یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون .
نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟
_ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس .
_تو از کجا می دونی ؟
مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم .
قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین .
مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره .
_خب خرجش چیه فرصت طلب ؟
_رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟
_آره .
شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟
گفتم : امیر عباس
_ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده .
شهلا عادت داشت قضیه ای رو که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟
ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟
شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟
گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه .
مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت میکرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه .
همه زدن زیر خنده به جز من . چون ....
❤️❤️❤️
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رفاقت
#عشق
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#مذهبی
#مذهبی_خاص
#متن_سنگین
#متن_خاص
#ازدواج
#هیئت
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_مذهبی
#رفاقت_خاص
#رفاقت_پایدار
#رفاقت
#رفاقتی❤️
#امام_حسین
#روضه
#دوستی
ستیا داخل رختخواب ، پتو رو روی سرش کشیده بود .
آروم صداش زدم : خوابیدی ؟
جوابی نداد.
لباس گرمم رو درآوردم ، می خواستم روی جالباسی بذارمش که چشمم افتاد به داخل حیاط ؛ امیرعباس دستش رو روی شونه مرصاد گذاشته و همونطور که باهاش شوخی می کرد به سمت حسینیه رفتن .
با تمام خستگی ای که تو تنم بود ، باز هم نمی تونستم از حجم زیاد کارهای پرده سیزده رجب چشم پوشی کنم . پس استراحت و خواب رو کنار گذاشته و به زیرزمین رفتم .
هنوز گرمای بخاری که یک ساعت پیش روشن بوده تو فضای تاریک زیرزمین حس می شد . برق رو روشن کرده و دست به کار شدم .
فقط چند دقیقه از شروع کارم گذشته بود که یک نفر در زد : بله ؟
قلمو رو کنار گذاشته و روسری ام رو جلو کشیدم .
پرسیدم : مرصاد تویی ؟
جوابی نیومد . فکر کردم اشتباه شنیدم و کسی پشت در نیست .
قلمو رو برداشتم و دوباره مشغول شدم ؛ چند ثانیه بعد دوباره صدای در اومد .
به تاریکی حیاط و خوف همیشگی ام از زیرزمینی که الان داخلش بودم ، تنهایی هم اضافه شده بود . با صدایی که به خاطر ترس کمی لرزش داشت پرسیدم : کسی پشت در هست ؟
باز هم جوابی نشنیدم .
چند ثانیه صبر کردم بعد با صدای دوباره در از جا بلند شدم ؛ چادر رنگی ام رو سر کرده و به پشت در رفتم .
نفس عمیق کشیده و در رو باز کردم ؛ بلافاصله مقداری برف به سمتم پرتاب شد .
چهره مرصاد برخلاف یک ساعت قبل ، دیگه رنگی از غم نداشت ؛ همون یک ساعت همراهی با داداشش امیرعباس حالش رو ، رو به راه کرده بود .
همون طور که برف ها رو از روی صورتم پاک می کردم پله های زیرزمین رو دوتا یکی بالا رفتم : خودت خواستی آقا بزرگ .
مشتی برف از روی باغچه کنار در زیرزمین برداشتم ، متراکم کرده و به سمت مرصاد پرتاب کردم . قدرت پرتابم کمتر از اونی بود که گلوله برفم به مرصاد برسه .
داشتم دوباره از روی زمین برف برمیداشتم که گلوله بعدی مرصاد با هدفگیری دقیقش به بازوم خورد .
با حرص گلوله ام رو آماده کردم و به سمت مرصاد پرتاب کردم .
وقتی متوجه شدم مقصد گلوله ام کجا بوده از خجالت آب شدم ؛ امیرعباس همونطور که سرش رو گرفته بود نگاهم کرد : بابا من چیکارم این وسط ؟ من فقط داشتم رد می شدم .
مرصاد جوابش رو داد : باید درد عشق بکشی شازده ، فکر کردی داماد این خانواده شدن الکیه !؟
عمو همونطور که لیوان چای ای رو دست گرفته بود تکیه زد به دیوار خونه عزیزجون و شوخی مرصاد و امیرعباس رو تماشا می کرد .
امیرعباس مشتی برف از روی زمین برداشت و همونطور که برف ها رو متراکم می کرد با خنده مرموزی به مرصاد گفت : به رمیصا خانم که نمیشه زد ولی جوابش رو به شما که میشه داد آقا مرصاد ، درسته ؟
مرصاد خندید ، انگشت اشاره اش رو جلو امیرعباس گرفت : ببین من نزدم ، اون زد . شروع نکن که تموم شدنش با خداست .
امیرعباس در جواب مرصاد گلوله رو سمتش پرت کرد .
مرصاد از مسیر گلوله کنار رفت و برای امیرعباس گلوله برفی آماده کرد .
صدای خنده و شوخی امیرعباس و مرصاد می پیچید تو حیاط ، این لحظه برام از شیرین ترین لحظات بود .
نگاهم رو بردم سمت پنجره اتاقم ؛ صدای شوخی و خنده ، ستیا رو کشونده بود پشت پنجره . ستیا چند ثانیه ای نگاهشون کرد و بعد با عجله از پشت پنجره کنار رفت .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
.
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان_عاشقانه #فادیااندیشه #نیمه_شب_تهرانپارس #کتاب #برف #برفبازی #رمان_نویسی #عشق #عاشقانه #خواستگاری #ازدواج #بچه_هیئتی #امام_حسین ع
بختی من ، تو تنهاییم هست ؛ پس نذار خوشبختیم رو به قلبم ببازم ، باشه رفیق ؟
دست هام رو گرفت و آروم فشار داد تا تندی لحنش رو جبران کنه . لبخندی زد و به طبقه بالا رفت .
از اون همه منطق و قاطعیت ستیا وحشت کردم . خیره مونده بودم به رو به روم و فقط کلماتش رو تو ذهنم تکرار می کردم .
عزیزجون از آشپزخونه بیرون اومد : رمیصا مادر میتونی کمکم کنی سینی شام حاج رضا اینا رو ببریم براشون ؟
_چشم عزیز .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼 ✍️ فادیا اندیشه
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#عاشقانه_مذهبی #عاشقانه #مذهبی #مذهبیها_عاشقترند #عشق #روسری #چادریها_عاشقترند #رمان_جذاب #فادیااندیشه #نیمه_شب_تهرانپارس #بچه_هیئتی #خواستگاری #ازدواج #حلقه #هیئت #امام_حسین ع