خدا ، خدا می کردم که یکی منو از اون وضعیت نجات بده . دیگه مطمئن بودم فردا صبح از بدن درد نمی تونم از روی تختم بلند شم .
داشتم گوشیم رو از داخل کیف بیرون می آوردم تا به بابا زنگ بزنم ، که صدای کسی که پشت سرم بود دستم رو داخل کیف نگه داشت : یا الله !
سرم رو برگردوندم . تا دیدمش می خواستم با مشت بزنم توی صورتش . همونی بود که اربعین پارسال نزدیک بود باهاش دعوا کنم . با نفرت گفتم :بفرمایید .
مثل همیشه با غرور سرش رو گرفت بالا و رفت داخل . توی دلم بهش گفتم آخه خواهر خودت هم بود همین طوری میذاشتی توی کوچه تاریک زیر بارون وایسته جناب آقای امیر عباس فرهادی ؟خودم رو بی تفاوت نشون می دادم ولی زیر چشمی دنبالش کردم . انگار حرفم رو شنیده بود .
اون پسرایی که جای جاکفشی بودن رو فرستاد داخل و گفت : بفرمایید ! داخل بایستین بهتره .
سرم رو برگردوندم . تا خواستم ازش تشکر کنم رفت داخل .اصلا فکر نمی کردم فرشته نجاتم کسی باشه که تا الان مسخرش می کردم . دنبال یک جا مناسب برای ایستادن می گشتم که بابا زنگ زد : سلام بابایی
- سلام دخترم . تو کجایی ؟
فهمیدم خراب کردم و باید زودتر بهشون زنگ میزدم : بابا نگران نشین . من حسینیه هستم . بارون می اومد گفتم وایستم همین جا تا شما بیاین .
-حسینیه ! خیلی خب . زیر بارون که نیستی ؟
- نه بابایی فقط زودتر بیاین دیگه مُردم از سرما .
گوشی رو قطع کردم . خواستم از فرصت استفاده کنم . زنگ زدم به هم گروهی ای که استاد گفته بود پروژه مون رو باهم تحویل بدیم : سلام مریم جان . خوبی ؟
- سلام عزیزم . تو خوبی ؟ مامانت چطورن ؟
یک بار اومده بود خونمون و همون یک بار عاشق و شیفته مامانم شده بود : خوبیم همه . راستش من الان خیلی نمی تونم حرف بزنم . فقط خواستم بپرسم برای دیوار نویسی ها طرحی کشیدی ؟
- آره اون رو که کشیدم و یکی دو روز دیگ هم طرح هامون رو باهم جمع می کنیم و طراحی نهایی رو به استاد نشون میدیم . ولی به ذهنم خورد اون خطاطی های تو راهرو خونتون هم عالین . - خط های خودم ؟ منظورت ابیات محتشمه؟ - اره دیگ . البته اگه دوست نداری طرح های شخصیت رو استفاده کنیم که نه .
باز هم همون تعارفات همیشگی . گفتم : نه عزیزم . همون ها خوبن . من برات ازشون عکس می گیرم و میفرستم . شاید بشه توی همون خطاطی ها یکم تغییر ایجاد کنیم تا مناسب تر بشه . - آره
از لحن آره گفتنش معلوم بود می خواد یک بحث بلند بالای دیگه رو شروع کنه . بالاخره بعد یک ساعت صحبت کردن از دستش خلاص شدم و خداحافظی کردیم .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#عاشقانه
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#مذهبی
#باران
#عشق
•| فادیا اندیشه - داستانسرا |•
اولین روزهایی که کلاس های باران شروع شد و با هم قرار گذاشتیم دخترانمان را راه و رسم مادر مسلمان انق
همهی ما حس میکنیم مادربزرگ و خاله شدیم... 🥰😍
#باران