا ها رو گذاشت داخل صندوق و نشست پشت فرمون . پیام دادم به ستیا : سلام رفیقممممم . خوبی ؟ نیم ساعت دیگه میبینمت
🌺🍃ادامه در قسمت بعدی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#عشق
#عاشقانه
#رمان_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#باشد_قبول
از ماشین پیاده شدم . زنگ خونه رو زدم . بعد از چند لحظه در باز شد . پلاستیک خرید ها توی دستم بود . برگشتم و به مرصاد و بابا نگاه کردم . مرصاد داشت ماشین رو می برد داخل پارکینگ و بابا یک تیکه نون خشک که افتاده بود وسط پیاده رو ، رو برداشت و گذاشت کنار باغچه جلو در ورودی خونه .
از پله های خونه با سرعت هرچه تمام تر بالا رفتم . دلم لک زده بود برای صحبت کردن با ستیا . در چوبی ورودی خونه رو زدم و به ثانیه نکشیده بود که ستیا در رو باز کرد . تا همدیگه رو دیدیم جیغ زدیم ، بغل و بوس و احول پرسی . بعد از اینکه سلام و احوال پرسیم با عمه و شوهر عمه تموم شد ، همراه ستیا رفتیم داخل آشپزخونه .
ستیا سفره تا شده رو از روی میز برداشت . یادم افتاد که چه اتفاق مهمی افتاده و من هنوز به ستیا نگفتم .ظرف هایی رو که از داخل کابینت برداشته بودم گذاشتم روی میز و دست ستیا رو گرفتم : راستی میدونی چی شده ؟
- نه . چی شده ؟
صدام رو صاف کردم : ما میخوایم بریم لبنان .
تظاهر کردم که ناراحتم . خنده ستیا خم شد و گفت : یعنی تو هم میخوای بری ؟
- من که خودم نمی خواستم برم ولی خب ...
ستیا از دستم یک نیشگون گرفت : اِاِاِاِاِاِاِ.... خب حرف بزدن دیگه !
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم . خندم گرفت . ستیا نیشخند زد : خوشم میاد دروغ هم نمی تونی بگی .
- نه ، همش که دروغ نبود . یعنی یک جورایی اون مایی که گفتم باید تبدیل می شد به اونا .
ستیا ابرو های کلفت دخترونه ای که تازه رفته بود آرایشگاه و حسابی مرتبشون کرده بود رو بالا داد و گفت : دقیقا یعنی چی ؟
سفره رو ازش گرفتم و رفتم طرف پذیرایی : یعنی مامان و بابا و صدرا میرن و من و مرصاد نمی ریم .
چشماش از خوشحالی برق زد : واقعا ؟
ادا در آوردم : نه الکی .
ستیا سینی ای که وسایل سفره رو گذاشته بودیم داخلش رو برداشت و پشت سرم اومد .
سفره رو پهن کردم و با ستیا مشغول چیدن وسایلش شدیم . مرصاد که تازه از صحبت های سیاسی _ مذهبیش با شوهر عمه راحت شده بود و مثل همیشه نه مرصاد قانع شد و نه شوهر عمه با اعصاب خورد اومد کمکم . به رگ های گردنش نگاه کردم که از عصبانیت بیرون زده بود : چه خبره مرصاد ؟
ستیا اون طرف سفره مشغول چیدن دیس هایی بود که مامان و عمه توی آشپزخونه پرشون می کردن .
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من خب هر چی که دلش میخواد میگه و ...
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#رمان_عشقى
قسمت سیزدهم :
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من هر چی که دلش میخواد میگه و من با نگاه هایی که بابا بهم میکنه باید احترام بزرگتریش رو نگه دارم . این چه وضعشه خب ؟ بعدم الان مثلا احساس میکنه من جواب حرفاش رو ندارم . خدا لعنت کنه این ماهواره بی صاحب رو که دین و عقل مردم رو ازشون میگیره یک مشت چرندیات بهشون تحویل میده که نه با تاریخ همخونی داره نه با عقل !
خندیدم : خیلی خب الان سکته می کنی . ببین برادر من از وقتی یادمه هرجایی ما و عمه اینا همدیگه رو می بینیم تو و آقا محسن بحث تون شروع میشه . اگه نظر من رو بخوای ، من میگم باید ولش کنی دیگه . داداش جان ! کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده ... .
مرصاد که دستش می لرزید گوشیش رو از توی جیبش برداشت . قفلش رو باز کرد و آخرین پستش رو نشونم داد ، عکس یک مرد ، که دختر یکی _دو سالش رو روی دستاش گرفته بود . دختر بچه صورتش پر از خاک و خون بود . تقریبا میشه گفت هیچ جایی از بدنش نبود که خونی و زخمی نشده باشه .
مرصاد صفحه گوشی رو، رو به روی صورتم گرفته بود : من از غزه و یمن و سوریه میگم براش اون در جواب من میگه عربا ، دین عربا و... .
از دیدن اون عکس مو به تنم سیخ شد . نگاه کردم به مرصاد . چشماش قرمز شده بود و نمناک . نمی دونم خیسی چشمش از عکس العمل آقا محسن بود ، از اوضاع احوال اون دختربچه یمنی یا از اوضاع و احوال دنیا ، شایدم از حال خودش .
❤️❤️❤️
#رمان_عشقى
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#محرم
#امام_حسین
#امام_رضا_علیه_السلام
#رمان
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#باشد_قبول
#رمان_نویسی
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
یک هفته ای می شد که مشغول جمع کردن وسایل خونه بودیم . بابا هماهنگ کرده بود تا بعضی از وسایل من و مرصاد رو ببرن خونه عزیز جون .
تقریبا دو سوم وسایل مال من بود . از کتاب های دانشگاه و رمان های مختلف گرفته تا تابلو هایی که جونم بهشون بند بود .
همه وسایل خونه رو خالی کرده بودیم و قرار بود شب کلید رو تحویل صاحب خونه بدیم . توی اتاق نشسته بودم و به در و دیوار خالی اتاقم که یک زمانی پر بود از طراحی هام خیره شدم .
دلم میخواست برم بیرون و بگردم . رفتم دم در اتاق مرصاد و در زدم : داداش بیداری ؟
_بیا تو
در رو باز کردم و رفتم داخل .
پلاستیک یکی از کتاب فروشی های معروف و بزرگ شهر که روی میز بود توجهم رو جلب کرد : آخ جون بازم کتاب گرفتی ؟ چی گرفتی حالا ؟ بهم قرض میدی ؟ به جون خودم مثل اون دفعه گم و گورش نمی کنم .
مرصاد سریع پلاستیک رو از روی میز برداشت و گذاشت زیر پتوش .
ابروهام رو توی هم کردم و گفتم : یک کتابه دیگه . قول میدم مراقبش باشم .
معلوم بود می خواد یک بهانه ای بیاره که مامان و بابا وارد خونه شدن و صدامون زدن . مرصاد انگار به کلی کتاب هایی که تا اون موقع اصرار به پنهان کردنشون داشت رو فراموش کرد و با سرعت رفت به طرف پذیرایی ای که حالا فقط یک تخته فرش داشت .
از فرصت استفاده کردم و رفتم طرف کتاب ها . به پشت سرم نگاه کردم تا یک وقت داخل نیاد . هیچ خبری نبود . بابا داشت با مرصاد در مورد خانواده ای صحبت می کرد که پیدا کرده بود تا وسایل خونه رو بهشون بده .
پلاستیک کتاب ها رو برداشتم . با عجله دستم رو بردم داخلش . قبل از بیرون آوردن کتاب ها یک حس عذاب وجدانی داشتم . ولی انگار حس کنجکاوی بهش غلبه کرد و کتاب ها رو از توی پلاستیک کشید بیرون .
با دیدن کتاب ها داشتم شاخ در می آوردم . مگه میشه .
مرصاد بخواد فاضل نظری بخونه ؟
کتاب ها رو برگردونم سر جا شون و رفتم داخل پذیرایی .
مامان و بابا روی فرش نشسته بودن و مرصاد هم کنارشون : سلام
مامان سرش رو بلند کرد و گفت : سلام رمیصا خانم . خوبی ؟
بعد از سلام کردن به بابا رفتم کنارشون . هنوز چند دقیقه بیشتر ننشسته بودم که صدای اف اف بلندم کرد : بله ؟
_سلام . امیر عباسم . حاج صادق تشریف دارن ؟
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر به اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
❤️
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عشق
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر یه اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
دستم رو ، روی اف اف گرفتم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم : بابا جون . آقا امیر عباس اومدن با شما کار دارن .
_ ای وای سر کلاس بودم نتونستم جوابشو بدم . گفتم بعداً زنگ میزنم که به کل یادم رفت .
مرصاد به گوشیش نگاه کرد : اوه یا خدا . ۱۲ بار زنگ زده نفهمیدم .
تو دلم گفتم حتما فکر یار بودی که نفهمیدی شازده .
بابا و مرصاد باسرعت رفتن دم در . مامان دم به دقیقه به ساعتش نگاه میکرد . گفتم : چی شده مامان چرا انقدر نگرانید؟
_چیزی نیست . صدرا دیر کرده .
توی دلم مامان رو مسخره کردم ، آخه مگه یک نفر چقدر میتونه مهم باشه که شب و روزت رو نگرانش باشی . اصلا مگه عشق چقدر میتونه وجودت رو تسخیر کنه !
ولی چند هفته بیشتر طول نکشید تا از حرفم پشیمون شدم . گفتم : الان میاد مامان نگران نباشید.
مامان رفت داخل اتاق . زمان خوبی بود برای سردر آوردن از قضیه حسینیه و دعوا و...
رفتم دم پنجره و پایین رو نگاه کردم امیر عباس و چند نفر دیگه از بچه های هیئت بودن .
خدا رحم کرد که صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوند وگر نه مامان منو تو اون وضعیت که پنجره رو باز کرده بودم و داشتم ملت رو دید می زدم ، می دید و آبرو ، حیثیت برام نمی موند .
رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم . ستیا بود : سلام رفیقم . چطوری ؟ دایی چطوره ؟ ...
بعد از یک ساعت احوال پرسی بالاخره گذاشت من هم حرف بزنم : سلام ستیا خوبیم همه .
_خب حالا که خوبین بیا پایین که با مهسا و شهلا بریم سینما . یک فیلم جدید اومده . تازه بعدشم میریم پارک یک دست والیبال میزنیم تو رگ .
مهسا و شهلا خواهرای دو قلو بودن که چند سالی می شد باهم دوست بودیم .
بعد از اون همه کار کردن و جمع و جور کردن وسایل واقعا به اون گردش احتیاج داشتم : اومدم .
سریع رفتم داخل پذیرایی و با مامان صحبت کردم . بعد از یک ساعت خواهش و التماس مامان راضی شد .
حاضر شدم و رفتم داخل پارکینگ . روسریم رو مرتب کردم . در نیمه باز خونه رو باز کردم و رفتم بیرون .
خواستم فقط نیم نگاهی به امیر عباس بندازم و طوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست ولی با دیدن اوضاع و احوالش نیم نگاهم چند ثانیه ای طول کشید .
حواسم به امیر عباس بود که یکی دستم رو کشید .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عشق
#عاشق
#رمانتیک
#مهربانی
#رفاقت
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون .
نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟
_ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس .
_تو از کجا می دونی ؟
مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم .
قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین .
مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره .
_خب خرجش چیه فرصت طلب ؟
_رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟
_آره .
شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟
گفتم : امیر عباس
_ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده .
شهلا عادت داشت قضیه ای رو که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟
ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟
شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟
گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه .
مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت میکرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه .
همه زدن زیر خنده به جز من . چون ....
❤️❤️❤️
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رفاقت
#عشق
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#مذهبی
#مذهبی_خاص
#متن_سنگین
#متن_خاص
#ازدواج
#هیئت
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_مذهبی
#رفاقت_خاص
#رفاقت_پایدار
#رفاقت
#رفاقتی❤️
#امام_حسین
#روضه
#دوستی
تعجب کردم : برای چی ؟
_ چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟
_ کدوم راه ؟
لبخندی از روی شیطنت زد : خانم مرادی اومد و شماره مامانت رو از من گرفت ، برای امر خیر .
واقعا تحمل یک مسئله دیگه که بخواد ذهنم رو درگیر کنه نداشتم : دست شما درد نکنه منیره خانم . من فعلا به همین درس های دانشگاهم برسم خیلی کار کردم .
نمی خواستم کسی بیاد خواستگاریم . اونم پسر آقای مرادی که معلوم بود از نظر مذهبی و اقتصادی کم و کسری ندارن . بعد باید مامان و بابا رو به هزار بهونه راضی کنم که دست از سرم بردارن . حتی فکر کردن به ازدواج با کسی به غیر از امیر عباس برام مثل کابوس بود . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی
رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عشقى
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان
#متن_خاص
#رمان_خاص
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#عاشق
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ها
#امام_حسین
#عشق
#خواستگاری
#دخترانه
#شیرینی
#دیدار
#باشد_قبول
#یا_حسین
#یا_علی
#یا_حسن
#دختر
#روضه