از عزیزجون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط .
از بچگی توی حیاط عزیزجون قوه تخیلم گل می کرد و انواع غول و اشباح رو برای خودم تصور می کردم . هنوزم با رفتن به اون حیاط پر از درخت های بلند و صدای خش خش برگای پاییزی که جارو کردنشون از توان و حوصله عزیزجون خارج بود یک ترسی می افتاد تو جونم .
از اینکه عزیزجون تونسته بود نظر بابا رو برگردونه و حالا دیگه می تونستم جای مرصاد وایستم و به درس و دانشگاهم برسم خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چطوری می خوام پنج سال توی اون خونه زندگی کنم .
نگاهم به خونه بزرگ و قدیمی ای که بعد از رفتن مستاجر های عزیزجون دیگه کسی نرفته بود توش گره خورد . یاد خاطرات بچگیم افتادم . گلدون هایی که هر بار می اومدم خونه عزیزجون با آب حوض بزرگ وسط حیاط آبشون می دادم . به گلدون های خالی کنار حوض نگاه کردم . دلم گرفت . از وقتی مستاجر های عزیزجون رفتن و دیگه کسی برای اجاره خونه پیدا نشد هم حیاط غریب تر شد و هم تنهایی عزیزجون توی اون خونه بزرگ بیشتر .
غرق خاطرات بچگی بودم که دوتا دست با سرعت اومد روی شونه هام . می دونستم مرصاد ولی باز هم یک لحظه ترسیدم .
با خنده گفت : آخ من چقدر توی این حیاط تو رو ترسوندم .
یکم مکث کرد و ادامه داد : و البته خواهم ترسوند . مخصوصا با اون انباری .
نگاهم چرخید سمت انباری ای که از بچگی جزو مخوف ترین اماکنی بود که سراغ داشتم . گفتم : تو هم یک نقطه ضعف از من بگیری دیگه ول نمی کنی ها !
بابا داشت از خونه می اومد توی حیاط . جوری که بابا نشنوه به مرصاد گفتم : چه خوب شد حرف عزیزجون کردیم و زنگ زدیم بابا هم بیاد . وگرنه یک هفته باید منتظر می موندیم تا عزیزجون به بابا زنگ بزنه .
- آره خیلی خوب شد . ولی گفته باشم از این به بعد هر جا خواستی بری یا با خودم میری یا با من هماهنگ می کنی . شنیدی که بابا گفت سپردتت دست من .
برای عزیز دست تکون دادم و برای آخرین بار ازش خداحافظی کردم . مرصاد هم رفت جلو . دستش رو بوسید و خداحافظی کرد . همون طور که با دسته کیفم بازی می کردم رفتم طرف در حیاط و بازش کردم .
مرصاد و بابا اومدن و سوار ماشین شدیم . مرصاد رانندگی می کرد و بابا هم مشغول تلفنش بود . گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#باشد_قبول
#عاشقانه_خاص
#رمان_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رمان_ایرانی
#رمان
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشق
#رمان_جدید
#خونه_قدیمی
#رمان_خوب
#باشد_قبول_از_تو_همین_خواب_خوش_بَسَم
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی