eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
43 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
مرصاد گفت : همینجاست . چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد . جلو در حسینیه بودیم . گفتم : مطمئنی درست اومدی ؟ خندید : کاملا - از دختر های هیئته ؟ - از بچه های هیئتن . از ماشین پیاده شدم تا باهاش سلام و احوال پرسی گرمی بکنم . رو به روی ماشین ایستاده بودم و به مرصاد نگاه می کردم که داشت می خندید . دیگه مطمئن شده بودم سر کارم . بالاخره انتظار تموم شد .مرصاد خطاب به کسی که پشت سرم بود گفت : به به به ! بالاخره تشریف آوردن . سرم رو برگردوندم طرفشون . همون طوری میخکوب شده بودم . به نظرم افتضاح ترین گروه ممکن برای همراهی رو دیدم : امیر عباس فرهادی ، علی نوری و خانمش فاطمه موحد که تازه با هم ازدواج کرده بودن . با نیش های باز سلام و احوال پرسی می کردن . سلام کرده نکرده داشتم میرفتم طرف در صندلی کمک راننده که ولو شدم روی زمین . فاجعه بود فاجعه . آخه خدایا آدم قحط بود من باید جلو اینا بخورم زمین ؟ یک بار من بند کفش هام رو نبستم و همون یکبار آبروم رو برد . معلوم بود می خوان از خنده بمیرن ولی به زور خودشون رو نگه داشتن . مرصاد سریع اومد بالا سرم و کمکم کرد تا سوار ماشین بشم . از حسینیه تا سالن اجرا مرصاد خیلی طول نکشید . به محض اینکه ماشین جلو در سالن ایستاد چند نفر اومدن و مرصاد و وسیله ها رو بردن . ما پیاده شدیم و بلافاصله یکی از همونایی که مرصاد رو برده بود برگشت و ماشین رو پارک کرد . امیر عباس اشاره کرد به من ، دم گوش علی یک چیزی گفت و یک دستمال کاغذی داد بهش . علی هم دم گوش خانومش یک چیزی گفت و دستمال کاغذی رو داد بهش . بالاخره بازی شون تموم شد و فاطمه اومد طرفم . با یک لبخند گرم دستمال کاغذی دست به دست شده رو گرفت جلوم : آرنجتون خونی شده . به آستین خونی شده مانتوم نگاهی انداختم . دستمال کاغذی رو ازش گرفتم و تشکر کردم . از علی هم تشکر کردم ولی از امیر عباس نه . می دونستم این کار بی ادبیه ، ولی من امیر عباس رو آدم حساب نمی کردم . چه برسه به اینکه بخوام ازش تشکر کنم . بالاخره با راهنمایی همون آقایی که ماشین رو پارک کرد وارد سالن اجرا شدیم . ⁦ادامه در قسمت بعدی🌺🍃
از عزیزجون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط . از بچگی توی حیاط عزیزجون قوه تخیلم گل می کرد و انواع غول و اشباح رو برای خودم تصور می کردم . هنوزم با رفتن به اون حیاط پر از درخت های بلند و صدای خش خش برگای پاییزی که جارو کردنشون از توان و حوصله عزیزجون خارج بود یک ترسی می افتاد تو جونم . از اینکه عزیزجون تونسته بود نظر بابا رو برگردونه و حالا دیگه می تونستم جای مرصاد وایستم و به درس و دانشگاهم برسم خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چطوری می خوام پنج سال توی اون خونه زندگی کنم . نگاهم به خونه بزرگ و قدیمی ای که بعد از رفتن مستاجر های عزیزجون دیگه کسی نرفته بود توش گره خورد . یاد خاطرات بچگیم افتادم . گلدون هایی که هر بار می اومدم خونه عزیزجون با آب حوض بزرگ وسط حیاط آبشون می دادم . به گلدون های خالی کنار حوض نگاه کردم . دلم گرفت . از وقتی مستاجر های عزیزجون رفتن و دیگه کسی برای اجاره خونه پیدا نشد هم حیاط غریب تر شد و هم تنهایی عزیزجون توی اون خونه بزرگ بیشتر . غرق خاطرات بچگی بودم که دوتا دست با سرعت اومد روی شونه هام . می دونستم مرصاد ولی باز هم یک لحظه ترسیدم . با خنده گفت : آخ من چقدر توی این حیاط تو رو ترسوندم . یکم مکث کرد و ادامه داد : و البته خواهم ترسوند . مخصوصا با اون انباری . نگاهم چرخید سمت انباری ای که از بچگی جزو مخوف ترین اماکنی بود که سراغ داشتم . گفتم : تو هم یک نقطه ضعف از من بگیری دیگه ول نمی کنی ها ! بابا داشت از خونه می اومد توی حیاط . جوری که بابا نشنوه به مرصاد گفتم : چه خوب شد حرف عزیزجون کردیم و زنگ زدیم بابا هم بیاد . وگرنه یک هفته باید منتظر می موندیم تا عزیزجون به بابا زنگ بزنه . - آره خیلی خوب شد . ولی گفته باشم از این به بعد هر جا خواستی بری یا با خودم میری یا با من هماهنگ می کنی . شنیدی که بابا گفت سپردتت دست من . برای عزیز دست تکون دادم و برای آخرین بار ازش خداحافظی کردم . مرصاد هم رفت جلو . دستش رو بوسید و خداحافظی کرد . همون طور که با دسته کیفم بازی می کردم رفتم طرف در حیاط و بازش کردم . مرصاد و بابا اومدن و سوار ماشین شدیم . مرصاد رانندگی می کرد و بابا هم مشغول تلفنش بود . گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده . ⁦ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده . گوشی رو گرفتم : الو سلام مامان جونم . خوبی ؟ - سلام .معلومه که جواب بله گرفتی از بابات . با خنده گفتم : بله بله قطعا . - خب خدا رو شکر . حالا یک خبر خوب برات دارم . عمت اومدن . - ستیا هم اومده ؟ چند هفته می شد دختر عمه ام رو ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود . مامان لا به لای حرفاش با عمه جواب من رو هم می داد : آره . به بابا بگو بی زحمت برای شام یک چیزی از بیرون بگیره . من تازه رسیدم خونه. - چشم مامان جونم . گوشی رو قطع کردم و دادم به مرصاد . مرصاد گوشی رو گرفت . از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : ای چابلوس . خندیدم . تلفن بابا تموم شد . خودم رو کشیدم جلو و سرم رو از بین دوتا صندلی بردم بین بابا و مرصاد : بابایی ! مامان گفت برای شام یک چیزی بگیرین . تا الان سر کار بودن و الان عمه جون اومدن خونه . - چی بگیریم حالا ؟ مرصاد نگاهم کرد و گفت : بریم همون جای همیشگی ؟ -بریم . رسیدیم به رستورانی که همیشه با مرصاد می رفتیم . مرصاد پارک کرد و پیاده شد تا بره شام بگیره . بابا که تمام راه با گوشیش کار می کرد صفحه گوشی رو خاموش کرد و گفت : خب رمیصا خانم الان خوشحالی دیگه ؟ دستام رو توی هم مشت کردم و گفتم : معلومه که خوشحالم . دارم بال درمیارم . بابا خندید ولی یک دفعه خندش رو خورد : ولی بابا مراقب خودت باشی ها . من و مامانت از بچگی چیزی رو بهت دیکته نکردیم . این تویی که باید برای زندگیت تصمیم بگیری . ما نمی تونیم چیزی رو به تو اجبار کنیم . خواهش میکنم مراقب باش پشیمون نشیم . _بابا ! من می‌دونم که الان توی دلتون غلغله است . می‌دونم شما و مامان چقدر نگرانمید . خیالتون راحت . ممنون که متوجه حس استقلال طلبیم هستین . مرصاد غذا به دست رسید به ماشین و صندوق عقب رو باز کرد ، غذا ها رو گذاشت داخل صندوق و نشست پشت فرمون . پیام دادم به ستیا : سلام رفیقممممم . خوبی ؟ نیم ساعت دیگه می‌بینمت ⁦🌺🍃ادامه در قسمت بعدی
از ماشین پیاده شدم . زنگ خونه رو زدم . بعد از چند لحظه در باز شد . پلاستیک خرید ها توی دستم بود . برگشتم و به مرصاد و بابا نگاه کردم . مرصاد داشت ماشین رو می برد داخل پارکینگ و بابا یک تیکه نون خشک که افتاده بود وسط پیاده رو ، رو برداشت و گذاشت کنار باغچه جلو در ورودی خونه . از پله های خونه با سرعت هرچه تمام تر بالا رفتم . دلم لک زده بود برای صحبت کردن با ستیا . در چوبی ورودی خونه رو زدم و به ثانیه نکشیده بود که ستیا در رو باز کرد . تا همدیگه رو دیدیم جیغ زدیم ، بغل و بوس و احول پرسی . بعد از اینکه سلام و احوال پرسیم با عمه و شوهر عمه تموم شد ، همراه ستیا رفتیم داخل آشپزخونه . ستیا سفره تا شده رو از روی میز برداشت . یادم افتاد که چه اتفاق مهمی افتاده و من هنوز به ستیا نگفتم .ظرف هایی رو که از داخل کابینت برداشته بودم گذاشتم روی میز و دست ستیا رو گرفتم : راستی میدونی چی شده ؟ - نه . چی شده ؟ صدام رو صاف کردم : ما میخوایم بریم لبنان . تظاهر کردم که ناراحتم . خنده ستیا خم شد و گفت : یعنی تو هم میخوای بری ؟ - من که خودم نمی خواستم برم ولی خب ... ستیا از دستم یک نیشگون گرفت : اِاِاِاِاِاِاِ.... خب حرف بزدن دیگه ! دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم . خندم گرفت . ستیا نیشخند زد : خوشم میاد دروغ هم نمی تونی بگی . - نه ، همش که دروغ نبود . یعنی یک جورایی اون مایی که گفتم باید تبدیل می شد به اونا . ستیا ابرو های کلفت دخترونه ای که تازه رفته بود آرایشگاه و حسابی مرتبشون کرده بود رو بالا داد و گفت : دقیقا یعنی چی ؟ سفره رو ازش گرفتم و رفتم طرف پذیرایی : یعنی مامان و بابا و صدرا میرن و من و مرصاد نمی ریم . چشماش از خوشحالی برق زد : واقعا ؟ ادا در آوردم : نه الکی . ستیا سینی ای که وسایل سفره رو گذاشته بودیم داخلش رو برداشت و پشت سرم اومد . سفره رو پهن کردم و با ستیا مشغول چیدن وسایلش شدیم . مرصاد که تازه از صحبت های سیاسی _ مذهبیش با شوهر عمه راحت شده بود و مثل همیشه نه مرصاد قانع شد و نه شوهر عمه با اعصاب خورد اومد کمکم . به رگ های گردنش نگاه کردم که از عصبانیت بیرون زده بود : چه خبره مرصاد ؟ ستیا اون طرف سفره مشغول چیدن دیس هایی بود که مامان و عمه توی آشپزخونه پرشون می کردن . مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من خب هر چی که دلش میخواد میگه و ... ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
قسمت سیزدهم : مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من هر چی که دلش میخواد میگه و من با نگاه هایی که بابا بهم میکنه باید احترام بزرگتریش رو نگه دارم . این چه وضعشه خب ؟ بعدم الان مثلا احساس میکنه من جواب حرفاش رو ندارم . خدا لعنت کنه این ماهواره بی صاحب رو که دین و عقل مردم رو ازشون میگیره یک مشت چرندیات بهشون تحویل میده که نه با تاریخ همخونی داره نه با عقل ! خندیدم : خیلی خب الان سکته می کنی . ببین برادر من از وقتی یادمه هرجایی ما و عمه اینا همدیگه رو می بینیم تو و آقا محسن بحث تون شروع میشه . اگه نظر من رو بخوای ، من میگم باید ولش کنی دیگه . داداش جان ! کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده ... . مرصاد که دستش می لرزید گوشیش رو از توی جیبش برداشت . قفلش رو باز کرد و آخرین پستش رو نشونم داد ، عکس یک مرد ، که دختر یکی _دو سالش رو روی دستاش گرفته بود . دختر بچه صورتش پر از خاک و خون بود . تقریبا میشه گفت هیچ جایی از بدنش نبود که خونی و زخمی نشده باشه . مرصاد صفحه گوشی رو، رو به روی صورتم گرفته بود : من از غزه و یمن و سوریه میگم براش اون در جواب من میگه عربا ، دین عربا و... . از دیدن اون عکس مو به تنم سیخ شد . نگاه کردم به مرصاد . چشماش قرمز شده بود و نمناک . نمی دونم خیسی چشمش از عکس العمل آقا محسن بود ، از اوضاع احوال اون دختربچه یمنی یا از اوضاع و احوال دنیا ، شایدم از حال خودش . ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩
یک هفته ای می شد که مشغول جمع کردن وسایل خونه بودیم . بابا هماهنگ کرده بود تا بعضی از وسایل من و مرصاد رو ببرن خونه عزیز جون . تقریبا دو سوم وسایل مال من بود . از کتاب های دانشگاه و رمان های مختلف گرفته تا تابلو هایی که جونم بهشون بند بود . همه وسایل خونه رو خالی کرده بودیم و قرار بود شب کلید رو تحویل صاحب خونه بدیم . توی اتاق نشسته بودم و به در و دیوار خالی اتاقم که یک زمانی ‌پر بود از طراحی هام خیره شدم . دلم میخواست برم بیرون و بگردم . رفتم دم در اتاق مرصاد و در زدم : داداش بیداری ؟ _بیا تو در رو باز کردم و رفتم داخل . پلاستیک یکی از کتاب فروشی های معروف و بزرگ شهر که روی میز بود توجهم رو جلب کرد : آخ جون بازم کتاب گرفتی ؟ چی گرفتی حالا ؟ بهم قرض میدی ؟ به جون خودم مثل اون دفعه گم و گورش نمی کنم . مرصاد سریع پلاستیک رو از روی میز برداشت و گذاشت زیر پتوش . ابروهام رو توی هم کردم و گفتم : یک کتابه دیگه . قول میدم مراقبش باشم ‌ . معلوم بود می خواد یک بهانه ای بیاره که مامان و بابا وارد خونه شدن و صدامون زدن . مرصاد انگار به کلی کتاب هایی که تا اون موقع اصرار به پنهان کردنشون داشت رو فراموش کرد و با سرعت رفت به طرف پذیرایی ای که حالا فقط یک تخته فرش داشت . از فرصت استفاده کردم و رفتم طرف کتاب ها . به پشت سرم نگاه کردم تا یک وقت داخل نیاد . هیچ خبری نبود . بابا داشت با مرصاد در مورد خانواده ای صحبت می کرد که پیدا کرده بود تا وسایل خونه رو بهشون بده . پلاستیک کتاب ها رو برداشتم . با عجله دستم رو بردم داخلش . قبل از بیرون آوردن کتاب ها یک حس عذاب وجدانی داشتم . ولی انگار حس کنجکاوی بهش غلبه کرد و کتاب ها رو از توی پلاستیک کشید بیرون . با دیدن کتاب ها داشتم شاخ در می آوردم . مگه میشه . مرصاد بخواد فاضل نظری بخونه ؟ کتاب ها رو برگردونم سر جا شون و رفتم داخل پذیرایی . مامان و بابا روی فرش نشسته بودن و مرصاد هم کنارشون : سلام مامان سرش رو بلند کرد و گفت : سلام رمیصا خانم . خوبی ؟ بعد از سلام کردن به بابا رفتم کنارشون . هنوز چند دقیقه بیشتر ننشسته بودم که صدای اف اف بلندم کرد : بله ؟ _سلام . امیر عباسم . حاج صادق تشریف دارن ؟ صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر به اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید . ⁦❤️
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر یه اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید . دستم رو ، روی اف اف گرفتم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم : بابا جون . آقا امیر عباس اومدن با شما کار دارن . _ ای وای سر کلاس بودم نتونستم جوابشو بدم . گفتم بعداً زنگ میزنم که به کل یادم رفت . مرصاد به گوشیش نگاه کرد : اوه یا خدا . ۱۲ بار زنگ زده نفهمیدم . تو دلم گفتم حتما فکر یار بودی که نفهمیدی شازده . بابا و‌ مرصاد باسرعت رفتن دم در . مامان دم به دقیقه به ساعتش نگاه می‌کرد . گفتم : چی شده مامان چرا انقدر نگرانید؟ _چیزی نیست . صدرا دیر کرده . توی دلم مامان رو مسخره کردم ، آخه مگه یک نفر چقدر می‌تونه مهم باشه که شب و روزت رو نگرانش باشی . اصلا مگه عشق چقدر می‌تونه وجودت رو تسخیر کنه ! ولی چند هفته بیشتر طول نکشید تا از حرفم پشیمون شدم . گفتم : الان میاد مامان نگران نباشید. مامان رفت داخل اتاق . زمان خوبی بود برای سردر آوردن از قضیه حسینیه و دعوا و... رفتم دم پنجره و پایین رو نگاه کردم امیر عباس و چند نفر دیگه از بچه های هیئت بودن . خدا رحم کرد که صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوند وگر نه مامان منو تو اون وضعیت که پنجره رو باز کرده بودم و داشتم ملت رو دید می زدم ، می دید و‌ آبرو ، حیثیت برام نمی موند . رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم . ستیا بود : سلام رفیقم . چطوری ؟ دایی چطوره ؟ ... بعد از یک ساعت احوال پرسی بالاخره گذاشت من هم حرف بزنم : سلام ستیا خوبیم همه . _خب حالا که خوبین بیا پایین که با مهسا و شهلا بریم سینما . یک فیلم جدید اومده . تازه بعدشم میریم پارک یک دست والیبال می‌زنیم تو رگ . مهسا و شهلا خواهرای دو قلو بودن که چند سالی می شد باهم دوست بودیم . بعد از اون همه کار کردن و جمع و جور کردن وسایل واقعا به اون گردش احتیاج داشتم : اومدم . سریع رفتم داخل پذیرایی و با مامان صحبت کردم ‌. بعد از یک ساعت خواهش و التماس مامان راضی شد . حاضر شدم و رفتم داخل پارکینگ . روسریم رو مرتب کردم . در نیمه باز خونه رو باز کردم و رفتم بیرون . خواستم فقط نیم نگاهی به امیر عباس بندازم و طوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست ولی با دیدن اوضاع و احوالش نیم نگاهم چند ثانیه ای طول کشید . حواسم به امیر عباس بود که یکی دستم رو کشید . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون . نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟ _ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس . _تو از کجا می دونی ؟ مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم . قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین . مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره . _خب خرجش چیه فرصت طلب ؟ _رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟ _آره . شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟ گفتم : امیر عباس _ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده . شهلا عادت داشت قضیه ای رو‌ که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟ ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟ شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟ گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه . مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت می‌کرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه . همه زدن زیر خنده به جز من . چون .... ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ ❤️
همه زدن زیر خنده به جز من . چون یاد بچگی هامون افتادم . روزایی که عزیز جون به بابا می‌گفت بره امیر عباس رو بیاره خونه ی خودش تا برای چند ساعتی هم که شده داغ غربت و بی مادریش یادش بره . روزایی که می نشستم لبه حوض وسط حیاط عزیز جون و چشم می دوختم به در تا کی بشه امیرعباس بیاد . توی عالم بچگی دل بسته بودم به آبنبات هایی که امیر عباس توی جیب شلوارش می گذاشت و هر بار که همه بچه های اهل محل تو حیاط عزیز جون جمع می شدیم بهمون می داد . نمی دونم ، شاید دلبستگی من از همون روزا بیشتر به خود امیر عباس بود تا آبنباتاش و فهمیدن علاقه دوطرفه مون توی عالم بچگی کار سختی نبود . ستیا دستم رو جا داد بین دو دستش : رمیصا خوبی ؟ نکنه واقعا ... نذاشتم حرفش تموم شه . امیر عباس یک راز بود . یک راز خیلی قدیمی که بعد از خدا و خودم فقط یک نفر می دونست و غیر از اینا نباید هیچ کس دیگه ای ازش با خبر می شد . ستیا تو چشمام زل زده بود . دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم : نه . چی باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ من از اون دختراش نیستم که تا یکی بهم محبت کرد سریع دلم براش بریزه و بلرزه .امیدوار بودم بعد از دوازده سال دوستی با من به این نتیجه رسیده باشی . ستیا که دید اونطوری جوابش رو دادم یک لحظه جا خورد : خب ببخشید . منظوری نداشتم . آخه وقتی همه مون داشتیم به حرف مهسا می خندیدیم تو رفتی تو فکر . _اگه نخندیدم به خاطر این بود که مادر امیر عباس فرهادی خیلی وقت پیش از دنیا رفته . همین ! با این حرف من فضا سنگین شد . بغضم گرفته بود . دلم برای امیر عباس می سوخت . شاید هم این دلسوزی بیشتر از اینکه برای اون باشه برای خودم بود . دوباره هوای بچگی هامون رو کرده بودم . اون روزایی که می تونستم با امیر عباس حرف بزنم . روزایی که امیر عباس نگاهم می‌کرد . آخه چرا انقدر مغرور شده بود ؟ یعنی واقعا اون همه خاطره فراموش شده بودن ؟ داشتم غرق خاطرات می شدم که مهسا با جیغش کلا فضا رو عوض کرد . سرم رو برگردوندم سمتش : ای مرض ! چرا اینطوری می کنی ؟ _شریفه رضایی از مسابقات برگشته . از اول فروردین کلاساش شروع میشه . چشمای ستیا برق زد . دستش رو گرفت به لبه صندلی و کامل برگشت سمت مهسا : جدی میگی ؟ بازم ظرفیت کلاسا محدوده یا نه ؟ _ الان باهاش حرف زدم . گفت ظرفیت محدود نیست ولی هر کی ، هر کی هم نیست . آزمون میگیره . گفت امسال برای مسابقات جام رمضان هم میخواد تیم بفرسته . برگشتم به یک سال پیش . روزایی که فکر و ذکرم شده بود مسابقه و تمرین و درس های دانشگاه . اون روزا تونسته بودم از امیر عباس و فکر اینکه فراموشم کرده یا نه فرار کنم . وقتی می رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که حال فکر کردن به خودم رو هم نداشتم . به محض رسیدن به خونه روی تختم ولو می شدم و به پنج دقیقه نکشیده خوابم می برد . ولی الان باز هم برگشتم به هفده _هجده سالگیم . وقتی بعد از چند سال با امیر عباس رو به رو شدم و همه خاطره ها مثل فیلم از جلو چشمم گذشت . دقیق یادمه . شب میلاد امام حسین بود . همون سومین و آخرین نفری که رازم رو می دونست . توی حسینیه نشسته و مشغول گوش کردن به سخنرانی بابا بودم که منیره خانم ، سرایدار حسینه صدام زد . رفتم کنار میز ، جلو منیره خانم ایستادم : جانم خاله منیره ؟ دوتا جعبه شیرینی داد دستم و‌ گفت : خاله بی زحمت همینا رو ببر جلو در ورودی . آقایون گفتن شیرینی ها رو بدیم که می خوان بعد از سخنرانی پخش کنن . خودت می‌دونی که من پای پایین رفتن از این پله ها رو ندارم . گفتم مرصاد رو بفرستن تا بیاد بگیره ازت . _چشم خاله الان می برم . چادرم رو سر کردم و جعبه ها رو از منیره خانم گرفتم . رفتم جلو در ورودی خانم ها . منتظر مرصاد ، تکیه داده بودم به دیوار آجری حیاط عقبی حسینیه و سرم رو انداخته بودم پایین . تو دلم هی به جون مرصاد غر می زدم که چرا اینهمه معطلم می کنی تا بالاخره رسید . لحظه ای که ده _یازده سال منتظرش بودم . همش تو ذهنم برنامه ریزی می کردم برای روزی که دوباره با امیر عباس رو به رو بشم . ورودی خانم ها از داخل کوچه بود و تقریبا بعید بود بتونیم در حالت کلی رفت و آمد به حسینیه ، همدیگه رو ببینیم . ولی امیر عباس بالاخره یک راهی پیدا کرده بود تا بتونیم دوباره باهم حرف بزنیم . اهل نگاه و حرف زدن با نامحرم نبودم ولی امیر عباس برام فرق داشت . اون هم بعد از این همه سال انتظار برای دوباره رو به رو شدن باهاش . انتظار برای اینکه دوباره یک حرکتی از امیر عباس ببینم و بیشتر برام ثابت بشه که اون هم مثل من دلش گرمه به همین دوست داشتن های تو دلی مون . دوست داشتنی که من فقط به خدا و امام حسین (ع) گفته بودم . دلم می خواست بدونم اون دوست داشتنش رو به کی گفته . اصلا گفته ؟ اصلا هست # رمان
تعجب کردم : برای چی ؟ _ چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟ _ کدوم راه ؟ لبخندی از روی شیطنت زد : خانم مرادی اومد و شماره مامانت رو از من گرفت ، برای امر خیر . واقعا تحمل یک مسئله دیگه که بخواد ذهنم رو درگیر کنه نداشتم : دست شما درد نکنه منیره خانم . من فعلا به همین درس های دانشگاهم برسم خیلی کار کردم . نمی خواستم کسی بیاد خواستگاریم . اونم پسر آقای مرادی که معلوم بود از نظر مذهبی و اقتصادی کم و کسری ندارن . بعد باید مامان و بابا رو به هزار بهونه راضی کنم که دست از سرم بردارن . حتی فکر کردن به ازدواج با کسی به غیر از امیر عباس برام مثل کابوس بود . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی رمان_خوب
پنجمین روزی بود که انتظار خبری از امیرعباس رو می کشیدیم . مرصاد و مرتضی داخل حسینیه سرگرم نظافت بودن و من ، منیره خانم و عزیزجون هم داخل حیاط مشغول آماده کردن شام برای هیئت . منیره خانم که تا اون لحظه پای دیگ بزرگ روی اجاق ایستاده بود و ذکر می گفت ، رو کرد بهم : رمیصا جان . خاله ، اون لپه ها رو برای من میاری ؟ سبدی که از سیب زمینی های خرد شده ، پر کرده بودم رو گذاشتم روی تخت چوبی . ظرف لپه رو برداشتم و رفتم به طرف منیره خانم : بفرمایید خاله . ظرف خالی شده رو از خاله پس گرفتم و برگشتم سراغ سیب زمینی ها . تو فکر امیرعباس بودم . صدای مرصاد که داشت با مرتضی صحبت می‌کرد ، سرم رو برگردوند به سمت حسینیه : نه ، سریع بپوش کفشت رو‌ دیگه ! مرتضی همون‌طور که کفش هایش رو می پوشید و با اضطراب از مرصاد سوال کرد : کدوم بیمارستان ؟ _ چرا انقدر سوال می‌کنی ، بیا . از روی تخت بلند شدم و دویدم سمت مرصاد : از امیرعباس خبری شده ؟‌ مرصاد جوری که انگار میخواست موضوعی رو از بقیه پنهان کنه ، نگاهم کرد و بدون اینکه جوابی بده ، رفت به طرف در ورودی حیاط . دویدم سمت مرتضی : شما نمیدونی چه خبر شده ؟ _ به من هم جواب درست نداد . یکی رو شبیه به مشخصات امیر پیدا کردن . باید بریم شناسایی اش کنیم . _ یعنی چی که شناسایی اش کنیم ؟ مگه خودش نمیتونه صحبت کنه ؟ چرا از خودش نمی پرسن ؟ با سکوت معنا دار مرتضی متوجه شدم کسی که پیدا شده ، یک جسده . مرتضی از حیاط خارج شد و در رو بست . از استرس پاهام می لرزید . تکیه دادم به دیوار . نمی دونستم الان که میرم داخل حیاط ، به سوالات عزیزجون و منیره خانم چه جوابی بدم ؛ بگم رفتن برای شناسایی جسدی که احتمال دادن امیرعباس باشه ! نمی تونستم جلو اشک هام رو بگیرم . ‌ بعد از چند دقیقه به خودم مسلط شدم و رفتم داخل فضای اصلی حیاط . بدون توجه به نگاه نگران و منتظر منیره خانم و عزیزجون ، رفتم داخل خونه . از پله ها بالا رفتم . داشتم از رو به رو شدن با سوالات شون فرار می کردم .‌ چند ثانیه بعد ، صدای عزیزجون از طبقه پایین اومد : رمیصا جان ! چی شده مادر ؟ نفس عمیقی کشیده و اشکی که بدون اجازه از چشمم پایین اومده بود رو پاک کردم : هیچی عزیزجون . می‌خواستن دوباره به بیمارستان ها سر بزنن ، شاید تونستن پیداش کنن . با کف دست روی پیشونی ام زدم و به خودم گفتم : الان توقع داری عزیزجون حرفت رو باور کنه ؟ با این طرز جواب دادنت بیشتر نگران شون کردی . ... نیم ساعتی می شد که گوشه اتاق کز کرده بودم . دست هام از شدت اضطراب می لرزید . می خواستم به مرصاد زنگ بزنم ولی می ترسیدم . دلم می خواست یک نفر پیدا می شد تا بهم آرامش بده . نگاهم رو بی هدف اطراف اتاق می چرخوندم تا اینکه چشمم خورد به قرآن روی طاقچه . یکی دوبار خواستم نگاهم رو ازش جدا کنم ولی هر بار ناخودآگاه ، مردمک چشم هام برمی گشت به طرفش . نفس عمیقی کشیدم و از روی زمین بلند شدم . قران رو برداشتم و بوسیدمش . رو به قبله نشستم ؛ بسم الله ای گفتم و یکی از صفحاتش رو باز کردم . با خوندن آیه اول ، آرامش عجیبی پیدا کردم : تقدیر ها همه به دست خداست . به او توکل می کنم و اهل توکل هم باید فقط به او توکل کنند _ قسمتی از ۶۷. رعد _ قرآن رو بوسیدم و برگردوندم سر جایش . گوشی ام رو از روی تخت برداشتم و به مرصاد زنگ زدم ؛ بعد از چند بار بوق خوردن جواب داد : جانم ؟ _ چی شد مرصاد ؟ _ امیرعباس نبود . نفس راحتی کشیدم . تماس رو قطع کردم و گوشی رو انداختم روی تخت . ... مرصاد و مرتضی وارد حیاط شدن : یا الله . روسری ام رو جلو کشیدم و صورتم رو برگردوندم به سمت شون ؛ چهره های خسته و نگران . این بی خبری داشت همه مون رو از پا در می آورد . مرصاد تا غروب تو حال خودش بود و غم از چهره مرتضی می بارید . با نزدیک شدن به اذان مغرب ، بچه های هیئت کم ، کم داخل حیاط جمع شدن و من رفتم داخل اتاقم . بچه ها فرش ها رو داخل حیاط پهن کردن و صف های نماز ، تشکیل شد . پشت پنجره ایستاده بودم و تماشا شون می کردم ؛ صدای اذان گفتن احمد می پیچید داخل حیاط و باد خنکی از بیرون وارد اتاق می شد . ترکیب نسیم و خنکی هوا ، در کنار صدای دلنشین اذان ، حس خوبی بهم می داد . یک آن ، یاد قولی که چند شب پیش به رفیق قدیمی دادم ، افتادم ؛ با سرعت از پله ها پایین رفتم . وضو گرفتم و چادر رنگی ای پیدا کردم . رفتم داخل حیاط و پشت سر خانم هایی که درحال نماز خوندن بودن ، قامت بستم . ... مرصاد و مرتضی بعد از مراسم هیئت ، یک ساعتی مشغول تمیز کردن حیاط و شستن دیگ ها بودن . وقتی کار شون تموم شد ، مرتضی خداحافظی کرد و رفت . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
دکتر رفت به طرف ایستگاه پرستاری . از شدت استرس ، دست هام می لرزید .‌ خاطرات بچگی مون ، همه ی اون آبنبات های رنگی ، رنگی ای که امیرعباس از جیبش بیرون می آورد و بهمون میداد . تابستون هایی که سر ظهر می‌رفتیم داخل حوض خونه عزیزجون ، آب بازی می کردیم . بالا رفتن مون از درخت های خونه عزیزجون . بعد از یادآوری اون خاطرات ، لبخند تلخی زدم ‌و‌ اشک هام رو پاک کردم . پرستار اومد و چندتا برگه رو داد به دکتر . دکتر بعد از بررسی نتایج و مشورت با چند پزشک دیگه که داخل بخش اورژانس بودن ، برگه ها رو به مرد جوانی که داخل ایستگاه پرستاری بود ، تحویل داد . مرصاد از دکتر پرسید : چی شده ؟ _ متاسفانه حدسم‌ درست بود . سه تا از دنده هاش شکسته و خونریزی داخلی اش شدیده . سریعا باید منتقل بشه به اتاق عمل . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃