eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
43 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
@andisheh_ir1 . 🌙 . صندلی‌های ایستگاه اتوبوس جای خالی ندارد. تکیه میدهم به شیشه کنار ایستگاه و منتظر میمانم. سرمای هوا آزاردهده است. از زمستان متنفرم! روسری گیره خورده گوشه صورتم را جلو میکشم. بارانی را چفت میکنم روی تنم. در حالیکه از سرما می‌لرزم، چشمم به جمال اتوبوس روشن می‌شود. ... کلید می‌اندازم و میروم داخل خانه. تاریک است. غروب که میشود دلم توی این آپارتمان اجاره‌ای هفتاد و خرده‌ای متری میگیرد. غروب زمستان به تنهایی قابلیت کشتن آدم را دارد. چه برسد به خانه‌ای که مادرش را سرطان توی اتاق ته راهرو له کرده، خواهرش را انگ طلاق زده و پدرش هم اوضاع خوبی ندارد! از اول اینطور نبودیم؛ تهران برایمان خوش‌یمن نبود. برای کار بابا آمده بودیم که آن هم تعریفی نداشت. بابا همه‌ی زورش را زد اما خیلی وقتها زور ما به چرخ دنیا نمی‌رسد. هرچند نباید به گردن روزگار انداخت بی‌معرفتی و روباه‌صفتی آدم‌ها را! الان هم بابا رفته پی کار. الهه هم همینطور؛ منشی بودن با درآمد خوب در مطب یک خانم دکتر مهربان برای موقعیت الهه خوب است. پانزده سال از من بزرگتر است. گلیمش را میکشد بیرون از این اقیانوس سیاه رنگ که روی خوش به ما نشان نداده! من از اول انقدر خاکستری نبودم. وقتی مادر رفت، نور خانه کم شد و چشمان من کم‌سو؛ حالا تنها چیزی که برایم باقی مانده، همین نوشتن است و راهی که باید از آن پول در بیاورم. من قبل از فوت مادر، کمتر به اسکناس فکر میکردم؛ گویا آن زمان چیزهای مهم‌تری برای بها دادن وجود داشت... باید بنشینم و این رمان لعنتی را تمام کنم. مگر چقدر وقت دارم برای موفقیت؟! برای اثبات اینکه راهی غیر از آنچه الهه میرود و میداند هم وجود دارد. مینشینم پای لپتاپی که به زور هزار تعمیر و التماس برایم بعد از ده سال کار میکند؛ پول که در آوردم باید به حسابش برسم. هرچند برای همین دیزلیِ قدیمی دلتنگ میشوم! از برند «دل» است. اسمش را گذاشتم دل و قلوه. آدم وفاداری‌ هستم؛ حتی به چیزهای کوچکی مثل یک کارت ویزیت که چندماهی لای صفحات کتاب میگذارم برای نشانه! کارت ویزیت! روی کاناپه مینشینم و درحالی که فنرش پهلویم را آزار میدهد، کیفم را میگردم؛ یک عینک آفتابی که حوصله‌ی پاک کردن لکه‌های رویش را ندارم، چند برگ دستمال کاغذی که صبح با عجله توی کیفم چپاندم و چند خودکار و دفتر و... . کارت نیست! _______________________ 🤍 . @andisheh_ir1
نام من هنوز در داستان هست! خون و خبر: :
@andisheh_ir1 . 🌙 . جیب‌هایم را زیر و رو کردم؛ نیست! گم شدن وسایل، حرصم را در می‌آورد. لجبازی‌ام عود میکند. گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و در گوگل نام خبرگزاری طلوع را جستجو میکنم. بین سایت‌های مختلف، بالاخره خبرگزاری طلوعِ این آقای سهیلی پیدا میشود. سایت رسمی را باز میکنم، طرحش هماهنگ با طراحی کارت ویزیت است. از انتهای صفحه سایت، آدرس و شماره تلفن را برمیدارم. مثل همیشه پیامک زدن را به تماس ترجیح میدهم: «سلام وقت بخیر. مینا احمدی هستم. آقای سهیلی با بنده صحبت کردن برای کار توی بخش ویراستاری و نویسندگی خبرگزاری. کی میتونم برای آشنایی بیشتر با مجموعه خدمت برسم؟» متن را پیامک میکنم. معمولا وقتی پیامک میدهی دیر جواب میدهند؛ این هم از دردسرهای درونگرایی! می‌روم به سمت اتاق مشترکم با الهه؛ با کیفی که از خستگی روی زمین میکشم و پایی که دیگر نای ایستادن ندارد. این روزها، روزهای التماس من است. التماس برای زنده ماندن، برای فعال ماندن. التماس برای اینکه به پدر ثابت کنم تنها منشی و حسابدار بودن برای آدم نان نمی‌آورد. پدر تاکید داشت روی اینکه سمت ادبیات نروم. میخواست وکیل باشم. از آن وکیل‌هایی که پول پارو میکنند. من آدم وکالت نبودم؛ منِ درونگرا که برای چند کلام صحبت با همکارم باید خودم را آماده میکردم، منی که خانه و کیبورد و این کاغذ‌های نصفه و نیمه‌ی روی میز، فکر و ذکرم شده‌اند. من آدم وکالت نبودم. پدر نگران است. نگران فردایی که او نیست و من و الهه باید اسکناس جمع کنیم برای خودمان که زیر چرخ‌ ماشین‌های آخرین مدل آدم‌های پولدار له نشویم. پدر نگران است، من آدم وکالت نیستم و الهه از منشی بودن خوب پول در می‌آورد... دل و قلوه را باز میکنم. شروع میکنم فصل پایانی رمانم را... ... _____________________ 🤍 . 🚫 نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است. @andisheh_ir1