eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
41 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون . نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟ _ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس . _تو از کجا می دونی ؟ مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم . قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین . مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره . _خب خرجش چیه فرصت طلب ؟ _رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟ _آره . شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟ گفتم : امیر عباس _ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده . شهلا عادت داشت قضیه ای رو‌ که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟ ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟ شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟ گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه . مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت می‌کرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه . همه زدن زیر خنده به جز من . چون .... ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ ❤️
ستیا داخل رختخواب ، پتو رو روی سرش کشیده بود . آروم صداش زدم : خوابیدی ؟ جوابی نداد. لباس گرمم رو‌ درآوردم ، می خواستم روی‌ جالباسی بذارمش که چشمم افتاد به داخل حیاط ؛ امیرعباس دستش رو روی شونه مرصاد گذاشته و همون‌طور که باهاش شوخی می کرد به سمت حسینیه رفتن . با تمام خستگی ای که تو تنم بود ، باز هم نمی تونستم از حجم زیاد کارهای پرده سیزده رجب چشم پوشی کنم . پس استراحت و خواب رو کنار گذاشته و به زیرزمین رفتم . هنوز گرمای بخاری که یک ساعت پیش روشن بوده تو فضای تاریک زیرزمین حس می شد . برق رو روشن کرده و دست به کار شدم . فقط چند دقیقه از شروع کارم گذشته بود که یک نفر در زد : بله ؟ قلمو رو کنار گذاشته و روسری ام رو جلو کشیدم . پرسیدم : مرصاد تویی ؟ جوابی نیومد . فکر کردم اشتباه شنیدم و کسی پشت در نیست . قلمو رو برداشتم و دوباره مشغول شدم ؛ چند ثانیه بعد دوباره صدای در اومد . به تاریکی حیاط و خوف همیشگی ام از زیرزمینی که الان داخلش بودم ، تنهایی هم اضافه شده بود . با صدایی که به خاطر ترس کمی لرزش داشت پرسیدم : کسی پشت در هست ؟ باز هم جوابی نشنیدم . چند ثانیه صبر کردم بعد با صدای دوباره در از جا بلند شدم ؛ چادر رنگی ام رو سر کرده و به پشت در رفتم . نفس عمیق کشیده و در رو باز کردم ؛ بلافاصله مقداری برف به سمتم پرتاب شد . چهره مرصاد برخلاف یک ساعت قبل ، دیگه رنگی از غم نداشت ؛ همون یک ساعت همراهی با داداشش امیرعباس حالش رو ، رو به راه کرده بود . همون طور که برف ها رو از روی صورتم پاک می کردم پله های زیرزمین رو دوتا یکی بالا رفتم : خودت خواستی آقا بزرگ . مشتی برف از روی باغچه کنار در زیرزمین برداشتم ، متراکم ‌کرده و به سمت مرصاد پرتاب کردم . قدرت پرتابم کمتر از اونی بود که گلوله برفم به مرصاد برسه ‌. داشتم دوباره از روی زمین برف برمی‌داشتم که گلوله بعدی مرصاد با هدف‌گیری دقیقش به بازوم خورد . با حرص گلوله ام رو آماده کردم و به سمت مرصاد پرتاب کردم . وقتی متوجه شدم مقصد گلوله ام کجا بوده از خجالت آب شدم ؛ امیرعباس همون‌طور که سرش رو گرفته بود نگاهم کرد : بابا من چیکارم این وسط ؟ من فقط داشتم رد می شدم .‌ مرصاد جوابش رو داد : باید درد عشق بکشی شازده ، فکر کردی داماد این خانواده شدن الکیه !؟ عمو همون‌طور که لیوان چای ای رو دست گرفته بود تکیه زد به دیوار خونه عزیزجون و شوخی مرصاد و امیرعباس رو تماشا می کرد ‌. امیرعباس مشتی برف از روی زمین برداشت و همون‌طور که برف ها رو متراکم می کرد با خنده مرموزی به مرصاد گفت : به رمیصا خانم که نمیشه زد ولی جوابش رو به شما که میشه داد آقا مرصاد ، درسته ؟ مرصاد خندید ، انگشت اشاره اش رو جلو امیرعباس گرفت : ببین من نزدم ، اون زد . شروع نکن که تموم شدنش با خداست . امیرعباس در جواب مرصاد گلوله رو سمتش پرت کرد . مرصاد از مسیر گلوله کنار رفت و برای امیرعباس گلوله برفی آماده کرد . صدای خنده و شوخی امیرعباس و مرصاد می پیچید تو حیاط ، این لحظه برام از شیرین ترین لحظات بود . نگاهم رو بردم سمت پنجره اتاقم ؛ صدای شوخی و خنده ، ستیا رو کشونده بود پشت پنجره . ستیا چند ثانیه ای نگاهشون کرد و بعد با عجله از پشت پنجره کنار رفت . ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه . ‌. . نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا : @fadiaandisheh ع
بختی من ، تو تنهاییم هست ؛ پس نذار خوشبختیم رو به قلبم ببازم ، باشه رفیق ؟ دست هام رو گرفت و آروم فشار داد تا تندی لحنش رو جبران کنه ‌. لبخندی زد و به طبقه بالا رفت . از اون همه منطق و قاطعیت ستیا وحشت کردم . خیره مونده بودم به رو به روم و فقط کلماتش رو تو ذهنم تکرار می کردم . عزیزجون از آشپزخونه بیرون اومد : رمیصا مادر میتونی کمکم کنی سینی شام حاج رضا اینا رو ببریم براشون ؟ _چشم عزیز . ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼 ✍️ فادیا اندیشه . نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا : @fadiaandisheh ع