eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
40 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» (نام من هنوز در داستان هست!) در حال نگارش.. @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم : میای بریم خونه عزیز جون ؟ بهش گفتم میرم خونش باهاش حرف بزنم. یکم مکث کرد و گفت : راستش چند ساعت دیگه کنسرت دارم . شب بریم ؟ - باشه . مرصاد داشت می رفت بیرون . رفتم دنبالش و گفتم : منم میتونم بیام ؟ - دوست داری بیا ، من که خوشحال میشم . اتفاقا گفتم یه بلیط اضافه کنار بذارن. بعد از کنسرت هم میریم خونه عزیز جون باهاش صحبت کنیم . گفتم : کلک . بلیط اضافه یعنی برای یکی دیگه هم بلیط گرفتی دیگه ؟ زود بگو کیه . نیشخند زد : خودت بیا باهاش آشنا شو خب ! ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃 #
مرصاد گفت : همینجاست . چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد . جلو در حسینیه بودیم . گفتم : مطمئنی درست اومدی ؟ خندید : کاملا - از دختر های هیئته ؟ - از بچه های هیئتن . از ماشین پیاده شدم تا باهاش سلام و احوال پرسی گرمی بکنم . رو به روی ماشین ایستاده بودم و به مرصاد نگاه می کردم که داشت می خندید . دیگه مطمئن شده بودم سر کارم . بالاخره انتظار تموم شد .مرصاد خطاب به کسی که پشت سرم بود گفت : به به به ! بالاخره تشریف آوردن . سرم رو برگردوندم طرفشون . همون طوری میخکوب شده بودم . به نظرم افتضاح ترین گروه ممکن برای همراهی رو دیدم : امیر عباس فرهادی ، علی نوری و خانمش فاطمه موحد که تازه با هم ازدواج کرده بودن . با نیش های باز سلام و احوال پرسی می کردن . سلام کرده نکرده داشتم میرفتم طرف در صندلی کمک راننده که ولو شدم روی زمین . فاجعه بود فاجعه . آخه خدایا آدم قحط بود من باید جلو اینا بخورم زمین ؟ یک بار من بند کفش هام رو نبستم و همون یکبار آبروم رو برد . معلوم بود می خوان از خنده بمیرن ولی به زور خودشون رو نگه داشتن . مرصاد سریع اومد بالا سرم و کمکم کرد تا سوار ماشین بشم . از حسینیه تا سالن اجرا مرصاد خیلی طول نکشید . به محض اینکه ماشین جلو در سالن ایستاد چند نفر اومدن و مرصاد و وسیله ها رو بردن . ما پیاده شدیم و بلافاصله یکی از همونایی که مرصاد رو برده بود برگشت و ماشین رو پارک کرد . امیر عباس اشاره کرد به من ، دم گوش علی یک چیزی گفت و یک دستمال کاغذی داد بهش . علی هم دم گوش خانومش یک چیزی گفت و دستمال کاغذی رو داد بهش . بالاخره بازی شون تموم شد و فاطمه اومد طرفم . با یک لبخند گرم دستمال کاغذی دست به دست شده رو گرفت جلوم : آرنجتون خونی شده . به آستین خونی شده مانتوم نگاهی انداختم . دستمال کاغذی رو ازش گرفتم و تشکر کردم . از علی هم تشکر کردم ولی از امیر عباس نه . می دونستم این کار بی ادبیه ، ولی من امیر عباس رو آدم حساب نمی کردم . چه برسه به اینکه بخوام ازش تشکر کنم . بالاخره با راهنمایی همون آقایی که ماشین رو پارک کرد وارد سالن اجرا شدیم . ⁦ادامه در قسمت بعدی🌺🍃