eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
40 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» (نام من هنوز در داستان هست!) در حال نگارش.. @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول جمع کردن رنگ های روی میز بودم که زنگ خونه رو زدن . گوشی رو برداشتم : بله ؟ کسی توی دوربین دیده نمی شد . گوشی رو گذاشتم . هنوز نرسیده به اتاق دوباره زنگ زد : بله بفرمایید . یک نفر که صورتش رو با ماسک ترسناک پوشونده بود با سرعت اومد توی تصویر و صورتش رو گرفت جلو دوربین اف اف . یک لحظه ترسیدم ولی بعد فهمیدم مرصاد : بیا تو دیوانه . مطمئن بودم الان صورتش از سرمای اسفند حسابی گل انداخته . رفتم توی آشپز خونه و یک لیوان برداشتم . یکم فکر کردم و از ترس مامان با یک استکان عوضش کردم . استکان رو پر از آب سرد کردم و رفتم جلو در منتظر مرصاد ایستادم . رسید پشت در و زنگ زد . در رو باز کردم و آب رو ریختم توی صورتش : سلام داداشی :) گفت : رمیصا قبرت رو کندی ! با قهقهه رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم .مرصاد اومده بود پشت در . از بوی عطرش فهمیدم : لو رفتی . معلومه پشت دری . بیخودی خودتو اذیت نکن . پاکت پاستیل رو از زیر در نشونم داد :نمی خواستمم که نفهمی . تا اومدم بگیرمش پاکت رو کشید : تسلیم شو خواهر کوچیکه . در رو باز کن . - این نامردیه . تو مسلح اومدی . با خنده گفت : تو با لیوان آب اومدی پیشوازم بعد من مسلح اومدم ؟ - اولا تو شروع کردی . دوما پاستیل از صد تا کلاش و آر پی جی بدتره . - حالا باز کن در رو . کاریت ندارم . بیا پاستیلت رو بگیر . دستم رو گذاشتم روی کلید و چرخوندمش . مرصاد در رو باز کرد و اومد داخل . پاستیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی : بشین تو رو خدا تعارف نکن اتاق خودته . نیشخند زد . سرش رو تکون داد و نشست روی زمین . مامان همون طور که سرش رو گرفته بود اومد جلو در اتاق : چه خبره باز شما دوتا مثل بچه های پنج ساله افتادین دنبال هم ؟ مرصادگفت : آخ شرمندم مادر نمی دونستم خوابیدین . مامان به شوخی گفت : انگار نه انگار بیست سالشون شده. - مامان جان رمیصا بیست سالشه من پنج سال بزگترم. بهش پاستیل تعارف کردم : بفرمایید آقا بزرگ . برداشت . از روی زمین بلند شد . می خواست بره بیرون . گفتم : آقا بزرگ کمک نمی خواید ؟ بالاخره سنی ازتون گذشته اذیت می شین می خواین راه برید ! کوسن رو از روی تخت برداشت و پرت کرد طرفم . همون طور که می خندید از اتاق رفت بیرون . هر روزی که می گذشت محبت برادرانه مرصاد نسبت بهم ، برام واضح تر می شد و این بهترین حس دنیا بود . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃