eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
42 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول جمع کردن رنگ های روی میز بودم که زنگ خونه رو زدن . گوشی رو برداشتم : بله ؟ کسی توی دوربین دیده نمی شد . گوشی رو گذاشتم . هنوز نرسیده به اتاق دوباره زنگ زد : بله بفرمایید . یک نفر که صورتش رو با ماسک ترسناک پوشونده بود با سرعت اومد توی تصویر و صورتش رو گرفت جلو دوربین اف اف . یک لحظه ترسیدم ولی بعد فهمیدم مرصاد : بیا تو دیوانه . مطمئن بودم الان صورتش از سرمای اسفند حسابی گل انداخته . رفتم توی آشپز خونه و یک لیوان برداشتم . یکم فکر کردم و از ترس مامان با یک استکان عوضش کردم . استکان رو پر از آب سرد کردم و رفتم جلو در منتظر مرصاد ایستادم . رسید پشت در و زنگ زد . در رو باز کردم و آب رو ریختم توی صورتش : سلام داداشی :) گفت : رمیصا قبرت رو کندی ! با قهقهه رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم .مرصاد اومده بود پشت در . از بوی عطرش فهمیدم : لو رفتی . معلومه پشت دری . بیخودی خودتو اذیت نکن . پاکت پاستیل رو از زیر در نشونم داد :نمی خواستمم که نفهمی . تا اومدم بگیرمش پاکت رو کشید : تسلیم شو خواهر کوچیکه . در رو باز کن . - این نامردیه . تو مسلح اومدی . با خنده گفت : تو با لیوان آب اومدی پیشوازم بعد من مسلح اومدم ؟ - اولا تو شروع کردی . دوما پاستیل از صد تا کلاش و آر پی جی بدتره . - حالا باز کن در رو . کاریت ندارم . بیا پاستیلت رو بگیر . دستم رو گذاشتم روی کلید و چرخوندمش . مرصاد در رو باز کرد و اومد داخل . پاستیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی : بشین تو رو خدا تعارف نکن اتاق خودته . نیشخند زد . سرش رو تکون داد و نشست روی زمین . مامان همون طور که سرش رو گرفته بود اومد جلو در اتاق : چه خبره باز شما دوتا مثل بچه های پنج ساله افتادین دنبال هم ؟ مرصادگفت : آخ شرمندم مادر نمی دونستم خوابیدین . مامان به شوخی گفت : انگار نه انگار بیست سالشون شده. - مامان جان رمیصا بیست سالشه من پنج سال بزگترم. بهش پاستیل تعارف کردم : بفرمایید آقا بزرگ . برداشت . از روی زمین بلند شد . می خواست بره بیرون . گفتم : آقا بزرگ کمک نمی خواید ؟ بالاخره سنی ازتون گذشته اذیت می شین می خواین راه برید ! کوسن رو از روی تخت برداشت و پرت کرد طرفم . همون طور که می خندید از اتاق رفت بیرون . هر روزی که می گذشت محبت برادرانه مرصاد نسبت بهم ، برام واضح تر می شد و این بهترین حس دنیا بود . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
چند ساعتی بود که از اتاق نرفته بودم بیرون . از طرفی انگار طرح هام بهم گره خورده بودن و کار جلو نمی رفت . پاشدم رفتم بیرون . مامان مشغول آشپزی بود . آهسته رفتم پشت سرش و گفتم : مامان خانم من چطورن ؟ دستش رو گذاشت روی قفسه سینش و آه کشید : از دست شما دوتا . از صدرا یاد بگیرن بچم چقدر آرومه . - از خداتون هم باشه دوتا گلوله نمک تو خونتونن . -منظورت دبه خیارشوره دیگه ؟ صدای کلید از پشت در اومد . بابا بود . در رو باز کرد و اومد داخل . پلاستیک نون ها رو ازش گرفتم : سلام بابایی . - به به رمیصا خانم بابا . چطوری دخترم ؟ - خوب ! بابا کلید ماشین و یک پاکت نامه رو گذاشت روی میز ناهار خوری و گفت : خانم چطورن ؟ از نگاه عاشقونشون سرم رو انداختم پایین و یواشکی خندیدم . بابا رفت توی اتاق . همون طور که داشتم وسایل بابا رو از روی میز بر می داشتم غر زدم : خب اینا آلودن ... نگاهی به پاکت انداختم و از مامان پرسیدم : این چیه ؟ مامان نیم نگاهی بهم انداخت : احتمالا از حوزه است . برای مهاجرتمون ! ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩
همش به خودم می گفتم این چه کاری بود . مثل بچه ها قهر می کنی که چی بشه ؟ولی بازم یک چیزی توی ذهنم می گفت تنها راه نرفتنم همینه . هفتاد و دو ساعتی بود که از اتاق فقط برای وضو میرفتم بیرون و با کسی حرف نمی زدم . طرح هام رو پهن کرده بودم وسط اتاق تا سرم گرم باشه . دیگه آخراش بود و باید با مریم طرح هامون رو یکی می کردیم و طرح نهایی رو به استاد نشون می دادیم .گوشی رو برداشتم تا به مریم زنگ بزنم که یکی در اتاق رو زد . ترجیح دادم توی اتاق بشینم و چیزی نگم تا اینکه برم بیرون و به مامان و بابا بی حرمتی بشه . دوباره در زد : مرصادم . رفتم تا در رو باز کنم . دوباره در زد : خودتو لوس نکن دیگه در رو باز کن کارت دارم . کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم . مرصاد با یک سینی غذا اومد داخل و سینی رو گذاشت روی میز . تکیه داد به میز و گفت : حرفی ، سخنی نداری ؟ - حرفم نمیاد . - شدم مثل این زندان بان ها ! راستی می خوام با ، بابا صحبت کنم رضایت بده بمونی . نیشخند زدم و سرم رو برگردوندم طرف پنجره : من که چشمم آب نمی خوره راضی بشه ولی تو صحبت بکن باهاش . مرصاد داشت میرفت بیرون ولی یک دفعه ایستاد : عزیزجون ! اگه عزیز به بابا بگه بی برو برگرد قبول می کنه . - مطمئنی ؟ - آره . معلومه قبول می کنه . فقط تو الان بهش زنگ بزن و ازش بخواه بابا رو راضی کنه . اصلا بهش بگو به بابا بگه ما یه مدت میریم خونه عزیزجون . عزیز جونم چند وقتی از تنهایی در میاد . ابروهام رو بالا انداختم و گفتم : من میگم ولی فکر نکنم بابا قبول کنه . - تو زنگ بزن درست میشه . مرصاد چشمک زد و گفت : حله . رفت بیرون . گوشی رو برداشتم و به خونه عزیزجون زنگ زدم : سلام عزیزجون خوبین ؟ من رمیصام .- الو .....الو .... صداتون نمیاد بلندتر صحبت کن مادر. صدام رو بردم بالا : عزیز جون من رمیصام دختر حاج صادق . عزیز جون از جملم فقط صادق رو شنید اون هم به اشتباه صابر ! - از صابرم خبری شده ؟ صابر رضائیان ؟بغض کردم : نه عزیز صابر نه . من دختر صادقم ، صادقققق ! بالاخره به هر زحمتی بود صحبتم رو با عزیز تموم کردم و گوشی رو گذاشتم روی میز . مرصاد اسم عمو رو شنیده بود و اومد دم در اتاق : از عمو خبری شده ؟ پیدا شده عمو ؟ قطره اشکی که روی گونم جاخوش کرده بود رو پاک کردم و گفتم : منظورت پلاک یا چند پاره از استخون هاشه ؟ نه . عزیز جون اشتباهی شنید . میای بریم خونش ؟ ... ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
گفتم : میای بریم خونه عزیز جون ؟ بهش گفتم میرم خونش باهاش حرف بزنم. یکم مکث کرد و گفت : راستش چند ساعت دیگه کنسرت دارم . شب بریم ؟ - باشه . مرصاد داشت می رفت بیرون . رفتم دنبالش و گفتم : منم میتونم بیام ؟ - دوست داری بیا ، من که خوشحال میشم . اتفاقا گفتم یه بلیط اضافه کنار بذارن. بعد از کنسرت هم میریم خونه عزیز جون باهاش صحبت کنیم . گفتم : کلک . بلیط اضافه یعنی برای یکی دیگه هم بلیط گرفتی دیگه ؟ زود بگو کیه . نیشخند زد : خودت بیا باهاش آشنا شو خب ! ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃 #
از عزیزجون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط . از بچگی توی حیاط عزیزجون قوه تخیلم گل می کرد و انواع غول و اشباح رو برای خودم تصور می کردم . هنوزم با رفتن به اون حیاط پر از درخت های بلند و صدای خش خش برگای پاییزی که جارو کردنشون از توان و حوصله عزیزجون خارج بود یک ترسی می افتاد تو جونم . از اینکه عزیزجون تونسته بود نظر بابا رو برگردونه و حالا دیگه می تونستم جای مرصاد وایستم و به درس و دانشگاهم برسم خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چطوری می خوام پنج سال توی اون خونه زندگی کنم . نگاهم به خونه بزرگ و قدیمی ای که بعد از رفتن مستاجر های عزیزجون دیگه کسی نرفته بود توش گره خورد . یاد خاطرات بچگیم افتادم . گلدون هایی که هر بار می اومدم خونه عزیزجون با آب حوض بزرگ وسط حیاط آبشون می دادم . به گلدون های خالی کنار حوض نگاه کردم . دلم گرفت . از وقتی مستاجر های عزیزجون رفتن و دیگه کسی برای اجاره خونه پیدا نشد هم حیاط غریب تر شد و هم تنهایی عزیزجون توی اون خونه بزرگ بیشتر . غرق خاطرات بچگی بودم که دوتا دست با سرعت اومد روی شونه هام . می دونستم مرصاد ولی باز هم یک لحظه ترسیدم . با خنده گفت : آخ من چقدر توی این حیاط تو رو ترسوندم . یکم مکث کرد و ادامه داد : و البته خواهم ترسوند . مخصوصا با اون انباری . نگاهم چرخید سمت انباری ای که از بچگی جزو مخوف ترین اماکنی بود که سراغ داشتم . گفتم : تو هم یک نقطه ضعف از من بگیری دیگه ول نمی کنی ها ! بابا داشت از خونه می اومد توی حیاط . جوری که بابا نشنوه به مرصاد گفتم : چه خوب شد حرف عزیزجون کردیم و زنگ زدیم بابا هم بیاد . وگرنه یک هفته باید منتظر می موندیم تا عزیزجون به بابا زنگ بزنه . - آره خیلی خوب شد . ولی گفته باشم از این به بعد هر جا خواستی بری یا با خودم میری یا با من هماهنگ می کنی . شنیدی که بابا گفت سپردتت دست من . برای عزیز دست تکون دادم و برای آخرین بار ازش خداحافظی کردم . مرصاد هم رفت جلو . دستش رو بوسید و خداحافظی کرد . همون طور که با دسته کیفم بازی می کردم رفتم طرف در حیاط و بازش کردم . مرصاد و بابا اومدن و سوار ماشین شدیم . مرصاد رانندگی می کرد و بابا هم مشغول تلفنش بود . گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده . ⁦ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
قسمت سیزدهم : مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من هر چی که دلش میخواد میگه و من با نگاه هایی که بابا بهم میکنه باید احترام بزرگتریش رو نگه دارم . این چه وضعشه خب ؟ بعدم الان مثلا احساس میکنه من جواب حرفاش رو ندارم . خدا لعنت کنه این ماهواره بی صاحب رو که دین و عقل مردم رو ازشون میگیره یک مشت چرندیات بهشون تحویل میده که نه با تاریخ همخونی داره نه با عقل ! خندیدم : خیلی خب الان سکته می کنی . ببین برادر من از وقتی یادمه هرجایی ما و عمه اینا همدیگه رو می بینیم تو و آقا محسن بحث تون شروع میشه . اگه نظر من رو بخوای ، من میگم باید ولش کنی دیگه . داداش جان ! کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده ... . مرصاد که دستش می لرزید گوشیش رو از توی جیبش برداشت . قفلش رو باز کرد و آخرین پستش رو نشونم داد ، عکس یک مرد ، که دختر یکی _دو سالش رو روی دستاش گرفته بود . دختر بچه صورتش پر از خاک و خون بود . تقریبا میشه گفت هیچ جایی از بدنش نبود که خونی و زخمی نشده باشه . مرصاد صفحه گوشی رو، رو به روی صورتم گرفته بود : من از غزه و یمن و سوریه میگم براش اون در جواب من میگه عربا ، دین عربا و... . از دیدن اون عکس مو به تنم سیخ شد . نگاه کردم به مرصاد . چشماش قرمز شده بود و نمناک . نمی دونم خیسی چشمش از عکس العمل آقا محسن بود ، از اوضاع احوال اون دختربچه یمنی یا از اوضاع و احوال دنیا ، شایدم از حال خودش . ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر یه اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید . دستم رو ، روی اف اف گرفتم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم : بابا جون . آقا امیر عباس اومدن با شما کار دارن . _ ای وای سر کلاس بودم نتونستم جوابشو بدم . گفتم بعداً زنگ میزنم که به کل یادم رفت . مرصاد به گوشیش نگاه کرد : اوه یا خدا . ۱۲ بار زنگ زده نفهمیدم . تو دلم گفتم حتما فکر یار بودی که نفهمیدی شازده . بابا و‌ مرصاد باسرعت رفتن دم در . مامان دم به دقیقه به ساعتش نگاه می‌کرد . گفتم : چی شده مامان چرا انقدر نگرانید؟ _چیزی نیست . صدرا دیر کرده . توی دلم مامان رو مسخره کردم ، آخه مگه یک نفر چقدر می‌تونه مهم باشه که شب و روزت رو نگرانش باشی . اصلا مگه عشق چقدر می‌تونه وجودت رو تسخیر کنه ! ولی چند هفته بیشتر طول نکشید تا از حرفم پشیمون شدم . گفتم : الان میاد مامان نگران نباشید. مامان رفت داخل اتاق . زمان خوبی بود برای سردر آوردن از قضیه حسینیه و دعوا و... رفتم دم پنجره و پایین رو نگاه کردم امیر عباس و چند نفر دیگه از بچه های هیئت بودن . خدا رحم کرد که صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوند وگر نه مامان منو تو اون وضعیت که پنجره رو باز کرده بودم و داشتم ملت رو دید می زدم ، می دید و‌ آبرو ، حیثیت برام نمی موند . رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم . ستیا بود : سلام رفیقم . چطوری ؟ دایی چطوره ؟ ... بعد از یک ساعت احوال پرسی بالاخره گذاشت من هم حرف بزنم : سلام ستیا خوبیم همه . _خب حالا که خوبین بیا پایین که با مهسا و شهلا بریم سینما . یک فیلم جدید اومده . تازه بعدشم میریم پارک یک دست والیبال می‌زنیم تو رگ . مهسا و شهلا خواهرای دو قلو بودن که چند سالی می شد باهم دوست بودیم . بعد از اون همه کار کردن و جمع و جور کردن وسایل واقعا به اون گردش احتیاج داشتم : اومدم . سریع رفتم داخل پذیرایی و با مامان صحبت کردم ‌. بعد از یک ساعت خواهش و التماس مامان راضی شد . حاضر شدم و رفتم داخل پارکینگ . روسریم رو مرتب کردم . در نیمه باز خونه رو باز کردم و رفتم بیرون . خواستم فقط نیم نگاهی به امیر عباس بندازم و طوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست ولی با دیدن اوضاع و احوالش نیم نگاهم چند ثانیه ای طول کشید . حواسم به امیر عباس بود که یکی دستم رو کشید . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون . نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟ _ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس . _تو از کجا می دونی ؟ مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم . قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین . مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره . _خب خرجش چیه فرصت طلب ؟ _رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟ _آره . شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟ گفتم : امیر عباس _ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده . شهلا عادت داشت قضیه ای رو‌ که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟ ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟ شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟ گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه . مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت می‌کرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه . همه زدن زیر خنده به جز من . چون .... ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ ❤️
همه زدن زیر خنده به جز من . چون یاد بچگی هامون افتادم . روزایی که عزیز جون به بابا می‌گفت بره امیر عباس رو بیاره خونه ی خودش تا برای چند ساعتی هم که شده داغ غربت و بی مادریش یادش بره . روزایی که می نشستم لبه حوض وسط حیاط عزیز جون و چشم می دوختم به در تا کی بشه امیرعباس بیاد . توی عالم بچگی دل بسته بودم به آبنبات هایی که امیر عباس توی جیب شلوارش می گذاشت و هر بار که همه بچه های اهل محل تو حیاط عزیز جون جمع می شدیم بهمون می داد . نمی دونم ، شاید دلبستگی من از همون روزا بیشتر به خود امیر عباس بود تا آبنباتاش و فهمیدن علاقه دوطرفه مون توی عالم بچگی کار سختی نبود . ستیا دستم رو جا داد بین دو دستش : رمیصا خوبی ؟ نکنه واقعا ... نذاشتم حرفش تموم شه . امیر عباس یک راز بود . یک راز خیلی قدیمی که بعد از خدا و خودم فقط یک نفر می دونست و غیر از اینا نباید هیچ کس دیگه ای ازش با خبر می شد . ستیا تو چشمام زل زده بود . دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم : نه . چی باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ من از اون دختراش نیستم که تا یکی بهم محبت کرد سریع دلم براش بریزه و بلرزه .امیدوار بودم بعد از دوازده سال دوستی با من به این نتیجه رسیده باشی . ستیا که دید اونطوری جوابش رو دادم یک لحظه جا خورد : خب ببخشید . منظوری نداشتم . آخه وقتی همه مون داشتیم به حرف مهسا می خندیدیم تو رفتی تو فکر . _اگه نخندیدم به خاطر این بود که مادر امیر عباس فرهادی خیلی وقت پیش از دنیا رفته . همین ! با این حرف من فضا سنگین شد . بغضم گرفته بود . دلم برای امیر عباس می سوخت . شاید هم این دلسوزی بیشتر از اینکه برای اون باشه برای خودم بود . دوباره هوای بچگی هامون رو کرده بودم . اون روزایی که می تونستم با امیر عباس حرف بزنم . روزایی که امیر عباس نگاهم می‌کرد . آخه چرا انقدر مغرور شده بود ؟ یعنی واقعا اون همه خاطره فراموش شده بودن ؟ داشتم غرق خاطرات می شدم که مهسا با جیغش کلا فضا رو عوض کرد . سرم رو برگردوندم سمتش : ای مرض ! چرا اینطوری می کنی ؟ _شریفه رضایی از مسابقات برگشته . از اول فروردین کلاساش شروع میشه . چشمای ستیا برق زد . دستش رو گرفت به لبه صندلی و کامل برگشت سمت مهسا : جدی میگی ؟ بازم ظرفیت کلاسا محدوده یا نه ؟ _ الان باهاش حرف زدم . گفت ظرفیت محدود نیست ولی هر کی ، هر کی هم نیست . آزمون میگیره . گفت امسال برای مسابقات جام رمضان هم میخواد تیم بفرسته . برگشتم به یک سال پیش . روزایی که فکر و ذکرم شده بود مسابقه و تمرین و درس های دانشگاه . اون روزا تونسته بودم از امیر عباس و فکر اینکه فراموشم کرده یا نه فرار کنم . وقتی می رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که حال فکر کردن به خودم رو هم نداشتم . به محض رسیدن به خونه روی تختم ولو می شدم و به پنج دقیقه نکشیده خوابم می برد . ولی الان باز هم برگشتم به هفده _هجده سالگیم . وقتی بعد از چند سال با امیر عباس رو به رو شدم و همه خاطره ها مثل فیلم از جلو چشمم گذشت . دقیق یادمه . شب میلاد امام حسین بود . همون سومین و آخرین نفری که رازم رو می دونست . توی حسینیه نشسته و مشغول گوش کردن به سخنرانی بابا بودم که منیره خانم ، سرایدار حسینه صدام زد . رفتم کنار میز ، جلو منیره خانم ایستادم : جانم خاله منیره ؟ دوتا جعبه شیرینی داد دستم و‌ گفت : خاله بی زحمت همینا رو ببر جلو در ورودی . آقایون گفتن شیرینی ها رو بدیم که می خوان بعد از سخنرانی پخش کنن . خودت می‌دونی که من پای پایین رفتن از این پله ها رو ندارم . گفتم مرصاد رو بفرستن تا بیاد بگیره ازت . _چشم خاله الان می برم . چادرم رو سر کردم و جعبه ها رو از منیره خانم گرفتم . رفتم جلو در ورودی خانم ها . منتظر مرصاد ، تکیه داده بودم به دیوار آجری حیاط عقبی حسینیه و سرم رو انداخته بودم پایین . تو دلم هی به جون مرصاد غر می زدم که چرا اینهمه معطلم می کنی تا بالاخره رسید . لحظه ای که ده _یازده سال منتظرش بودم . همش تو ذهنم برنامه ریزی می کردم برای روزی که دوباره با امیر عباس رو به رو بشم . ورودی خانم ها از داخل کوچه بود و تقریبا بعید بود بتونیم در حالت کلی رفت و آمد به حسینیه ، همدیگه رو ببینیم . ولی امیر عباس بالاخره یک راهی پیدا کرده بود تا بتونیم دوباره باهم حرف بزنیم . اهل نگاه و حرف زدن با نامحرم نبودم ولی امیر عباس برام فرق داشت . اون هم بعد از این همه سال انتظار برای دوباره رو به رو شدن باهاش . انتظار برای اینکه دوباره یک حرکتی از امیر عباس ببینم و بیشتر برام ثابت بشه که اون هم مثل من دلش گرمه به همین دوست داشتن های تو دلی مون . دوست داشتنی که من فقط به خدا و امام حسین (ع) گفته بودم . دلم می خواست بدونم اون دوست داشتنش رو به کی گفته . اصلا گفته ؟ اصلا هست # رمان