eitaa logo
.🍁. اندیشه
40 دنبال‌کننده
95 عکس
30 ویدیو
7 فایل
مومن به قدرت کلمات 🍂 پناهنده به بلاد قلم🍂 شاید روزی نویسنده... . 💌 . #رمان #رمان_مجازی به قلم فاء.اندیشه ارتباط با ادمین 👇🏼 @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهم رو بردم به سمت دیوار ، کبوتر سفیدی گوشه دیوار بود ؛ بال خونی و بدنی که از سرما می لرزید . نمی دونستم چطور سر از حیاط عزیزجون در آورده . خم شده و دقیق تر نگاهش کردم ؛ چشم های زلالی داشت می تونستم زیبایی پرواز قبل از زخمی شدن بالش رو تصور کنم ‌. مریم روی برف ها زانو زده و کبوتر رو برداشت . کبوتر ترسیده بود . مریم یکی از دست هایش رو روی بدن کبوتر گذاشت . با این کار کبوتر کمی آرام شد . برگشتیم به سمت خونه عزیزجون ؛ عمو و امیرعباس داخل رفته بودن و مرصاد جلو در با تعجب به ما نگاه می کرد که چرا تو اون سرما داخل حیاط موندیم . با حرکت دست و سر ازم پرسید ؛ چی شده ؟ به کبوتری که حالا به مریم اعتماد کرده و تو دست هایش آروم گرفته بود اشاره کردم : بالش زخمی شده . مرصاد چند قدم بهمون نزدیک شد . نگاهی به کبوتر انداخت : تو این سرما چطور دوام آورده ! اشاره کرد به خونه عزیزجون : بدینش به من ، شما برین داخل . مریم کبوتر رو داد به دست مرصاد و با عجله به طرف زیرزمین رفت . چند قدم دنبالش رفته و جلو پله های زیرزمین ایستادم : چی شد ؟ همون‌طور که قلمو اش رو تمیز می کرد که تا فردا خشک نشه جواب داد : من دیگه باید برم . ساعت هشته ، مامانم نگران میشن . تا الان هم منتظر بودم تو بیای تا ستیا تنها نباشه . قلمو اش رو خشک کرده و داخل کمد گذاشت : هواش رو داشته باش ‌. _ حواسم بهش هست . مریم کیفش رو برداشت و از زیرزمین بیرون اومد . در زیرزمین رو بست ، دستش رو جلو آورد تا دست بده : شبت بخیر ، از عزیزجون عذرخواهی کن که نرفتم ازشون خداحافظی کنم . دستش رو گرفته و جوابش رو دادم . ستیا دست هایش رو تو جیب ژاکتی که روی هودی پوشیده بود کرده و به پرنده ای که مرصاد مشغول وارسی زخمش بود نگاه می کرد . مریم به ستیا نزدیک شد : خداحافظ ، مراقب خودت باش . ستیا جواب محبت مریم رو با در آغوش کشیدنش داد : ممنون ، شبت بخیر . مریم " خدانگهدار " نسبتا بلندی گفت که مشخص بود مقصودش مرصاده . مرصاد با شنیدن صدای مریم سرش رو بلند کرد : شب شما بخیر . یکهو به خودش اومد و رو کرد به من : وسیله دارن ؟ مریم جوابش رو داد : زنگ میزنم آژانس . مرصاد اصرار کرد که حاج رضا یا خودش مریم رو برسونن ولی مریم بهانه ای آورد و حرف خودش رو عملی کرد . با رفتن مریم ، من و ستیا به سمت خونه عزیزجون رفتیم ، مرصاد ولی همچنان وسط حیاط ایستاده بود . بعد از اینکه ستیا وارد خونه شد رفتم به طرف مرصاد : مگه نگفتی هوا سرده ؟ خب بیا تو دیگه ! مرصاد نگاهش رو کشوند روی مردمک چشمم ؛ باورم نمی شد با دیدن حال اون کبوتر دل مهربونش لرزیده و چشمش رو تر کرده بود . مرصاد چند باری پلک زد تا قطرات احساسش مشخص نشه : برو داخل من هم میام . چند ثانیه به صورت رنگ پریده و چشم های رازآلودش نگاه کرده و بعد خواسته اش رو عملی کردم ؛ همون‌طور که به سمت خونه می رفتم ، گفتم : فکر خودت نیستی فکر‌ اون کبوتر بیچاره باش ، تو این هوا بیشتر از این دوام نمیاره . از سه پله جلو در بالا رفته و وارد خونه عزیزجون شدم ؛ امیرعباس ‌و عمو کنار هم نزدیک کرسی نشسته بودن . ستیا طبقه پایین نبود . رو کردم به عزیزجون که تازه حرفش با عمو تموم شده و داشت برای من و مرصاد از سماور گوشه اتاق چای می ریخت : ستیا بالاست ؟ امیرعباس سرش رو بلند کرد . نگاهی به در انداخت ؛ متوجه شدم منتظر ورود مرصاد بوده ، با چند ثانیه سکوتی که کرد احساس کردم میخواد از من سوالی بپرسه اما منصرف شد ؛ از جا بلند شد و بیرون رفت . عزیزجون که تازه نگاهش رو از خط خروج امیرعباس جدا کرده بود جواب سوالم رو داد : آره مادر ، رفت بالا . تشکر کرده و از پله ها بالا رفتم . ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه . . . نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا : @fadiaandisheh ع