خدا ، خدا می کردم که یکی منو از اون وضعیت نجات بده . دیگه مطمئن بودم فردا صبح از بدن درد نمی تونم از روی تختم بلند شم .
داشتم گوشیم رو از داخل کیف بیرون می آوردم تا به بابا زنگ بزنم ، که صدای کسی که پشت سرم بود دستم رو داخل کیف نگه داشت : یا الله !
سرم رو برگردوندم . تا دیدمش می خواستم با مشت بزنم توی صورتش . همونی بود که اربعین پارسال نزدیک بود باهاش دعوا کنم . با نفرت گفتم :بفرمایید .
مثل همیشه با غرور سرش رو گرفت بالا و رفت داخل . توی دلم بهش گفتم آخه خواهر خودت هم بود همین طوری میذاشتی توی کوچه تاریک زیر بارون وایسته جناب آقای امیر عباس فرهادی ؟خودم رو بی تفاوت نشون می دادم ولی زیر چشمی دنبالش کردم . انگار حرفم رو شنیده بود .
اون پسرایی که جای جاکفشی بودن رو فرستاد داخل و گفت : بفرمایید ! داخل بایستین بهتره .
سرم رو برگردوندم . تا خواستم ازش تشکر کنم رفت داخل .اصلا فکر نمی کردم فرشته نجاتم کسی باشه که تا الان مسخرش می کردم . دنبال یک جا مناسب برای ایستادن می گشتم که بابا زنگ زد : سلام بابایی
- سلام دخترم . تو کجایی ؟
فهمیدم خراب کردم و باید زودتر بهشون زنگ میزدم : بابا نگران نشین . من حسینیه هستم . بارون می اومد گفتم وایستم همین جا تا شما بیاین .
-حسینیه ! خیلی خب . زیر بارون که نیستی ؟
- نه بابایی فقط زودتر بیاین دیگه مُردم از سرما .
گوشی رو قطع کردم . خواستم از فرصت استفاده کنم . زنگ زدم به هم گروهی ای که استاد گفته بود پروژه مون رو باهم تحویل بدیم : سلام مریم جان . خوبی ؟
- سلام عزیزم . تو خوبی ؟ مامانت چطورن ؟
یک بار اومده بود خونمون و همون یک بار عاشق و شیفته مامانم شده بود : خوبیم همه . راستش من الان خیلی نمی تونم حرف بزنم . فقط خواستم بپرسم برای دیوار نویسی ها طرحی کشیدی ؟
- آره اون رو که کشیدم و یکی دو روز دیگ هم طرح هامون رو باهم جمع می کنیم و طراحی نهایی رو به استاد نشون میدیم . ولی به ذهنم خورد اون خطاطی های تو راهرو خونتون هم عالین . - خط های خودم ؟ منظورت ابیات محتشمه؟ - اره دیگ . البته اگه دوست نداری طرح های شخصیت رو استفاده کنیم که نه .
باز هم همون تعارفات همیشگی . گفتم : نه عزیزم . همون ها خوبن . من برات ازشون عکس می گیرم و میفرستم . شاید بشه توی همون خطاطی ها یکم تغییر ایجاد کنیم تا مناسب تر بشه . - آره
از لحن آره گفتنش معلوم بود می خواد یک بحث بلند بالای دیگه رو شروع کنه . بالاخره بعد یک ساعت صحبت کردن از دستش خلاص شدم و خداحافظی کردیم .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#عاشقانه
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#مذهبی
#باران
#عشق
گفتم : میای بریم خونه عزیز جون ؟ بهش گفتم میرم خونش باهاش حرف بزنم.
یکم مکث کرد و گفت : راستش چند ساعت دیگه کنسرت دارم . شب بریم ؟
- باشه .
مرصاد داشت می رفت بیرون . رفتم دنبالش و گفتم : منم میتونم بیام ؟
- دوست داری بیا ، من که خوشحال میشم . اتفاقا گفتم یه بلیط اضافه کنار بذارن. بعد از کنسرت هم میریم خونه عزیز جون باهاش صحبت کنیم .
گفتم : کلک . بلیط اضافه یعنی برای یکی دیگه هم بلیط گرفتی دیگه ؟ زود بگو کیه .
نیشخند زد : خودت بیا باهاش آشنا شو خب !
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_جذاب
##رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#آشنایی
#کنسرت
#بلیط
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_عشقى
#رمان_جدید
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#عاشقانه_ها
#عاشقانه_خاص
#عاشق
#عشق
گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
گوشی رو گرفتم : الو سلام مامان جونم . خوبی ؟
- سلام .معلومه که جواب بله گرفتی از بابات .
با خنده گفتم : بله بله قطعا .
- خب خدا رو شکر . حالا یک خبر خوب برات دارم . عمت اومدن .
- ستیا هم اومده ؟
چند هفته می شد دختر عمه ام رو ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود . مامان لا به لای حرفاش با عمه جواب من رو هم می داد : آره . به بابا بگو بی زحمت برای شام یک چیزی از بیرون بگیره . من تازه رسیدم خونه.
- چشم مامان جونم .
گوشی رو قطع کردم و دادم به مرصاد . مرصاد گوشی رو گرفت . از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : ای چابلوس .
خندیدم .
تلفن بابا تموم شد . خودم رو کشیدم جلو و سرم رو از بین دوتا صندلی بردم بین بابا و مرصاد : بابایی ! مامان گفت برای شام یک چیزی بگیرین . تا الان سر کار بودن و الان عمه جون اومدن خونه .
- چی بگیریم حالا ؟
مرصاد نگاهم کرد و گفت : بریم همون جای همیشگی ؟
-بریم .
رسیدیم به رستورانی که همیشه با مرصاد می رفتیم . مرصاد پارک کرد و پیاده شد تا بره شام بگیره . بابا که تمام راه با گوشیش کار می کرد صفحه گوشی رو خاموش کرد و گفت : خب رمیصا خانم الان خوشحالی دیگه ؟
دستام رو توی هم مشت کردم و گفتم : معلومه که خوشحالم . دارم بال درمیارم .
بابا خندید ولی یک دفعه خندش رو خورد : ولی بابا مراقب خودت باشی ها . من و مامانت از بچگی چیزی رو بهت دیکته نکردیم . این تویی که باید برای زندگیت تصمیم بگیری . ما نمی تونیم چیزی رو به تو اجبار کنیم . خواهش میکنم مراقب باش پشیمون نشیم .
_بابا ! من میدونم که الان توی دلتون غلغله است . میدونم شما و مامان چقدر نگرانمید . خیالتون راحت . ممنون که متوجه حس استقلال طلبیم هستین .
مرصاد غذا به دست رسید به ماشین و صندوق عقب رو باز کرد ، غذا ها رو گذاشت داخل صندوق و نشست پشت فرمون . پیام دادم به ستیا : سلام رفیقممممم . خوبی ؟ نیم ساعت دیگه میبینمت
🌺🍃ادامه در قسمت بعدی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#عشق
#عاشقانه
#رمان_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#باشد_قبول
از ماشین پیاده شدم . زنگ خونه رو زدم . بعد از چند لحظه در باز شد . پلاستیک خرید ها توی دستم بود . برگشتم و به مرصاد و بابا نگاه کردم . مرصاد داشت ماشین رو می برد داخل پارکینگ و بابا یک تیکه نون خشک که افتاده بود وسط پیاده رو ، رو برداشت و گذاشت کنار باغچه جلو در ورودی خونه .
از پله های خونه با سرعت هرچه تمام تر بالا رفتم . دلم لک زده بود برای صحبت کردن با ستیا . در چوبی ورودی خونه رو زدم و به ثانیه نکشیده بود که ستیا در رو باز کرد . تا همدیگه رو دیدیم جیغ زدیم ، بغل و بوس و احول پرسی . بعد از اینکه سلام و احوال پرسیم با عمه و شوهر عمه تموم شد ، همراه ستیا رفتیم داخل آشپزخونه .
ستیا سفره تا شده رو از روی میز برداشت . یادم افتاد که چه اتفاق مهمی افتاده و من هنوز به ستیا نگفتم .ظرف هایی رو که از داخل کابینت برداشته بودم گذاشتم روی میز و دست ستیا رو گرفتم : راستی میدونی چی شده ؟
- نه . چی شده ؟
صدام رو صاف کردم : ما میخوایم بریم لبنان .
تظاهر کردم که ناراحتم . خنده ستیا خم شد و گفت : یعنی تو هم میخوای بری ؟
- من که خودم نمی خواستم برم ولی خب ...
ستیا از دستم یک نیشگون گرفت : اِاِاِاِاِاِاِ.... خب حرف بزدن دیگه !
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم . خندم گرفت . ستیا نیشخند زد : خوشم میاد دروغ هم نمی تونی بگی .
- نه ، همش که دروغ نبود . یعنی یک جورایی اون مایی که گفتم باید تبدیل می شد به اونا .
ستیا ابرو های کلفت دخترونه ای که تازه رفته بود آرایشگاه و حسابی مرتبشون کرده بود رو بالا داد و گفت : دقیقا یعنی چی ؟
سفره رو ازش گرفتم و رفتم طرف پذیرایی : یعنی مامان و بابا و صدرا میرن و من و مرصاد نمی ریم .
چشماش از خوشحالی برق زد : واقعا ؟
ادا در آوردم : نه الکی .
ستیا سینی ای که وسایل سفره رو گذاشته بودیم داخلش رو برداشت و پشت سرم اومد .
سفره رو پهن کردم و با ستیا مشغول چیدن وسایلش شدیم . مرصاد که تازه از صحبت های سیاسی _ مذهبیش با شوهر عمه راحت شده بود و مثل همیشه نه مرصاد قانع شد و نه شوهر عمه با اعصاب خورد اومد کمکم . به رگ های گردنش نگاه کردم که از عصبانیت بیرون زده بود : چه خبره مرصاد ؟
ستیا اون طرف سفره مشغول چیدن دیس هایی بود که مامان و عمه توی آشپزخونه پرشون می کردن .
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من خب هر چی که دلش میخواد میگه و ...
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#رمان_عشقى
قسمت سیزدهم :
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من هر چی که دلش میخواد میگه و من با نگاه هایی که بابا بهم میکنه باید احترام بزرگتریش رو نگه دارم . این چه وضعشه خب ؟ بعدم الان مثلا احساس میکنه من جواب حرفاش رو ندارم . خدا لعنت کنه این ماهواره بی صاحب رو که دین و عقل مردم رو ازشون میگیره یک مشت چرندیات بهشون تحویل میده که نه با تاریخ همخونی داره نه با عقل !
خندیدم : خیلی خب الان سکته می کنی . ببین برادر من از وقتی یادمه هرجایی ما و عمه اینا همدیگه رو می بینیم تو و آقا محسن بحث تون شروع میشه . اگه نظر من رو بخوای ، من میگم باید ولش کنی دیگه . داداش جان ! کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده ... .
مرصاد که دستش می لرزید گوشیش رو از توی جیبش برداشت . قفلش رو باز کرد و آخرین پستش رو نشونم داد ، عکس یک مرد ، که دختر یکی _دو سالش رو روی دستاش گرفته بود . دختر بچه صورتش پر از خاک و خون بود . تقریبا میشه گفت هیچ جایی از بدنش نبود که خونی و زخمی نشده باشه .
مرصاد صفحه گوشی رو، رو به روی صورتم گرفته بود : من از غزه و یمن و سوریه میگم براش اون در جواب من میگه عربا ، دین عربا و... .
از دیدن اون عکس مو به تنم سیخ شد . نگاه کردم به مرصاد . چشماش قرمز شده بود و نمناک . نمی دونم خیسی چشمش از عکس العمل آقا محسن بود ، از اوضاع احوال اون دختربچه یمنی یا از اوضاع و احوال دنیا ، شایدم از حال خودش .
❤️❤️❤️
#رمان_عشقى
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#محرم
#امام_حسین
#امام_رضا_علیه_السلام
#رمان
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#باشد_قبول
#رمان_نویسی
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
یک هفته ای می شد که مشغول جمع کردن وسایل خونه بودیم . بابا هماهنگ کرده بود تا بعضی از وسایل من و مرصاد رو ببرن خونه عزیز جون .
تقریبا دو سوم وسایل مال من بود . از کتاب های دانشگاه و رمان های مختلف گرفته تا تابلو هایی که جونم بهشون بند بود .
همه وسایل خونه رو خالی کرده بودیم و قرار بود شب کلید رو تحویل صاحب خونه بدیم . توی اتاق نشسته بودم و به در و دیوار خالی اتاقم که یک زمانی پر بود از طراحی هام خیره شدم .
دلم میخواست برم بیرون و بگردم . رفتم دم در اتاق مرصاد و در زدم : داداش بیداری ؟
_بیا تو
در رو باز کردم و رفتم داخل .
پلاستیک یکی از کتاب فروشی های معروف و بزرگ شهر که روی میز بود توجهم رو جلب کرد : آخ جون بازم کتاب گرفتی ؟ چی گرفتی حالا ؟ بهم قرض میدی ؟ به جون خودم مثل اون دفعه گم و گورش نمی کنم .
مرصاد سریع پلاستیک رو از روی میز برداشت و گذاشت زیر پتوش .
ابروهام رو توی هم کردم و گفتم : یک کتابه دیگه . قول میدم مراقبش باشم .
معلوم بود می خواد یک بهانه ای بیاره که مامان و بابا وارد خونه شدن و صدامون زدن . مرصاد انگار به کلی کتاب هایی که تا اون موقع اصرار به پنهان کردنشون داشت رو فراموش کرد و با سرعت رفت به طرف پذیرایی ای که حالا فقط یک تخته فرش داشت .
از فرصت استفاده کردم و رفتم طرف کتاب ها . به پشت سرم نگاه کردم تا یک وقت داخل نیاد . هیچ خبری نبود . بابا داشت با مرصاد در مورد خانواده ای صحبت می کرد که پیدا کرده بود تا وسایل خونه رو بهشون بده .
پلاستیک کتاب ها رو برداشتم . با عجله دستم رو بردم داخلش . قبل از بیرون آوردن کتاب ها یک حس عذاب وجدانی داشتم . ولی انگار حس کنجکاوی بهش غلبه کرد و کتاب ها رو از توی پلاستیک کشید بیرون .
با دیدن کتاب ها داشتم شاخ در می آوردم . مگه میشه .
مرصاد بخواد فاضل نظری بخونه ؟
کتاب ها رو برگردونم سر جا شون و رفتم داخل پذیرایی .
مامان و بابا روی فرش نشسته بودن و مرصاد هم کنارشون : سلام
مامان سرش رو بلند کرد و گفت : سلام رمیصا خانم . خوبی ؟
بعد از سلام کردن به بابا رفتم کنارشون . هنوز چند دقیقه بیشتر ننشسته بودم که صدای اف اف بلندم کرد : بله ؟
_سلام . امیر عباسم . حاج صادق تشریف دارن ؟
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر به اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
❤️
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عشق
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر یه اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
دستم رو ، روی اف اف گرفتم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم : بابا جون . آقا امیر عباس اومدن با شما کار دارن .
_ ای وای سر کلاس بودم نتونستم جوابشو بدم . گفتم بعداً زنگ میزنم که به کل یادم رفت .
مرصاد به گوشیش نگاه کرد : اوه یا خدا . ۱۲ بار زنگ زده نفهمیدم .
تو دلم گفتم حتما فکر یار بودی که نفهمیدی شازده .
بابا و مرصاد باسرعت رفتن دم در . مامان دم به دقیقه به ساعتش نگاه میکرد . گفتم : چی شده مامان چرا انقدر نگرانید؟
_چیزی نیست . صدرا دیر کرده .
توی دلم مامان رو مسخره کردم ، آخه مگه یک نفر چقدر میتونه مهم باشه که شب و روزت رو نگرانش باشی . اصلا مگه عشق چقدر میتونه وجودت رو تسخیر کنه !
ولی چند هفته بیشتر طول نکشید تا از حرفم پشیمون شدم . گفتم : الان میاد مامان نگران نباشید.
مامان رفت داخل اتاق . زمان خوبی بود برای سردر آوردن از قضیه حسینیه و دعوا و...
رفتم دم پنجره و پایین رو نگاه کردم امیر عباس و چند نفر دیگه از بچه های هیئت بودن .
خدا رحم کرد که صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوند وگر نه مامان منو تو اون وضعیت که پنجره رو باز کرده بودم و داشتم ملت رو دید می زدم ، می دید و آبرو ، حیثیت برام نمی موند .
رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم . ستیا بود : سلام رفیقم . چطوری ؟ دایی چطوره ؟ ...
بعد از یک ساعت احوال پرسی بالاخره گذاشت من هم حرف بزنم : سلام ستیا خوبیم همه .
_خب حالا که خوبین بیا پایین که با مهسا و شهلا بریم سینما . یک فیلم جدید اومده . تازه بعدشم میریم پارک یک دست والیبال میزنیم تو رگ .
مهسا و شهلا خواهرای دو قلو بودن که چند سالی می شد باهم دوست بودیم .
بعد از اون همه کار کردن و جمع و جور کردن وسایل واقعا به اون گردش احتیاج داشتم : اومدم .
سریع رفتم داخل پذیرایی و با مامان صحبت کردم . بعد از یک ساعت خواهش و التماس مامان راضی شد .
حاضر شدم و رفتم داخل پارکینگ . روسریم رو مرتب کردم . در نیمه باز خونه رو باز کردم و رفتم بیرون .
خواستم فقط نیم نگاهی به امیر عباس بندازم و طوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست ولی با دیدن اوضاع و احوالش نیم نگاهم چند ثانیه ای طول کشید .
حواسم به امیر عباس بود که یکی دستم رو کشید .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عشق
#عاشق
#رمانتیک
#مهربانی
#رفاقت
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون .
نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟
_ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس .
_تو از کجا می دونی ؟
مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم .
قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین .
مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره .
_خب خرجش چیه فرصت طلب ؟
_رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟
_آره .
شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟
گفتم : امیر عباس
_ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده .
شهلا عادت داشت قضیه ای رو که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟
ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟
شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟
گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه .
مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت میکرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه .
همه زدن زیر خنده به جز من . چون ....
❤️❤️❤️
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رفاقت
#عشق
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#مذهبی
#مذهبی_خاص
#متن_سنگین
#متن_خاص
#ازدواج
#هیئت
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_مذهبی
#رفاقت_خاص
#رفاقت_پایدار
#رفاقت
#رفاقتی❤️
#امام_حسین
#روضه
#دوستی
تعجب کردم : برای چی ؟
_ چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟
_ کدوم راه ؟
لبخندی از روی شیطنت زد : خانم مرادی اومد و شماره مامانت رو از من گرفت ، برای امر خیر .
واقعا تحمل یک مسئله دیگه که بخواد ذهنم رو درگیر کنه نداشتم : دست شما درد نکنه منیره خانم . من فعلا به همین درس های دانشگاهم برسم خیلی کار کردم .
نمی خواستم کسی بیاد خواستگاریم . اونم پسر آقای مرادی که معلوم بود از نظر مذهبی و اقتصادی کم و کسری ندارن . بعد باید مامان و بابا رو به هزار بهونه راضی کنم که دست از سرم بردارن . حتی فکر کردن به ازدواج با کسی به غیر از امیر عباس برام مثل کابوس بود . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی
رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عشقى
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان
#متن_خاص
#رمان_خاص
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#عاشق
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ها
#امام_حسین
#عشق
#خواستگاری
#دخترانه
#شیرینی
#دیدار
#باشد_قبول
#یا_حسین
#یا_علی
#یا_حسن
#دختر
#روضه
...
جلو ساختمون بیمارستان پارک کردیم و وارد شدیم ؛
همون بیمارستان روز عیادت برادر ، همون ساختمون روز عیادت .
با مرور اون خاطرات حس عجیبی بهم دست داد .
دکمه آسانسور رو زدم و منتظر شدیم تا آسانسور به طبقه همکف برسه .
وقتی در باز شد مرصاد رو دیدم ؛ چشم های پف کرده ای که نشون میداد بیست و چهار ساعتی که مراقب امیرعباس بوده با بیخوابی گذشته . لبخند زد ، سلام کرد و همونطور که از آسانسور خارج می شد به طبقه بالا اشاره کرد : امیرعباس بالا تنهاست ، من میرم کارهای ترخیصش رو انجام بدم .
همراه عمو رضا سوار آسانسور شدیم .
گوشه آسانسور ایستاده و تکیه زدم به دیواره .
عمو رضا مثل همیشه ساکت و کم حرف بود . نمیدونم چرا ولی گفتم : صبح خواب خاله نرگس رو دیدم .
عمو با شنیدن اسم نرگسش سرش رو بلند کرد . چند ثانیه به گوشه ای خیره موند بعد آهی کشید و گفت : خدا رحمتش کنه .
_ یک سوال بپرسم عمو ؟
_ شما ده تا بپرس عمو جان .
در آسانسور باز شد و خارج شدیم .
پرسیدم : خاله نرگس برای چی شهید شد ؟
عمو با چشم های پر شده از اشکش نگاهم کرد : ترور !
جوابی که از بچگی بهمون گفته بودن ؛ ترور ، مجاهدین خلق ، کشتار مردم بی گناه ، کشتار وحشیانه پاس.داران .
کنجکاوی ام داشت دست و پا میزد که سوال بعدی رو بپرسم ولی ناراحتی عمو رضا از یادآوری اون اتفاق ، زبونم رو بند آورد .
رسیدیم جلو در اتاق . در باز بود و می تونستم امیرعباس رو ببینم ؛ موهای نسبتا بلند مشکی اش ، ته ریش بلند و صورت زردی که نشون میداد هنوز هم حالش چندان خوب نیست . لباس های بیمارستان رو عوض کرده بود ، لبه تخت نشسته و مشغول جمع کردن وسایلش بود .
با دیدن پدرش از جا بلند شد و سلام کرد .
عمو نزدیکش شد . پسرش رو بغل گرفت و کمی فشارش داد : چطوری پسر ؟
چند ثانیه بعد ، از آغوش هم جدا شدن . امیرعباس دست روی شونه عمو گذاشت و می خواست حرفی بزنه که نگاهش خورد به چشم های عمو رضا ؛ حدس می زدم هنوز اشکی که از پرسش من تو چشم های عمو جمع شده ، پاک نشده بود .
امیرعباس کمی نگران شد : اتفاقی افتاده ؟
عمو دستی به صورت امیرعباس کشید و جوابی به سوالش نداد ؛ برگشت سمت من و اشاره کرد که وارد اتاق بشم.
امیرعباس که انگار تا اون لحظه متوجه حضور من در بیرون از اتاق نشده بود با نگاهی که روی زمین رفت ، سلام کرد .
جوابش رو دادم : سلام ، بهترین انشالله ؟
_ شکر .
مرصاد وارد اتاق شده و کنارم ایستاد . پوشه کاغذی تو دستش رو نشون داد : خب ، انجام شد . بریم ؟
عمو رضا کاپشن امیرعباس رو به دستش داد و از اتاق خارج شد .
حالا من ، مرصاد و امیرعباس مونده بودیم ؛ امیرعباس مشغول بستن بند نیم بوتش شد .
خودم رو به مرصاد نزدیک کردم و جوری که امیرعباس نشنوه گفتم : من فکرام رو کردم .
مرصاد با لبخند نگاهم کرد : در مورد ؟
با چشم به برادر اشاره کردم ؛ لبخند مرصاد عمیق تر شد .
پرسید : مثبت ؟
با بستن پلک هام به سوالش جواب مثبت دادم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست .
مرصاد پیشونیم رو بوسید و آروم گفت : مبارکه انشاءالله .
تشکر کردم و می خواستم از اتاق خارج بشم که جمله مرصاد من رو داخل اتاق نگه داشت : بفرما آقا امیرعباس ! چقدر گفتم این خانم ها روحیه شون لطیفه ؛ یادته اون روز عیادت چطور باهاش صحبت کردی ؟ تو همین بیمارستان هم بود ، همین طبقه هم بود . یادته یا نه ؟
امیرعباس که بستن بند نیم بوتش رو تموم کرده بود سر بلند کرد و هاج و واج نگاهمون کرد .
با دیدن چهره ای که چند ساعت درد و خونریزی رو تحمل کرده بود دلم سوخت . با مظلومیت پرسید : مگه چی شده ؟
مرصاد سعی می کرد جلو خنده اش رو بگیره : گفتم درست باهاش صحبت کن ، برداشتی سرش داد زدی اینم نتیجه اش ، الان اگه جواب منفی گرفتی دیگه از من دلخور نباش .
رنگ چهره امیرعباس پرید .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
.
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان #کتاب #چادر #چادریها_عاشقترند #مذهبی #عشق #عاشقانه #رمان_عاشقانه_مذهبی
مرصاد سعی می کرد جلو خنده اش رو بگیره : گفتم درست باهاش صحبت کن ، برداشتی سرش داد زدی اینم نتیجه اش ، الان اگه جواب منفی گرفتی دیگه از من دلخور نباش .
رنگ چهره امیرعباس پرید ، به مرصاد گفت : تو کی همچین حرفی به من زدی ؟
امیرعباس رو کرد بهم : من که همه چیز رو توضیح دادم رمیصا خانم !
امیرعباس شد مثل آدمی که داره از پرتگاه سقوط می کنه و به هر چیزی چنگ می اندازه تا جلو این سقوط رو بگیره : مرصاد تو یک چیزی بگو ، خدا شاهده که من وقتی داشتم اون حرف ها رو به شما می زدم جیگر خودم آتیش می گرفت . رمیصا خانم ! من وقتی سر شما داد زدم گوش های خودم کر شد . رمیصا خانم شما فکر می کنید من دروغ میگم ؟ رمیصا خانم من از همون اول دبیرستان به شما ...
حرفش نصفه موند ؛ مشخص بود شرم و حیا اجازه کامل کردن جمله اش رو نداده . سرش رو پایین انداخت و چند قدمی به طرف در اتاق رفت تا خارج بشه .
مرصاد با دیدن حال امیرعباس نگران شد ، جلو رفت و دستش رو گرفت . خیره موند به چشم های امیرعباس که حالا شاید کمی نمناک شده بودن .
امیرعباس با لحن آرومی به مرصاد التماس کرد : داداش تو که میدونی دلیل اون حرفا چی بود ، تو که حالم رو بعد از اون حرفا دیدی . تو یک چیزی بگو . مرصاد تو که شاهد بودی من بعد از اون حرفا یک ماه قرص ضد افسردگی میخوردم . تو که ...
مرصاد دیگه تاب دیدن برادرش تو اون حال رو نداشت ؛ امیرعباس رو تو آغوشش جا داد : فدات بشم داداش . ببخش منو شوخی کردم ، فکر نمیکردم باور کنی ، آخه همیشه متوجه شوخی هام می شدی ! حلال کن .
از آغوش هم جدا شدن . امیرعباس در جواب عذرخواهی مرصاد دست گذاشت روی شونه اش .
برادر همونطور که دستش رو شونه مرصاد بود برای چند ثانیه چشم هایش رو بست ، بعد خندید و آروم به مرصاد گفت : خوب شد دکتر گفت اضطراب و استرس برام خوب نیست . شوخی شوخی با بنده خدا هم شوخی !
مرصاد دوباره باب شوخی رو باز کرد و آروم جواب داد : بالاخره باید درد عشقی بکشی که نپرس ، الکی که نیست برادر من !
برادر و آقا بزرگ رو با بگو بخند شون تو اتاق تنها گذاشته و از اتاق خارج شدم .
به طبقه همکف رفتم و اطراف سالن انتظار چشم چرخوندم تا عمو رو پیدا کنم ؛ گوشه ای ایستاده و تکیه زده بود به دیوار .
قدم هام رو به سمت عمو تند کردم .
وقتی متوجه حضورم شد ، جوری که از چشم من پنهان باشه اشکش رو پاک کرد ؛ با دیدن حال عمو واقعا از مطرح کردن خواب خاله نرگس پشیمون شدم .
رفتم و روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشستم . چند دقیقه منتظر مرصاد اینا موندیم تا اینکه بالاخره اومدن ؛ امیرعباس با قدم های کوتاه به سمت مون می اومد و مرصاد ساکش رو گرفته بود .
عمو نزدیک مرصاد رفت و سوئیچ ماشین رو بهش تحویل داد . مرصاد هم بعد از گرفتن سوئیچ قدم هاش رو تند کرده و از ساختمان بیرون رفت .
من با چند متر فاصله از در ساختمان بیمارستان منتظر ایستاده بودم . با دیدن امیرعباس که مشغول بستن زیپ کاپشنش بود ، یاد شالگردن افتادم .
دست بردم داخل کیفم و شالگردن رو بیرون آوردم .
با برداشتن چند قدم ، فاصله ام رو با عمو و امیرعباس کم کردم.
شالگردن رو جلو عمو گرفتم تا به امیرعباس بده : عمو جان !
عمو نگاهی به شالگردن کرد و بعد مردمک چشمش رو کشوند به طرف امیرعباس .
امیرعباس به من و عمو نگاه کرد : ممنون . نیازی نیست .
وقتی دیدم قبول نمیکنه ، شالگردن رو گرفتم جلو خود امیرعباس ؛ دوباره حرفش رو تکرار کرد : نیازی نیست رمیصا خانم .
_ بفرمایید ، خواهش میکنم .
امیرعباس دستش رو جلو آورد و می خواست شالگردن رو بگیره که صدای یک نفر نگاه هر سه مون رو به سمت خودش کشید : رمیصا ! رمیصا خودتی ؟
رو برگردوندم به طرف صدا ؛ خدای من ! این اینجا چیکار می کنه ؟
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
.
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان #برف #عشق #کتاب #فادیااندیشه #نیمه_شب_تهرانپارس #رمان_عاشقانه_مذهبی #عاشقانه #عاشقانه_مذهبی #مذهبیها_عاشقترند #چادریها_عاشق_ترند
نگاهم رو بردم به سمت دیوار ، کبوتر سفیدی گوشه دیوار بود ؛ بال خونی و بدنی که از سرما می لرزید . نمی دونستم چطور سر از حیاط عزیزجون در آورده .
خم شده و دقیق تر نگاهش کردم ؛ چشم های زلالی داشت می تونستم زیبایی پرواز قبل از زخمی شدن بالش رو تصور کنم .
مریم روی برف ها زانو زده و کبوتر رو برداشت .
کبوتر ترسیده بود . مریم یکی از دست هایش رو روی بدن کبوتر گذاشت . با این کار کبوتر کمی آرام شد .
برگشتیم به سمت خونه عزیزجون ؛ عمو و امیرعباس داخل رفته بودن و مرصاد جلو در با تعجب به ما نگاه می کرد که چرا تو اون سرما داخل حیاط موندیم .
با حرکت دست و سر ازم پرسید ؛ چی شده ؟
به کبوتری که حالا به مریم اعتماد کرده و تو دست هایش آروم گرفته بود اشاره کردم : بالش زخمی شده .
مرصاد چند قدم بهمون نزدیک شد . نگاهی به کبوتر انداخت : تو این سرما چطور دوام آورده !
اشاره کرد به خونه عزیزجون : بدینش به من ، شما برین داخل .
مریم کبوتر رو داد به دست مرصاد و با عجله به طرف زیرزمین رفت .
چند قدم دنبالش رفته و جلو پله های زیرزمین ایستادم : چی شد ؟
همونطور که قلمو اش رو تمیز می کرد که تا فردا خشک نشه جواب داد : من دیگه باید برم . ساعت هشته ، مامانم نگران میشن . تا الان هم منتظر بودم تو بیای تا ستیا تنها نباشه .
قلمو اش رو خشک کرده و داخل کمد گذاشت : هواش رو داشته باش .
_ حواسم بهش هست .
مریم کیفش رو برداشت و از زیرزمین بیرون اومد . در زیرزمین رو بست ، دستش رو جلو آورد تا دست بده : شبت بخیر ، از عزیزجون عذرخواهی کن که نرفتم ازشون خداحافظی کنم .
دستش رو گرفته و جوابش رو دادم .
ستیا دست هایش رو تو جیب ژاکتی که روی هودی پوشیده بود کرده و به پرنده ای که مرصاد مشغول وارسی زخمش بود نگاه می کرد .
مریم به ستیا نزدیک شد : خداحافظ ، مراقب خودت باش .
ستیا جواب محبت مریم رو با در آغوش کشیدنش داد : ممنون ، شبت بخیر .
مریم " خدانگهدار " نسبتا بلندی گفت که مشخص بود مقصودش مرصاده . مرصاد با شنیدن صدای مریم سرش رو بلند کرد : شب شما بخیر .
یکهو به خودش اومد و رو کرد به من : وسیله دارن ؟
مریم جوابش رو داد : زنگ میزنم آژانس .
مرصاد اصرار کرد که حاج رضا یا خودش مریم رو برسونن ولی مریم بهانه ای آورد و حرف خودش رو عملی کرد .
با رفتن مریم ، من و ستیا به سمت خونه عزیزجون رفتیم ، مرصاد ولی همچنان وسط حیاط ایستاده بود .
بعد از اینکه ستیا وارد خونه شد رفتم به طرف مرصاد : مگه نگفتی هوا سرده ؟ خب بیا تو دیگه !
مرصاد نگاهش رو کشوند روی مردمک چشمم ؛ باورم نمی شد با دیدن حال اون کبوتر دل مهربونش لرزیده و چشمش رو تر کرده بود .
مرصاد چند باری پلک زد تا قطرات احساسش مشخص نشه : برو داخل من هم میام .
چند ثانیه به صورت رنگ پریده و چشم های رازآلودش نگاه کرده و بعد خواسته اش رو عملی کردم ؛ همونطور که به سمت خونه می رفتم ، گفتم : فکر خودت نیستی فکر اون کبوتر بیچاره باش ، تو این هوا بیشتر از این دوام نمیاره .
از سه پله جلو در بالا رفته و وارد خونه عزیزجون شدم ؛ امیرعباس و عمو کنار هم نزدیک کرسی نشسته بودن .
ستیا طبقه پایین نبود . رو کردم به عزیزجون که تازه حرفش با عمو تموم شده و داشت برای من و مرصاد از سماور گوشه اتاق چای می ریخت : ستیا بالاست ؟
امیرعباس سرش رو بلند کرد . نگاهی به در انداخت ؛ متوجه شدم منتظر ورود مرصاد بوده ، با چند ثانیه سکوتی که کرد احساس کردم میخواد از من سوالی بپرسه اما منصرف شد ؛ از جا بلند شد و بیرون رفت .
عزیزجون که تازه نگاهش رو از خط خروج امیرعباس جدا کرده بود جواب سوالم رو داد : آره مادر ، رفت بالا .
تشکر کرده و از پله ها بالا رفتم .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
.
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان #رمان_عاشقانه_مذهبی #چادریها_عاشقترند #چادر #روسری #پاییزه #زمستانه #برف #کبوتر #عشق #عاشقانه #لیلی_و_مجنون #پرواز #اشک #دختر #پسرمذهبی #هیئت #امام_حسین ع
ستیا داخل رختخواب ، پتو رو روی سرش کشیده بود .
آروم صداش زدم : خوابیدی ؟
جوابی نداد.
لباس گرمم رو درآوردم ، می خواستم روی جالباسی بذارمش که چشمم افتاد به داخل حیاط ؛ امیرعباس دستش رو روی شونه مرصاد گذاشته و همونطور که باهاش شوخی می کرد به سمت حسینیه رفتن .
با تمام خستگی ای که تو تنم بود ، باز هم نمی تونستم از حجم زیاد کارهای پرده سیزده رجب چشم پوشی کنم . پس استراحت و خواب رو کنار گذاشته و به زیرزمین رفتم .
هنوز گرمای بخاری که یک ساعت پیش روشن بوده تو فضای تاریک زیرزمین حس می شد . برق رو روشن کرده و دست به کار شدم .
فقط چند دقیقه از شروع کارم گذشته بود که یک نفر در زد : بله ؟
قلمو رو کنار گذاشته و روسری ام رو جلو کشیدم .
پرسیدم : مرصاد تویی ؟
جوابی نیومد . فکر کردم اشتباه شنیدم و کسی پشت در نیست .
قلمو رو برداشتم و دوباره مشغول شدم ؛ چند ثانیه بعد دوباره صدای در اومد .
به تاریکی حیاط و خوف همیشگی ام از زیرزمینی که الان داخلش بودم ، تنهایی هم اضافه شده بود . با صدایی که به خاطر ترس کمی لرزش داشت پرسیدم : کسی پشت در هست ؟
باز هم جوابی نشنیدم .
چند ثانیه صبر کردم بعد با صدای دوباره در از جا بلند شدم ؛ چادر رنگی ام رو سر کرده و به پشت در رفتم .
نفس عمیق کشیده و در رو باز کردم ؛ بلافاصله مقداری برف به سمتم پرتاب شد .
چهره مرصاد برخلاف یک ساعت قبل ، دیگه رنگی از غم نداشت ؛ همون یک ساعت همراهی با داداشش امیرعباس حالش رو ، رو به راه کرده بود .
همون طور که برف ها رو از روی صورتم پاک می کردم پله های زیرزمین رو دوتا یکی بالا رفتم : خودت خواستی آقا بزرگ .
مشتی برف از روی باغچه کنار در زیرزمین برداشتم ، متراکم کرده و به سمت مرصاد پرتاب کردم . قدرت پرتابم کمتر از اونی بود که گلوله برفم به مرصاد برسه .
داشتم دوباره از روی زمین برف برمیداشتم که گلوله بعدی مرصاد با هدفگیری دقیقش به بازوم خورد .
با حرص گلوله ام رو آماده کردم و به سمت مرصاد پرتاب کردم .
وقتی متوجه شدم مقصد گلوله ام کجا بوده از خجالت آب شدم ؛ امیرعباس همونطور که سرش رو گرفته بود نگاهم کرد : بابا من چیکارم این وسط ؟ من فقط داشتم رد می شدم .
مرصاد جوابش رو داد : باید درد عشق بکشی شازده ، فکر کردی داماد این خانواده شدن الکیه !؟
عمو همونطور که لیوان چای ای رو دست گرفته بود تکیه زد به دیوار خونه عزیزجون و شوخی مرصاد و امیرعباس رو تماشا می کرد .
امیرعباس مشتی برف از روی زمین برداشت و همونطور که برف ها رو متراکم می کرد با خنده مرموزی به مرصاد گفت : به رمیصا خانم که نمیشه زد ولی جوابش رو به شما که میشه داد آقا مرصاد ، درسته ؟
مرصاد خندید ، انگشت اشاره اش رو جلو امیرعباس گرفت : ببین من نزدم ، اون زد . شروع نکن که تموم شدنش با خداست .
امیرعباس در جواب مرصاد گلوله رو سمتش پرت کرد .
مرصاد از مسیر گلوله کنار رفت و برای امیرعباس گلوله برفی آماده کرد .
صدای خنده و شوخی امیرعباس و مرصاد می پیچید تو حیاط ، این لحظه برام از شیرین ترین لحظات بود .
نگاهم رو بردم سمت پنجره اتاقم ؛ صدای شوخی و خنده ، ستیا رو کشونده بود پشت پنجره . ستیا چند ثانیه ای نگاهشون کرد و بعد با عجله از پشت پنجره کنار رفت .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
.
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان_عاشقانه #فادیااندیشه #نیمه_شب_تهرانپارس #کتاب #برف #برفبازی #رمان_نویسی #عشق #عاشقانه #خواستگاری #ازدواج #بچه_هیئتی #امام_حسین ع
بختی من ، تو تنهاییم هست ؛ پس نذار خوشبختیم رو به قلبم ببازم ، باشه رفیق ؟
دست هام رو گرفت و آروم فشار داد تا تندی لحنش رو جبران کنه . لبخندی زد و به طبقه بالا رفت .
از اون همه منطق و قاطعیت ستیا وحشت کردم . خیره مونده بودم به رو به روم و فقط کلماتش رو تو ذهنم تکرار می کردم .
عزیزجون از آشپزخونه بیرون اومد : رمیصا مادر میتونی کمکم کنی سینی شام حاج رضا اینا رو ببریم براشون ؟
_چشم عزیز .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼 ✍️ فادیا اندیشه
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#عاشقانه_مذهبی #عاشقانه #مذهبی #مذهبیها_عاشقترند #عشق #روسری #چادریها_عاشقترند #رمان_جذاب #فادیااندیشه #نیمه_شب_تهرانپارس #بچه_هیئتی #خواستگاری #ازدواج #حلقه #هیئت #امام_حسین ع
با چهره کنجکاو نگاهش کردم .
با حالت چهار دست و پا به سمتم اومد و کنارم نشست . دستش رو گذاشت روی شونه ام : میدونم نمیخوای ببینیش ولی یک ساعته داره التماسم می کنه . خواهش میکنم .
دوست نداشتم حدسی که می زدم درست باشه ؛ احساس تنفرم نسبت به حنیف بعد از آسیبی که به سر مرصاد رسید ، چند برابر شده بود .
با اینکه از صحت حدسم مطمئن بودم ولی پرسیدم : کی میخواد منو ببینه ؟
با ترس و لرز اسمش رو به زبون آورد : حنیف ..... جلو دره . میگه باهات حرف داره .
صحنه ای که حنیف یقه برادرم رو گرفته بود و به ستون می کوبید جلو چشمم اومد و باعث شد عصبانیت و تنفر از نفس هام بباره .
قلمو رو روی میز پرت کرده و رفتم داخل حیاط .
بعد از اینکه چادر رنگی ام رو سر کردم با قدم های بلند و مصمم خودم رو رسوندم جلو در ورودی حیاط .
قبل از باز کردن در برای لحظه ای چشم هام رو بستم تا آروم بشم ولی به محض بسته شدن چشم هام زخم سر و صورت مرصاد اومد جلو چشمم ؛ در رو با ضرب باز کرده و نگاهم رو تو کوچه چرخوندم تا پیداش کنم .
به محض باز شدن در از ماشین پیاده شد .
با دسته گلی که از ظاهرش مشخص بود مبلغ زیادی هزینه اش کرده به سمتم اومد . وقتی چشمم به دسته گل خورد ، یاد حرف امیرعباس افتادم ؛ عاشق کسی نیست که هر روز با یک دست گل میلیونی بیاد دیدن آدم ، اونی نیست که " عاشقتم " باشه لقلقه زبونش و حیا نکنه از اینکه بدون اجازه خانواده یک دختر داره میره به دیدنش ...
حنیف رو به روم ایستاده و با چشم های هرزه اش زل زده بود بهم .
با عصبانیت خیره شدم به چشم هایش : بله ؟
دسته گل رو به سمتم گرفت . بدون توجه به دسته گل پرسیدم : حرفت چیه ؟
حنیف دسته گل رو گرفت جلو صورتش و با حالتی که به نظر خودش دلبرانه می اومد گفت : اومدم عذرخواهی ، اومدم بگم حساب تو برام از خانواده ات جداست . اومدم بگم بعد از اون اتفاقات باز هم دوست....
نذاشتم حرفش تموم بشه . شنیدن صداش روحم رو متلاشی میکرد . دسته گل رو از دستش گرفته و پرت کردم سمت ماشینش که جلو در ، پارک بود : جوابتو گرفتی ؟ ..... خداحافظ .
رفتم داخل و می خواستم در رو ببندم که دستش رو گذاشت روی در و مانع بسته شدنش شد .
در رو باز کردم : فکر می کنم حرفت تموم شده دیگه !
_ حرفم تموم شد ولی جوابی نگرفتم . دوباره میگم ؛ من بد خلقی های مرصاد رو به حساب تو نمیزارم .
_ اتفاقا اشتباه میکنی که بد خلقی های داداشم رو به حساب من نمی زاری . فکر کنم من رو نشناختی ؛ حساب من هیچ وقت از خانواده ام جدا نیست ، هیچ وقت . هرچی داداشم گفت رو از زبان من بدون . متوجه شدی ؟
_ شنیدم میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی ؟ اون به اندازه من دوست داره .
از جمله اش خندم گرفت : تو واقعا یادت نمیاد یا خودت رو به فراموشی زدی ! اصلا معنی دوست داشتن رو میدونی ؟ اینکه به یک دختر بگی دوست دارم ولی همزمان با چند نفر دیگه هم باشی اسمش دوست داشتن نیست ، اسم این عشق نیست آقای مرادی !
_ اون پسره کیه ؟ اون چی داره که من ندارم ؟
از اینکه اسم امیرعباس رو بدونه و بخواد بلایی سرش بیاره ترس افتاد به جونم : اینکه همسر آینده من کیه به شما مربوط نیست . ولی باید بهت بگم چیزی رو داره که تو نداری ؛ غیرت !
خواستم در رو ببندم که دوباره مانع شد : رمیصا این حرف آخرت هست دیگه ؟
با قاطعیت " بله " ای گفتم و منتظر رفتنش شدم .
حنیف انگشت اشاره اش رو جلو صورتم آورد و می خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد .
به سمت ماشینش رفته و همونطور که با عصبانیت درش رو باز می کرد نگاهم کرد : خودت خواستی .
فکر اینکه به خاطر من صدمه ای به امیرعباس بخوره دلم رو لرزوند ؛ چند قدم به حنیف نزدیک شدم و تهدیدش کردم : حنیف ! به خدای احد و واحد قسم اگر یک مو از سر امیرعباس کم بشه زندگیتو سیاه میکنم .
وقتی جمله ام تموم شد تازه متوجه شدم چه اشتباهی کردم .
حنیف نیشخند زد : که اینطور ؟ پس آقای فرهادی اون پسریه که به من ترجیحش دادی ! بچرخه تا دنیاش رو بچرخونم براش .
در یک لحظه تمام غم و اضطراب عالم روی قلبم سرازیر شد و با رفتن حنیف ، همونجا روی زمین نشستم .
ستیا که داشت وارد کوچه می شد با دیدن حال و روزم به سمتم دوید .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
پ.ن : بسم الله الرحمن الرحیم :)
پ.ن ۲ : رمان دیگه آخراشه و قرار نیست بد تموم بشه خیالتون راحت ❤️
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان #رمان_عاشقانه_مذهبی #رمان_عاشقانه #دخترونه #چادررنگی #عشق #عاشقانه #چادریها #چادریها_عاشقترند #مذهبیها_عاشقترند #مذهبی
چند ساعتی بود که تو طلافروشی ها می گشتیم به امید پیدا کردن طرح دلخواه من .
شهلا و ستیا که به پیشنهاد مامان ، همراه مون شده بودن ، هر از چند گاهی ، زیر چشمی به من و امیرعباس نگاهی می انداختن .
امیرعباس که دغدغه مراسم هفتگی هیئت رو داشت ، مدام با گوشی صحبت می کرد تا خیالش از رو به راه بودن روند کار های مراسم راحت باشه .
جلو یکی از طلافروشی ها ایستاده و به طرح های داخل ویترین نگاه می کردیم .
نگاهم به صورت اتفاقی به طرف ستیا رفت ؛ با حال عجیبی به حلقه ها نگاه می کرد .
نمی دونستم رفتارش تو حیاط ، بعد از شنیدن اسم مرصاد رو ملاک قرار بدم یا حال عجیبش زمان نگاه کردن به حلقه های ازدواج .
بهش نزدیک شده و دستش رو گرفتم : ستیا !
به سرعت نگاهش رو به سمتم کشید .
چند ثانیه صبر کردم و بعد پرسیدم : میشه بگی به چی فکر می کنی ؟
سعی کرد چهره اش رو از کوچکترین علامت احساسات پاک کنه : به چیزی که دیگه نباید بهش فکر کنم . رمیصا من دارم سعی می کنم برگردم به دوران اوجم ، خواهش می کنم با این سوال ها جلو راهم رو نگیر .
مامان که جلو در طلافروشی ایستاده بود ، من و امیرعباس رو صدا زد ، همگی وارد مغازه شدیم .
امیرعباس صحبتش با تلفن رو تموم و رو کرد به فروشنده : سلام جناب !
فروشنده با روی باز سلام کرد و بعد از چند کلمه صحبت ، چند دسته از نمونه کارهاش رو روی میز گذاشت .
یک جفت از حلقه ها حسابی به چشمم اومد ؛ طراحی ساده ای داشت ؛ دو ردیف نگین که به صورت مارپیچ بودن .
از ظاهرش مشخص بود نسبت به بقیه کار ها قیمت مناسبی داره . ولی چنان به دلم نشست که بی اختیار دست بردم به طرفش .
فروشنده گفت : اجازه میدین ؟
دستم رو عقب کشیدم : بله ، ببخشید .
فروشنده حلقه رو از سر جایش بیرون آورد و دو دستی تقدیم کرد ؛ امیرعباس بعد از تشکر ، حلقه رو گرفت و جلو چشم هایم نگه داشت .
لبخند زده و حلقه رو از برادر گرفتم .
مامان ، ستیا و شهلا هم نزدیک اومدن تا انتخابم رو ببینن . همه با لبخند به حلقه نگاه می کردن .
فروشنده حلقه جفتش رو هم به امیرعباس داد .
امیرعباس چند ثانیه به حلقه خیره شد ؛ لبخندی زد و حلقه رو دست کرد .
هردو دست های چپ مون رو جلو آوردیم تا بقیه نظر بدن .
شهلا با ذوقی که همراه حیا بود گفت : وای رمیصا خیلی خوشگله .
ستیا هم با لبخند بهم نگاه کرد ، دستش رو روی شونه ام گذاشت و با کمی فشار آوردن به شونه ام نظر مثبتش رو اعلام کرد .
نگاهم به حلقهٔ تو دست هام بود و به سه سال پیش فکر می کردم ؛ کلماتی که امیرعباس بر خلاف خواسته قلبی اش به زبون می آورد و حال و روزش بعد از اون حرف ها . نگاهم رو به سمت برادر کشیدم ؛ مشغول صحبت با فروشنده بود .
بین صحبت هایش با فروشنده ، لبخند زد ؛ لب های من هم بی اختیار به لبخند باز شدن . داشتم تو احساساتم غرق می شدم که صدای مامان افکارم رو قطع کرد : رمیصا ! به نظرم که خوبه ولی ... رمیصا کجایی ؟
به خودم اومدم و نگاهم رو بردم به سمت مامان : جانم مامان ؟
مامان لبخند معناداری زد و سرش رو تکون داد .
بی اختیار سرم رو پایین انداختم .
با فروشنده هماهنگ کردیم تا حلقه ها رو برای چند روز آینده آماده کنه . بعد از خرید و تحویل گرفتن فاکتور ، از فروشنده تشکر کرده و از مغازه خارج شدیم .
به پیشنهاد امیرعباس برای جبران گرمای آفتاب نیمهٔ روز ، به طرف کافه بستنی ای که نزدیک طلافروشی بود می رفتیم که صدای زنگ گوشی ستیا متوقف مون کرد .
ستیا با کمی تاخیر گوشی رو جواب داد : سلام ..... فردا ؟ ...... آخه مربی ! ...... باشه چشم .
نگاه منتظر مون به سمتش بود ؛ گوشی رو به جیبش برگردوند و بهمون خیره شد .
سکوتش باعث شد شهلا سوال کنه : شریفه رضایی بود ؟
ستیا با حرکت سر ، به سوالش جواب مثبت داد .
منتظر بودیم خودش بقیه صحبت ها رو توضیح بده ولی باز هم سکوت کرد . پرسیدم : خب چی گفت ؟
_ گفت برای فردا صبح بلیط گرفته . امروز وسایلم رو جمع کنم .
امیرعباس با تعجب پرسید : بلیط به مسکو ؟ به این زودی ؟ فکر می کردم باید برین تهران .
_ نه . گفت اول میریم تهران برای چند تا کار اداری و دیدن بابام . چند هفته دیگه برای بلیط مسکو اقدام میکنیم .
شهلا با ناراحتی پرسید : یعنی فردا صبح میری ؟
ستیا با حرکت سر ، جواب مثبت داد .
بعد از ظهر بود که به خونه برگشتیم و من ، عزیزجون ، امیرعباس ، صدرا ، مرصاد و مرتضی مشغول آماده کردن حسینیه برای مراسم شب شدیم .
مراسم اون هفته با همه مراسمات هفتگی هیئت فرق داشت ؛ حضور یک شهید گمنام که قرار بود حال همه مون رو بهتر از قبل کنه .
امیدوار بودم میزبانی از اون شهید گمنام به دل عزیزجون صبر بیشتری هدیه بده تا باز هم بی خبری از عمو ناصر رو تحمل کنه .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
.
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
.
#عشق #رمان #فادیااندیشه #نیمه_شب_تهرانپارس
نگاه لبریز از ترحمم به مرصاد بود که برگشت و با لبخند پرسید : قبوله ؟ حواست بهشون هست ؟
_ خب چرا خودت بهشون رسیدگی نمی کنی ؟
_ من یک مدت نیستم .
با تعجب پرسیدم : یعنی چی ؟ کجا میخوای بری ؟
آخرین پیراهنش رو داخل ساک جا داده و زیپ ساک رو بست : یک مدت میخوام برم قم .
خندیدم : بسم الله الرحمن الرحیم !
مرصاد هم خندید : صدق الله العلی العظیم .
_ برای چی میخوای بری قم ؟
چند ثانیه سکوت کرد و بعد با حالتی که مشخص می کرد دوست نداره سوالم رو جواب بده ، لب باز کرد : چند نفر هستن که میتونن کمکم کنن .
_ کمک ؟ ....... مرصاد درست توضیح بده قضیه چیه .
تکیه داد به میز : بازجوییه ؟
با شیطنت جواب دادم : دقیقا .
اکراه مرصاد برای توضیح ماجرا رو حس می کردم ولی نمی تونستم سوالم رو نپرسم .
مرصاد شروع کرد : قبل مریم خانم فکر می کردم خیلی آدم خوبی هستم ، فکر میکردم کاملم .
سرش رو انداخت پایین : به خودم مطمئن بودم . ( زیر لب گفت : ) چه اطمینان بی پایه ای .
چند ثانیه تو فکر بود و بعد ادامه داد : وقتی اون احساسات برام به وجود اومده بود ، مطمئن بودم که انتهای مسیر این احساس ، حلقه ازدواجه و شیرینی و شربت . آخه دلیلی برای مخالفت نمی دیدم . به جز ...
نگاه مرصاد رفت روی پای مجروحش : ( به جز ) ... این .
می خواستم روی جمله اش خط بطلان بکشم ولی از برخورد مرصاد ترسیدم . تو چشم های مرصاد نگاه می کردم و فقط به حرف هایش گوش میدادم ؛ انگار لال شده بودم .
مرصاد لبخند زد : خب .... ایشون هم حق انتخاب داره دیگه .... خلاصه ؛ بعد رفتن مریم خانم ، یک آدم دیگه شدم . رفتارم ، دیدم نسبت به دنیا ، نسبت به خودم ... حتی دیدم نسبت به خدا عوض شد . تازه اون موقع بود که فهمیدم تمام اون احساس اطمینان به خودم ، توهم بوده . وقتی کاری از دستم بر نمی اومد باید رضایت می دادم به رضای اون بالاسری ، ولی به جایش شروع کردم به خراب کردن تمام دارایی های زندگیم ؛ تا اون روز با امیرعباس انقدر بد حرف نزده بودم . تا اون روز سر خواهرم داد نزده بودم . خدا من رو ببخشه ؛ تا اون روز با مادرم انقدر بد رفتار نکرده بودم .
آهی کشید و ادامه داد :مریم خانم با این انتخابش زندگی من رو بهم ریخت ، ولی باعث شد غرور و اطمینان کاذب به خودم از بین بره . من بابت از بین رفتن این حس ، ازشون ممنونم . نمی دونم ؛ شاید خدا میخواسته با این اتفاق ، نقاط تاریک مرصاد رو نشونم بده تا درستشون کنم . اومدن اون شهید گمنام باعث شد بیشتر به رفتارم تو اون مدت فکر کنم . حالا تصمیم گرفتم برم دنبال روشن کردن نقاط تاریک وجودم .
از این طرز نگاه مرصاد خوشم اومد ، مرصاد دقیقا عکس من عمل کرد ؛ من بعد رفتار امیرعباس تو روز عیادت ، از خدا فاصله گرفتم ولی مرصاد با رفتن مریم به خودش اومد و به خدا نزدیک شد .
پرسیدم : برای روشن کردن نقاط تاریکت میخوای بری قم ؟
_ پدر چند تا استاد اخلاق بهم معرفی کردن که ساکن اونجا هستن . میرم تا ببینم میتونم به جایی برسم یا نه .
_ کی میخوای بری ؟
_ من بلیت برگشتم رو به تهران گرفتم ، از همونجا میرم قم .
با تموم شدن جمله اش ، دلم براش تنگ شد .
لبخند زدم : به سلامتی :)
مرصاد ساکش رو گذاشت کنار در اتاق و رو کرد بهم : عروس خانم ! چند ساعت دیگه باید بریم فرودگاه ، برو استراحت کن .
از روی سکو لبه پنجره پایین اومده و به طرف در اتاق رفتم .
ادامه انشاءالله در قسمت آخر ❤️✌🏽
.
پ.ن : مرصاد نمکدون می شود 😂🔪
پ.ن ۲ : کمربند ها رو ببندین که میخوایم بریم عراق :)
پ.ن ۳ : باورم نمیشه نیمه شب داره تموم میشه 🥺❤️
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان #عشق #فادیااندیشه #نیمه_شب_تهرانپارس
هدایت شده از محمد ابوی سانی | قیام🇵🇸
چرا
مجید رضا رهنورد که
بچه مذهبی بود
#قاتل شد:
مراقب خود، اطرافیان و #فرزندان مان باشیم.
امروز صبح که خبر اعدام #مجیدرهنورد را همراه عکسش دیدم یک حس عجیبی بهم دست داد
#خوشحال نشدم به چهره اش که نگاه کردم افسوس خوردم که چرا عاقبت این جوان باید این جوری بشه
تا این که بعدازظهر به جلسه ای دعوت شدم، سخنرانش فردی بودکه از زندگی او #مستندی تهیه کرده بود و در جریان باز جویی وی بود این مطلب از زبان ایشان است.
مادرش به #عشق امام رضا علیه السلام
نامش را مجیدرضا گذاشت
از کودکی #مسجدی و هیئتی بود
همیشه تلاش میکرد
صف اول #نمازجماعت
خودش را جاکند حتی برای ثواب بیشتر نماز،
عبا بر شانه می انداخت
#ولی از 15 سالگی که وارد #فضای_مجازی شد
کم کم تحت تاثیر قرار گرفت
آنچنان شست و شوی #مغزی شد که نماز را #ترک می کند و اعتقادات مذهبی و عشق به امام حسین ع و حضرت فاطمه س را کنار گذاشته و حتی #مسخره می کند:
خودش میگوید ۸ سال رسانه #مغز من را تبدیل کرد به یک اتاق گاز که هر لحظه ممکن بود با یک جرقه منفجر شود،
روز حادثه با دیدن آن گروه #صدنفره اغتشاش در خیابان آن جرقه زده شد
اول در خانه #وصیت نامه اش را می نویسد که
برای من #گریه نکنید
سر قبرم #قرآن نخوانید،
هر #چاقویی که زده به خاطر کینه ای بوده که از حزب اللهی ها داشته،
او میگوید با خودش فکر می کرده بعد از قتل اگر او را بگیرند حتما #زجرکش و تکه تکه اش میکنند
برای همین موقع دستگیری میگوید مرا #زود اعدام کنید
اما بعد از چند روز که رفتار ماموران اطلاعاتی را می بیند که با #رفتار دینی با او تعامل می کنند
تمام #معادلات ذهنی اش به هم می ریزد
بچه های اطلاعاتی به جای این که او را بزنند و شکنجه اش بدهند،
با او #صحبت می کنند
از زندگیش می پرسند
برای اینکه متوجه شود اعتقاداتش اشتباه است به او #کتاب می دهند بخواند
و خلاصه مجرم و بازجو باهم #گریه میکنند.
آخر تازه فهمیده که این ۸سال چه قدر فضای مجازی مغزش را شستشو داده تا دست به این #جنایت برند،
به مادرش می گوید،
با مادران #شهدا صحبت کن،
طلب #عفو نکن
فقط طلب #حلالیت کن
من مثل یک #حیوان برادرم را کشتم،
مجید رضا میگوید چند #حسرت به دلم مانده،
یک بار دیگر دست #مادرم را ببوسم به مادرم کادو بدهم:
بعداز ۸ سال دوباره پایم به حرم امام رضا علیه السلام برسد(این حرف را با گریه و زجه میزند و باز جو هم همراهش گریه و زجه میزند)
او بسیار پشیمان و شکسته شده بود.
در حقیقت می شود گفت
#دشمن دوتا جوان ما را شهید نکرد
بلکه دوتا جوان را شهید کرد
ویک جوان را #کشت،
دشمن یک جوان را که می توانست سرباز امام زمان عج باشد را تبدیل به یک #قاتل کرد.
مراقب خود، اطرافیان و #فرزندان مان در فضای مجازی باشیم.
دکتر اصغری نکاح
روانشناس و دانشیار
دانشگاه فردوسی مشهد
«قیام» رو در ایتا دنبال کنید
@mabavi