نگاهم رو بردم به سمت دیوار ، کبوتر سفیدی گوشه دیوار بود ؛ بال خونی و بدنی که از سرما می لرزید . نمی دونستم چطور سر از حیاط عزیزجون در آورده .
خم شده و دقیق تر نگاهش کردم ؛ چشم های زلالی داشت می تونستم زیبایی پرواز قبل از زخمی شدن بالش رو تصور کنم .
مریم روی برف ها زانو زده و کبوتر رو برداشت .
کبوتر ترسیده بود . مریم یکی از دست هایش رو روی بدن کبوتر گذاشت . با این کار کبوتر کمی آرام شد .
برگشتیم به سمت خونه عزیزجون ؛ عمو و امیرعباس داخل رفته بودن و مرصاد جلو در با تعجب به ما نگاه می کرد که چرا تو اون سرما داخل حیاط موندیم .
با حرکت دست و سر ازم پرسید ؛ چی شده ؟
به کبوتری که حالا به مریم اعتماد کرده و تو دست هایش آروم گرفته بود اشاره کردم : بالش زخمی شده .
مرصاد چند قدم بهمون نزدیک شد . نگاهی به کبوتر انداخت : تو این سرما چطور دوام آورده !
اشاره کرد به خونه عزیزجون : بدینش به من ، شما برین داخل .
مریم کبوتر رو داد به دست مرصاد و با عجله به طرف زیرزمین رفت .
چند قدم دنبالش رفته و جلو پله های زیرزمین ایستادم : چی شد ؟
همونطور که قلمو اش رو تمیز می کرد که تا فردا خشک نشه جواب داد : من دیگه باید برم . ساعت هشته ، مامانم نگران میشن . تا الان هم منتظر بودم تو بیای تا ستیا تنها نباشه .
قلمو اش رو خشک کرده و داخل کمد گذاشت : هواش رو داشته باش .
_ حواسم بهش هست .
مریم کیفش رو برداشت و از زیرزمین بیرون اومد . در زیرزمین رو بست ، دستش رو جلو آورد تا دست بده : شبت بخیر ، از عزیزجون عذرخواهی کن که نرفتم ازشون خداحافظی کنم .
دستش رو گرفته و جوابش رو دادم .
ستیا دست هایش رو تو جیب ژاکتی که روی هودی پوشیده بود کرده و به پرنده ای که مرصاد مشغول وارسی زخمش بود نگاه می کرد .
مریم به ستیا نزدیک شد : خداحافظ ، مراقب خودت باش .
ستیا جواب محبت مریم رو با در آغوش کشیدنش داد : ممنون ، شبت بخیر .
مریم " خدانگهدار " نسبتا بلندی گفت که مشخص بود مقصودش مرصاده . مرصاد با شنیدن صدای مریم سرش رو بلند کرد : شب شما بخیر .
یکهو به خودش اومد و رو کرد به من : وسیله دارن ؟
مریم جوابش رو داد : زنگ میزنم آژانس .
مرصاد اصرار کرد که حاج رضا یا خودش مریم رو برسونن ولی مریم بهانه ای آورد و حرف خودش رو عملی کرد .
با رفتن مریم ، من و ستیا به سمت خونه عزیزجون رفتیم ، مرصاد ولی همچنان وسط حیاط ایستاده بود .
بعد از اینکه ستیا وارد خونه شد رفتم به طرف مرصاد : مگه نگفتی هوا سرده ؟ خب بیا تو دیگه !
مرصاد نگاهش رو کشوند روی مردمک چشمم ؛ باورم نمی شد با دیدن حال اون کبوتر دل مهربونش لرزیده و چشمش رو تر کرده بود .
مرصاد چند باری پلک زد تا قطرات احساسش مشخص نشه : برو داخل من هم میام .
چند ثانیه به صورت رنگ پریده و چشم های رازآلودش نگاه کرده و بعد خواسته اش رو عملی کردم ؛ همونطور که به سمت خونه می رفتم ، گفتم : فکر خودت نیستی فکر اون کبوتر بیچاره باش ، تو این هوا بیشتر از این دوام نمیاره .
از سه پله جلو در بالا رفته و وارد خونه عزیزجون شدم ؛ امیرعباس و عمو کنار هم نزدیک کرسی نشسته بودن .
ستیا طبقه پایین نبود . رو کردم به عزیزجون که تازه حرفش با عمو تموم شده و داشت برای من و مرصاد از سماور گوشه اتاق چای می ریخت : ستیا بالاست ؟
امیرعباس سرش رو بلند کرد . نگاهی به در انداخت ؛ متوجه شدم منتظر ورود مرصاد بوده ، با چند ثانیه سکوتی که کرد احساس کردم میخواد از من سوالی بپرسه اما منصرف شد ؛ از جا بلند شد و بیرون رفت .
عزیزجون که تازه نگاهش رو از خط خروج امیرعباس جدا کرده بود جواب سوالم رو داد : آره مادر ، رفت بالا .
تشکر کرده و از پله ها بالا رفتم .
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌼✍️ فادیا اندیشه
.
.
.
نشانی رمان در اینستاگرام تلگرام و ایتا :
@fadiaandisheh
#رمان #رمان_عاشقانه_مذهبی #چادریها_عاشقترند #چادر #روسری #پاییزه #زمستانه #برف #کبوتر #عشق #عاشقانه #لیلی_و_مجنون #پرواز #اشک #دختر #پسرمذهبی #هیئت #امام_حسین ع