مامان نیم نگاهی بهم انداخت : احتمالا از حوزه هست . برای مهاجرتمون .
داشتم شاخ در می آوردم : چی ؟ مهاجرتمون ؟
- آره دیگه
شاکی شدم : ببخشید توی مسائل خانوادگیتون دخالت می کنم ولی میشه برای من هم توضیح بدین ؟
مامان داشت به غذا ادویه اضافه می کرد : خب مکتب از بابات خواسته برای کار های تبلیغ ، یک مدت بریم لبنان .
با خودم گفتم بد بخت شدی رمیصا . دست هام رو گذاشتم روی سرم و گفتم : نمیشه نریم . تو رو خدا مامان !
- ما که باید بریم ولی مرصاد نمی خواد بیاد و بابات موافقت کرده . اگه می خوای باید جای مرصاد بمونی .
خوشحال شدم : یعنی اگه با مرصاد باشم حله ؟
مامان باز لبخند مصنوعی تحویلم داد : بعد از اینکه بابات رضایت داد به موندنت .
توی دلم گفتم بابا همیشه باهام راه میاد . احتمالا این رو هم اجازه بده . سریع یک لیوان از توی کشو برداشتم و قندون رو پر از #آبنبات_هل_دار کردم . مطمئن بودم آبنیات هل دار کار خودش رو میکنه . لیوان رو از چای پر کردم و گذاشتمش توی سینی . بابا از اتاق اومد توی پذیرایی و روی زمین نشست . قندون رو گذاشتم داخل سینی و رفتم کنار بابا نشستم .
با لبخند ملیح سینی رو گذاشتم جلو بابا : بفرمایید .
بابا به چهرم نگاه کرد . به شوخی گفت : باز چی شده ؟
خندیدم : خوشم میاد بلدینم . بعد از یک ساعت مِن و مِن کردن شروع کردم : بابا میشه من پیش مرصاد وایستم ، نیام لبنان ؟ - لبنان کشور خیلی قشنگیه . - میدونم ، ولی من علاقم اینجاست . من برای موفقیت نیاز دارم به این دانشگاه و اساتیدش .
بابا لیوان چای رو از داخل سینی برداشتم : لبنان هم قطعا اساتید خوبی داره . فهمیدم بابا راضی بشو نیست . باید دست می ذاشتم روی نقطه ضعفش : بابا شما بیست سال با من جوری رفتار کردین که انگار فرقی با مرصاد نمی کنم . نمی خواستین من توی ذهنم به خاطر دختر بودنم خودم رو محدود کنم یا اینکه خودم رو ضعیف تر از دیگران بدونم. تا الان خیلی این طرز تربیت رو دوست داشتم ولی حالا با خودم میگم ای کاش مثل همه دختر ها بزرگ می شدم تا الان مجبور نشین به زور من رو بشونید سر جام .
به خاطر اون طرز حرف زدن عذاب وجدان داشت خفم می کرد ولی نباید می ذاشتم رویا هام رو خراب بکنن . مطمئن بودم اساتیدی که الان دارم عمرا اونجا پیدا بشن . به علاوه یک روز هم بدون مرصاد دوام نمی آوردم . بابا استکان خالی رو به سینی برگردوند و گفت : بابت چای و آبنبات هل دار دستت درد نکنه ولی نه باباجان . باید با ما بیای .
با ناراحتی رفتم توی اتاقم .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#مهاجرت
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان
#رمان_عاشقانه
#عاشقانه_مذهبی