تعجب کردم : برای چی ؟
_ چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟
_ کدوم راه ؟
لبخندی از روی شیطنت زد : خانم مرادی اومد و شماره مامانت رو از من گرفت ، برای امر خیر .
واقعا تحمل یک مسئله دیگه که بخواد ذهنم رو درگیر کنه نداشتم : دست شما درد نکنه منیره خانم . من فعلا به همین درس های دانشگاهم برسم خیلی کار کردم .
نمی خواستم کسی بیاد خواستگاریم . اونم پسر آقای مرادی که معلوم بود از نظر مذهبی و اقتصادی کم و کسری ندارن . بعد باید مامان و بابا رو به هزار بهونه راضی کنم که دست از سرم بردارن . حتی فکر کردن به ازدواج با کسی به غیر از امیر عباس برام مثل کابوس بود . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی
رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عشقى
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان
#متن_خاص
#رمان_خاص
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#عاشق
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ها
#امام_حسین
#عشق
#خواستگاری
#دخترانه
#شیرینی
#دیدار
#باشد_قبول
#یا_حسین
#یا_علی
#یا_حسن
#دختر
#روضه
مریم دست هام رو گرفته بود و به چشم هام نگاه می کرد : چی شده رمیصا ؟ حالت خوبه ؟
نگاهی به پشت سرم انداختم ؛ مرصاد تو چهارچوب در ایستاده بود .
سرم رو برگردوندم سمت مریم و همونطور که دستم بین دست های ظریفش بود ، از روی پله ها بلند شدم .
مریم اشکم رو پاک کرد : چیزی شده رمیصا ؟
_ من نمیدونم چرا اینطوری شدم . اشکم دم مشکمه ! دلم تنگه انگار !
صدای گرفته ام بغض باقی مونده در گلوم رو آشکار می کرد .
مرصاد قدم های کوتاهی برداشت و بهم نزدیک شد . دستش رو گذاشت روی شونه ام : برگرد ببینمت !
چند ثانیه تعلل کردم و بعد با اصرار دوباره مرصاد برگشتم سمتش .
دست گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا آورد : داری گریه میکنی ؟
چند ثانیه فقط به چشم هایش خیره مونده بودم . بغض داشت خفم می کرد . اون روزم از صبح پر بود از اتفاق های بد ؛ اتفاقی که برای خانواده عمه افتاده بود ، حال بد ستیا ، عجله ام و بلایی که سر امیرعباس آورده بودم . حالا هم صحبت با صدرا دلتنگیم برای خانواده ام رو چند برابر کرده بود .
مریم که دید فضای ایجاد شده خانوادگیه ، از ما فاصله گرفت و برگشت به سمت زیرزمین و خونه عزیزجون .
مرصاد اشکم رو پاک کرد : چی شده خواهر کوچیکه ؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی برات پیش اومده ؟
با حرکت سر به سوالش جواب منفی دادم .
_ پس چرا داری گریه میکنی ؟
حالا دیگه قطرات اشک پیاپی و بدون اختیار من ، مقابل نگاه برادر بزرگترم ظاهر می شدن .
مرصاد با صدایی که کمکم داشت به لرزش می افتاد التماسم کرد : رمیصا دیگه داری نگرانم میکنی ! بگو چی شده ؟
نگاهی که تا اون لحظه سعی داشتم از مرصاد پنهان کنم رو به چشم هایش دوختم : مرصاد ! از صبح یک عالمه اتفاق بد افتاده ، اون از عمه اینا ، بعد از اون ؛ حال و روز ستیا ، الان هم که زدم چشم و چال برادر رو به فنا دادم . مرصاد من دلم برای مامان اینا تنگ شده !
مرصاد لبخندی زد . با دو دست ، طرفین صورتم رو گرفت . سرم رو به صورتش نزدیک کرد و پیشونیم رو بوسید .
داشت دست هایش رو از روی سرم بر می داشت که سرم رو روی شونه اش گذاشتم و بدون توجه به ایجاد صدا و جلب کردن توجه اهالی خونه ، صدای گریه ام رو بلند کردم .
مرصاد اجازه داد تا اشک هام تموم بشه ، تو اون لحظه درکم کرد و با تکیه گاه بودنش ، کمکم کرد .
چند دقیقه بعد کنار هم روی پله های جلو ورودی حسینیه نشسته بودیم . مرصاد پرسید : از لیست دلایل گریه های چند دقیقه پیشت ، چیزی رو از قلم نینداختی ؟
با تعجب نگاهش کردم : یعنی چی ؟
_ یعنی نمیخوای چیزی بگی ؟ نمیخوای سوالی بپرسی ؟
چه میدونم ، نمیخوای درمورد چیزی باهام صحبت کنی ؟ مثلا ...
فهمیدم میخواد چه موضوعی رو مطرح کنه ؛ نمی خواستم در مورد برادر و رویای بچگی حرفی بزنم .
از روی پله بلند شدم . داشتم بهانه ای می آوردم تا بتونم از اون فضا فاصله بگیرم که مرصاد دستم رو گرفت و به سمت پله ها کشوند : بشین ، میخوام باهات حرف بزنم . حرف های جدی ، حرف از آینده ؛ آینده تو ، آینده امیرعباس . 🌿🌼
ادامه در قسمت بعدی
#رمان_عاشقانه
#رمان
#رمان_خاص
هفته اول اسفند بود . تازه از جلسه امتحان بیرون اومده و تو سرمای زمستان قدم می زدم . داشتم برای صدمین بار از تصمیمم مطمئن می شدم .
تصمیم سختی بود ؛ یک انتخاب برای یک عمر . انتخابی که قرار بود تکلیف رویای بچگی ام رو برای همیشه مشخص کنه . حالا باید بدور از احساسات تصمیم می گرفتم ؛ منطقی ، با فراموش کردن شیرینی تمام خاطرات برادر .
تو فکر بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سرم اومد . بی توجه به صدای بوق به راه خودم ادامه میدادم .
چند ثانیه از شنیدن صدای بوق گذشت که از پشت سر صدام زد : خانم رضائیان !
برگشتم سمتش ؛ مرصاد از ماشین پیاده شده بود .
لبخند زدم و بهش نزدیک شدم ؛ تو اینجا چیکار میکنی ؟
مرصاد با صورتی که سرمای زمستان سفیدی اش رو سرخ کرده بود لبخندم رو پاسخ داد . همونطور که سوار ماشین می شد بهم اشاره کرد که سوار بشم .
در کمک راننده رو باز کرده و سوار شدم.
ماشین رو روشن کرد و به کمربند اشاره کرد : ببندش !
_ بابا دو دقیقه است دیگه ، میترسی جریمه بشی ؟
خندید : اگه جریمه بشم که خودت باید زحمت پرداختش رو بکشی . ولی جدا از شوخی ، قانون قانونه ؛ چه دو دقیقه راه باشه چه دو ساعت !
با شوخی جوابش رو دادم : حقا که آقابزرگی .
خندید و راه افتادیم .
پرسیدم : چی شده اومدی دنبال من ؟
_ دیروز خودت گفتی این ساعت کارت تو دانشگاه تموم میشه . منم داشتم از قرارم می اومدم گفتم بیام دنبالت ، هوا سرده خیابون ها هم یخ بندون ؛ اذیت میشدی .
وقتی کلمه قرار رو شنیدم به کلی تشکر از مرصاد برای اومدن به دنبالم رو فراموش کردم : قرار ؟ با کی ؟ زود جواب بده ببینم !
خندید : داداشت از اون قرار ها نمیره دختر جون ، قرار کاری داشتم .
خیالم راحت شد و خواستم سر به سرش بذارم : خب حالا مگه از اون قرار ها بری چی میشه ؟
جوری نگاهم کرد که متوجه شدم از سوالم شوکه شده .
همون طور که سعی داشت ماشین رو جوری برونه که لاستیک ها روی یخ های زمستونی سر نخوره جواب داد : من که میدونم سر کارم ، ولی خب جوابت رو میدم . از دو حالت خارج نیست ؛ یا من واقعا به اون فرد علاقمندم یا نیستم . اگر نیستم و بخوام باهاش قرار بذارم و بهش نزدیک بشم ؛ واقعا آدم پَستی هستم . اگر هم واقعا پای احساسات در میون باشه ، باید با خانواده و رسمی پا پیش بذارم ؛ اگر واقعا به اون فرد علاقه دارم باید این رو بدونم ؛ اگر به هر دلیلی این رابطه به ازدواج ختم نشه ممکنه این آدم در اثر وابستگی ایجاد شده در این مدت ضربه سختی بخوره . پس در هر صورت نباید پا تو این راه گذاشت . البته این رو هم بگم این مسئله رو باید دو طرف رعایت کنن ؛ چه پسر ، چه دختر .
ناخودآگاه یاد حنیف افتادم ؛ بلایی که از بیخ گوشم گذشته بود .
نگاهم رو بردم سمت شیشه و بخارش رو کنار زدم ؛ با دیدن ساختمون قبلی حسینیه پرسیدم : راستی حسینیه چی شد ؟ سعید چی گفت ؟
_ دیروز باهاش تماس گرفتم ، گفت فقط تا آخر این ماه بهمون مهلت میده . انشاءالله اگر محصولات این دو هفته تولیدی هم به فروش برسه پول جور میشه .
_ خدا رو شکر .
برای دیدن دوباره حسینیه دل تو دلم نبود .
بعد از شروع دوباره رفاقت با رفیق قدیمی ، رفتن به حسینیه ای که توش قد کشیده بودم می تونست بهترین اتفاق باشه .
ابتدای کوچه عزیزجون بودیم که مرصاد پرسید : راستی کار پرده سیزده رجب به کجا رسیده ؟ تا دو ماه دیگه آماده میشه ؟
عجب سوالی پرسید ، تا اون روز مشغول امتحاناتم بودم ولی مدام استرس پرده رو داشتم . من و مریم مسئولیتش رو بر عهده گرفته بودیم و حتما باید تا هفته اول ماه رجب تمومش می کردیم .
جواب دادم : راستش خیلی پر کاره ، تازه با مریم تصمیم گرفتیم خیلی از قسمت ها رو طرح جدیدی براش طراحی کنیم .
مرصاد سر برگردوند به سمتم : یعنی آماده نمیشه ؟ ما رو اون پرده حساب کردیم ها !
_نه ، نه . نگران نباش . ستیا قول داده که بیاد کمک ، مریم هم تا آخر هفته امتحاناتش تموم میشه . منم از امروز شب و روز میشینم پاش . به امید خدا تمومش می کنیم .
رسیده بودیم جلو در خونه که احمد سراسیمه از در خونه بیرون اومد .
با دیدن ماشین ما دوید به سمت مون ؛ به خاطر یخبندون خیابون سکندری ای خورد که دستش رو گذاشت روی ماشین و از لیز خوردنش جلوگیری کرد .
مرصاد با نگرانی از ماشین پیاده شد : چی شده احمد ؟
_ داداش ! امیر ... امیرعباس !
با شنیدن اسم امیرعباس بدنم یخ کرد . 🌿🌼
ادامه در قسمت بعدی
#رمان_خاص
#رمان
#رمان_عاشقانه