eitaa logo
.🍁. اندیشه
40 دنبال‌کننده
95 عکس
30 ویدیو
7 فایل
مومن به قدرت کلمات 🍂 پناهنده به بلاد قلم🍂 شاید روزی نویسنده... . 💌 . #رمان #رمان_مجازی به قلم فاء.اندیشه ارتباط با ادمین 👇🏼 @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
تعجب کردم : برای چی ؟ _ چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟ _ کدوم راه ؟ لبخندی از روی شیطنت زد : خانم مرادی اومد و شماره مامانت رو از من گرفت ، برای امر خیر . واقعا تحمل یک مسئله دیگه که بخواد ذهنم رو درگیر کنه نداشتم : دست شما درد نکنه منیره خانم . من فعلا به همین درس های دانشگاهم برسم خیلی کار کردم . نمی خواستم کسی بیاد خواستگاریم . اونم پسر آقای مرادی که معلوم بود از نظر مذهبی و اقتصادی کم و کسری ندارن . بعد باید مامان و بابا رو به هزار بهونه راضی کنم که دست از سرم بردارن . حتی فکر کردن به ازدواج با کسی به غیر از امیر عباس برام مثل کابوس بود . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی رمان_خوب
مریم دست هام رو گرفته بود و به چشم هام نگاه می کرد : چی شده رمیصا ؟ حالت خوبه ؟ نگاهی به پشت سرم انداختم ؛ مرصاد تو چهارچوب در ایستاده بود . سرم رو برگردوندم سمت مریم و همون‌طور که دستم بین دست های ظریفش بود ، از روی پله ها بلند شدم . مریم اشکم رو پاک کرد : چیزی شده رمیصا ؟ _ من نمی‌دونم چرا اینطوری شدم . اشکم دم مشکمه ! دلم تنگه انگار ! صدای گرفته ام بغض باقی مونده در گلوم رو آشکار می کرد . مرصاد قدم های کوتاهی برداشت و بهم نزدیک شد . دستش رو گذاشت روی شونه ام : برگرد ببینمت ! چند ثانیه تعلل کردم و بعد با اصرار دوباره مرصاد برگشتم سمتش . دست گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا آورد : داری گریه می‌کنی ؟ چند ثانیه فقط به چشم هایش خیره مونده بودم . بغض داشت خفم می کرد . اون روزم از صبح پر بود از اتفاق های بد ؛ اتفاقی که برای خانواده عمه افتاده بود ، حال بد ستیا ، عجله ام و بلایی که سر امیرعباس آورده بودم . حالا هم صحبت با صدرا دلتنگیم برای خانواده ام رو چند برابر کرده بود . مریم که دید فضای ایجاد شده خانوادگیه ، از ما فاصله گرفت و برگشت به سمت زیرزمین و خونه عزیزجون . مرصاد اشکم رو پاک کرد : چی شده خواهر کوچیکه ؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی برات پیش اومده ؟ با حرکت سر به سوالش جواب منفی دادم . _ پس چرا داری گریه می‌کنی ؟ حالا دیگه قطرات اشک پیاپی و بدون اختیار من ، مقابل نگاه برادر بزرگترم ظاهر می شدن . مرصاد با صدایی که کم‌کم داشت به لرزش می افتاد التماسم کرد : رمیصا دیگه داری نگرانم می‌کنی ! بگو چی شده ؟ نگاهی که تا اون لحظه سعی داشتم از مرصاد پنهان کنم رو به چشم هایش دوختم : مرصاد ! از صبح یک عالمه اتفاق بد افتاده ، اون از عمه اینا ، بعد از اون ؛ حال و روز ‌ستیا ، الان هم که زدم چشم و چال برادر رو به فنا دادم . مرصاد من دلم برای مامان اینا تنگ شده ! مرصاد لبخندی زد . با دو دست ، طرفین صورتم رو گرفت . سرم رو به صورتش نزدیک کرد و پیشونیم رو بوسید . داشت دست هایش رو از روی سرم بر می داشت که سرم رو روی شونه اش گذاشتم و بدون توجه به ایجاد صدا و جلب کردن توجه اهالی خونه ، صدای گریه ام رو بلند کردم . مرصاد اجازه داد تا اشک هام تموم بشه ، تو اون لحظه درکم کرد و با تکیه گاه بودنش ، کمکم‌ کرد . چند دقیقه بعد کنار هم روی پله های جلو‌ ورودی حسینیه نشسته بودیم . مرصاد پرسید : از لیست دلایل گریه های چند دقیقه پیشت ، چیزی رو از قلم نینداختی ؟ با تعجب نگاهش کردم : یعنی چی ؟ _ یعنی نمیخوای چیزی بگی ؟ نمیخوای سوالی بپرسی ؟ چه می‌دونم ، نمیخوای درمورد‌ چیزی باهام صحبت کنی ؟ مثلا ... فهمیدم میخواد چه موضوعی رو مطرح کنه ؛ نمی خواستم در مورد برادر و رویای بچگی حرفی بزنم . از روی پله بلند شدم . داشتم بهانه ای می آوردم تا بتونم از اون فضا فاصله بگیرم که مرصاد دستم رو گرفت و به سمت پله ها کشوند : بشین ، می‌خوام باهات حرف بزنم . حرف های جدی ، حرف از آینده ؛ آینده تو ، آینده امیرعباس . 🌿🌼 ادامه در قسمت بعدی
هفته اول اسفند بود . تازه از جلسه امتحان بیرون اومده و تو سرمای زمستان قدم می زدم . داشتم برای صدمین بار از تصمیمم مطمئن می شدم . تصمیم سختی بود ‌؛ یک انتخاب برای یک عمر . انتخابی که قرار بود تکلیف رویای بچگی ام رو برای همیشه مشخص کنه . حالا باید بدور از احساسات تصمیم می گرفتم ‌؛ منطقی ، با فراموش کردن شیرینی تمام خاطرات برادر .‌ تو فکر بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سرم اومد . بی توجه به صدای بوق به راه خودم ادامه میدادم . چند ثانیه از شنیدن صدای بوق گذشت که از پشت سر صدام زد : خانم رضائیان ! برگشتم سمتش ؛ مرصاد از ماشین پیاده شده بود . لبخند زدم و بهش نزدیک شدم ؛ تو اینجا چیکار می‌کنی ؟ مرصاد با صورتی که سرمای زمستان سفیدی اش رو سرخ کرده بود لبخندم رو پاسخ داد . همون‌طور که سوار ماشین می شد بهم اشاره کرد که سوار بشم . در کمک راننده رو باز کرده و سوار شدم. ماشین رو روشن کرد و به کمربند اشاره کرد : ببندش ! _ بابا دو دقیقه است دیگه ، می‌ترسی جریمه بشی ؟ خندید : اگه جریمه بشم که خودت باید زحمت پرداختش رو بکشی . ولی جدا از شوخی ، قانون قانونه ؛ چه دو دقیقه راه باشه چه دو ساعت ! با شوخی جوابش رو دادم : حقا که آقابزرگی . خندید و راه افتادیم . پرسیدم : چی شده اومدی دنبال من ؟ _ دیروز خودت گفتی این ساعت کارت تو دانشگاه تموم میشه . منم داشتم از قرارم می اومدم گفتم بیام دنبالت ، هوا سرده خیابون ها هم یخ بندون ؛ اذیت میشدی . وقتی کلمه قرار رو شنیدم به کلی تشکر از مرصاد برای اومدن به دنبالم رو فراموش کردم : قرار ؟ با کی ؟ زود جواب بده ببینم ! خندید : داداشت از اون قرار ها نمیره دختر جون ، قرار کاری داشتم . خیالم راحت شد و خواستم سر به سرش بذارم : خب حالا مگه از اون قرار ها بری چی میشه ؟ جوری نگاهم کرد که متوجه شدم از سوالم شوکه شده . همون طور که سعی داشت ماشین رو جوری برونه که لاستیک ها روی یخ های زمستونی سر نخوره جواب داد : من که می‌دونم سر کارم ، ولی خب جوابت رو میدم . از دو حالت خارج نیست ؛ یا من واقعا به اون فرد علاقمندم یا نیستم . اگر نیستم و بخوام باهاش قرار بذارم و بهش نزدیک بشم ؛ واقعا آدم پَستی هستم . اگر هم واقعا پای احساسات در میون باشه ، باید با خانواده و رسمی پا پیش بذارم ؛ اگر واقعا به اون فرد علاقه دارم باید این رو بدونم ؛ اگر به هر دلیلی این رابطه به ازدواج ختم نشه ممکنه این آدم در اثر وابستگی ایجاد شده در این مدت ضربه سختی بخوره . پس در هر صورت نباید پا تو این راه گذاشت . البته این رو هم بگم این مسئله رو باید دو طرف رعایت کنن ؛ چه پسر ، چه دختر . ناخودآگاه یاد حنیف افتادم ؛ بلایی که از بیخ گوشم گذشته بود . نگاهم رو بردم سمت شیشه و بخارش رو کنار زدم ؛ با دیدن ساختمون قبلی حسینیه پرسیدم : راستی حسینیه چی شد ؟ سعید چی گفت ؟ _ دیروز باهاش تماس گرفتم ، گفت فقط تا آخر این ماه بهمون مهلت میده . انشاءالله اگر محصولات این دو هفته تولیدی هم به فروش برسه پول جور میشه . _ خدا رو شکر . برای دیدن دوباره حسینیه دل تو دلم نبود . بعد از شروع دوباره رفاقت با رفیق قدیمی ، رفتن به حسینیه ای که توش قد کشیده بودم می تونست بهترین اتفاق باشه . ابتدای کوچه عزیزجون بودیم که مرصاد پرسید : راستی کار پرده سیزده رجب به کجا رسیده ؟ تا دو ماه دیگه آماده میشه ؟ عجب سوالی پرسید ، تا اون روز مشغول امتحاناتم بودم ولی مدام استرس پرده رو داشتم . من و مریم مسئولیتش رو بر عهده گرفته بودیم و حتما باید تا هفته اول ماه رجب تمومش می کردیم . جواب دادم : راستش خیلی پر کاره ، تازه با مریم تصمیم گرفتیم خیلی از قسمت ها رو طرح جدیدی براش طراحی کنیم . مرصاد سر برگردوند به سمتم : یعنی آماده نمیشه ؟ ما رو اون پرده حساب کردیم ها ! _نه ، نه . نگران نباش . ستیا قول داده که بیاد کمک ، مریم هم تا آخر هفته امتحاناتش تموم میشه . منم از امروز شب و روز میشینم پاش . به امید خدا تمومش می کنیم . رسیده بودیم جلو در خونه که احمد سراسیمه از در خونه بیرون اومد . با دیدن ماشین ما دوید به سمت مون ؛ به خاطر یخبندون خیابون سکندری ای خورد که دستش رو گذاشت روی ماشین و از لیز خوردنش جلوگیری کرد . مرصاد با نگرانی از ماشین پیاده شد : چی شده احمد ؟ _ داداش ! امیر ... امیرعباس ! با شنیدن اسم امیرعباس بدنم یخ کرد . 🌿🌼 ادامه در قسمت بعدی