eitaa logo
.🍁. اندیشه
40 دنبال‌کننده
95 عکس
29 ویدیو
7 فایل
مومن به قدرت کلمات 🍂 پناهنده به بلاد قلم🍂 شاید روزی نویسنده... . 💌 . #رمان #رمان_مجازی به قلم فاء.اندیشه ارتباط با ادمین 👇🏼 @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام دو ساعت کلاس رو به رویا فکر می کردم . قبلا خیلی شنیده بودم با خودکشی آدم دیگه نه دنیایی داره و نه آخرتی ، دلم نمی خواست به حال الان رویا فکر کنم . حتما الان زیر یک خروار خاک بود و ... کلاس تموم شده بود ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم . گوشیم زنگ خورد : بله بفرمایید ! _ سلام ، من حنیف هستم ‌، مرادی . انگار برق سه فاز گرفته باشدم ، گوشی رو قطع کردم و انداختم داخل کیف . دستم رو گرفته بودم روی صورتم ‌. اشک هایم بی اختیار جاری شد . آهسته گفتم : خدایا من نمی تونم به اینا بگم دلم پیش یک نفر دیگه هست ، خودت یک کاری کن این رد بشه . چند تا از دانشجو های کلاس بعدی وارد کلاس شدن . از روی صندلی بلند شدم . کیفم رو انداختم رو شونم و رفتم بیرون . تا خونه رو پیاده رفتم . تمام راه سرم پایین بود و یا به رویا فکر می کردم یا به حنیف که چطوری شماره من رو پیدا کرده ، یعنی کی شماره من رو بهش داده بود ؟ وقتی رسیدم خونه به مامان سلام کردم و رفتم داخل اتاقم . صدای اف اف بلند شد . حتی حوصله نداشتم از روی کنجکاوی در رو باز کنم و ببینم کیه . با همون لباس های دانشگاه دراز کشیدم وسط اتاق و دست هایم رو روی صورتم گذاشتم . در اتاقم زده شد . فکر کردم مامانه : بفرمایید مامان . در اتاق باز شد . ستیا اینا اومدن داخل . ستیا دستش یک جعبه کادو بود . از روی زمین بلند شدم و ایستادم،تمام دیروز برام مرور شد : لبخند هاشون رو ! مثل اینکه خیلی خوشحالین ! شهلا گفت : شما ناراحتی برمیگردیم عروس خانم . _بله؟عروس خانم دیگه کیه ؟ ستیا کادو رو گرفت جلوم : بفرما ، از همین الان بله رو هم گفت ، بابا می ذاشتی بیان خواستگاری بعد . گفتم : شما حالتون خوبه ؟ انگار ماجرا های دیشب خیلی روتون تاثیر داشته . ستیا کادو رو جلوی صورتم تکون داد : حالا شما فعلا کادو معذرت خواهی ما رو قبول کن تا برات تعریف کنیم چیا دیدیم و چه چیزایی شنیدیم . نمی خواستم سر ماجرای تولد بحثی شروع بشه . کادو رو گرفتم : ممنون . حالا توضیح میدین قضیه چیه ؟ ستیا صداش رو صاف کرد و شروع کرد به با ادا و اطوار صحبت کردن : عرضم به خدمتتون ، شما از اون آدم های خوش شانس عالمی . امروز اومد و سراغت رو گرفت . آخه رفته بودیم پاتوقمون ، اونم از اون طرف خیابون دیدمون و اومد طرف ما . خیلی مؤدبانه از یار خبر گرفت . ما هم یک کاری کردیم که دیگه نیازی به دخالت ما نباشه و خودش بتونه راحت از حال یار با خبر بشه . شستم خبر دار شد دادن شماره من به حنیف کار خودشون بوده : این چه کاری بود ؟ چرا شماره من رو دادین بهش ؟ مهسا خندید : پس خبر داری که چقدر خوش شانسی و کی دلش پیشت گیره ! _ اولا که بعله مادرم بهم گفتن ، امروز هم جنابشون بهم زنگ زدن و جوابی نگرفت . دوما الان مثلا چون اونا خانواده مرفهی هستن من خوش شانسم که می‌خوان بیان خواستگاریم ؟ شهلا گفت : نه عزیزم ، اونا مرفه نیستن . وضع اونا از رفاه گذشته . آهی کشیدم : برام اصلا مهم نیست . ستیا با لحن تمسخر آمیزی گفت : ایشون حساسیتشون روی مسائل مذهبیه . به شهلا و مهسا چشمک زد : مثلا طرف باید نمازش رو بخونه ، روزه اش رو بگیره و این حرفا . شهلا رو کرد به من :غصه اونش رو هم نخور . بچه خوبیه بابا . می خواستم بگم : شما از احساسات من چی میدونید ! گفتم : بچه ها بی خیال می شید یا نه ؟ ولش کنین دیگه . بعد از یکم صحبت کردن باهاشون رفتیم بیرون تا یکم بگردیم . نزدیک اذون بود که برگشتیم ؛ ستیا ماشین رو جلو در خونه نگه داشت : خب ، خوش گذشت . در رو باز کردم و داشتم پیاده می شدم : ممنون بچه ها ، زحمتتون دادم . ستیا داشت جوابم رو می داد که شهلا یک دفعه خودش رو کشید به طرف صندلی جلو : راستی ! ما چند شب دیگه می خوایم بریم خونه عزیز جونتون با هم فیلم ترسناک نگاه کنیم . اصلا اون خونه جون میده برای ترسیدن و ترسوندن بعد از فیلم ترسناک . خندیدم : خوش میاین . _تو هم بیا ، باشه ؟ گفتم : تاریخ بگین تا من ببینم فرداش امتحانی چیزی نداشته باشم . ستیا به صفحه گوشیش نگاه کرد : خب امروز که دهمه ، بیست و دوم اینا می‌خوان برن مسافرت ، بیستم چطوره ؟ یکم فکر کردم یادم اومد مرصاد برای نیمه شعبان مولودی آماده کرده بود : خب چند شعبان میشه ؟ ستیا خندید : قمریش رو می خوای چیکار ؟ دوباره به گوشی نگاه کرد : ۱۴ شعبان . گفتم : اوه ، اون شب من می‌خوام برم حسینیه . شب های نیمه شعبان مرصاد میخونه . توی دلم گفتم البته به همراه امیر عباس . ستیا و شهلا قیافه هاشون رو کج و معوج کردن و ناراحت شدن . مهسا گفت : خب مگه حسینیه تون نزدیک خونه عزیز جونت نیست ؟ از اونجا بیا . ستیا دستش رو گرفت به سمت مهسا : بزن قدش ، دمت گرم عجب پیشنهادی . رویش رو از مهسا برگردوند به طرف من : اصلا میام دنبالت از حسینه تا خونه عزیز جون پیاده میریم یک عالمه حرف می زنیم و می خندیم و کیف می کنیم .
گفتم : همچین میگی یک عالمه حرف می زنیم انگار چقدر راه هست ، چهار قدم بیشتر نیست دیگه . شهلا دستش رو گذاشت روی صورت ستیا ، صورت ستیا رو برگردوند به طرف شیشه ماشین و رو کرد به من : این رو ولش کن بابا ، ما میایم دنبالت ، قبول ؟ _باشه ، قبول . ازشون خداحافظی کردم و رفتم داخل . دل تو دلم نبود زودتر مولودی جدیدی که امیر عباس و مرصاد می خواستن بخونن رو گوش کنم ، بعد هم برم و از کانال هیأت دانلودش کنم . روز هایی که حالم خوب نبود صداش آرومم می کرد . کار از آرامش گذشته بود . امیر عباس شده بود همه اعتقادم . تا جایی که یواشکی میرفتم و به سخنرانی های کوتاهی که برای نوجوان های هیأت آماده می کرد گوش می دادم ، هرچند که یک بار دختر های هیأتی هم سن و سال خودم ، در حالی که گوشم رو چسبونده بودم به شیشه های سکوریت مات وسط حسینیه ، چشمم رو هم بسته بودم و داشتم با تمام وجود به صحبت هایش گوش می دادم ، دیدنم و با تعجب نگاهم می کردن تا وقتی که چشمم رو باز کردم و دیدمشون . بعد تظاهر کردم که خوابم برده بوده و سرم رو تکیه داده بودم به شیشه .❤️❤️❤️ اتمام این قسمت . ادامه در قسمت بعدی . بابت طولانی شدن این قسمت معذرت میخوام 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت بیست و نهم :
با صدای زنگ هشدار گوشیم چشم هایم رو به زور باز کردم و دستم رو بردم زیر بالشت تا گوشی رو بردارم . با چشم های نیمه باز صدای زنگ رو قطع کردم . پتو رو کنار زدم و نشستم روی تخت . یک نفر در اتاقم رو زد . صدام رو صاف کردم : بفرمایید ! مرصاد از پشت در گفت : چه عجب شاهزاده خانم از خواب بیدار شدن ! می خوام برم حسینیه برای کار های امشب کمک کنم ، نمیای ؟ مثل فنر از روی تخت بلند شدم و رفتم به طرف کمد لباس هام . در کمد رو باز کردم ، لباس هایی که دیروز آماده کرده بودم رو انداختم روی تخت و رفتم بیرون . مرصاد مشغول گردگیری خونه شده بود و مامان هم داشت ظرف ها رو می شست . گفتم : سلام ، چه خبر شده همه به تکاپو افتادن ؟ مرصاد خندید و با دست به من اشاره کرد : وقتی سرکار خانم ، کمک مامان نمی کنن بنده مجبور می شم دست به کار بشم دیگه ! گفتم : نه بابا ، چه پسر سر به راهی ! در یخچال رو باز کردم ، چشمم خورد به جعبه شیرینی رو به روم . شیشه آب رو برداشتم و در رو بستم .‌ از داخل کشو لیوان برداشتم و کمی آب خوردم . رفتم کنار مامان ایستادم : مهمون داریم ؟ مامان آهسته گفت : فقط بیان و در حد صحبت های معمول با هم حرف بزنیم . شما که راحت بهونه میاری برای دست به سر کردن خلق الله ، یک فکری هم برای این بنده های خدا بکن . بابا دیشب گفت خود آقای مرادی ازش خواسته بوده اجازه بده یک بار بیان ، اگه موافقت نکردی اونا هم راضی می شن و میرن به سلامت . _ حنیف مرادی ؟ مامان اون اصلا آدم درستی نیست . _ الان زنگ بزنم بگم شما آدم های درستی نیستین دخترم گفته نیاین ؟ با خودم گفتم میان و یک بهونه ای جور میشه و ردشون می کنم برن : مگه امشب می خوان بیان ؟ _ نه ، فردا بعد از اذان مغرب . صداش رو بلند تر کرد تا مرصاد هم بشنوه : باز نرین با هم سینما ما رو اینجا معطل کنی ! حق الناسه . سرش رو برگردوند به طرف مرصاد : قبوله آقا مرصاد ؟ همون طور که با شیطنت می خندید سرش رو انداخت پایین : چشم مادر . رفتم داخل اتاق و حاضر شدم . قبل بیرون رفتن از اتاق خودم رو تو آینه نگاه کردم . انگار صدای ستیا که چند شب پیش در مورد آرایش با هم صحبت می کردیم ضبط شده بود و داشت توی مغزم تکرار می شد : مگه چی میشه آدم یکم آرایش کنه ؟ تو که کرم پودر استفاده می کنی ، حالا یکم رژ لب ، ریمل ابرو و مژه هم استفاده کن . چی میشه ؟ چرا مثل این امل ها میای بیرون ؟ یکم به خودت برس ! به خودم گفتم ؛ الان تا رسیدن به حسینیه که کسی تو رو نمی بینه ، اصلا ببینه چی میشه ؟‌ با سرعت چشمم رو از توی چشم رمیصایی که داخل آینه می دیدم جدا کردم . زیر لب گفتم : داری خودت رو به کجا می بری رمیصا ؟ وقتی مامان و مرصاد ببینن چی میگن بهت ؟ می خوای مثل ستیا بشی ؟ اصلا فکر می کنی نظر امیرعباس در مورد افکار ستیا چیه ؟‌مگه تو امیر عباس رو دوست نداری ؟ کاری نکن از چشمش بیفتی . گزینه آخر جواب داد ، به خاطر امیرعباس بیخیال حرف های ستیا شدم . دستی به روسریم کشیدم و مدل فرانسوی بستمش . چادرم رو روی سرم مرتب کردم و‌ رفتم بیرون . مرصاد گردگیری رو تموم کرده ، مشغول به گوشی نشسته بود روی زمین . رفتم جلوش : بریم ؟ _ مامان بیان بعد . _مگه مامان هم میان ؟ صفحه گوشی رو خاموش کرد و گذاشت توی جیبش : نه ، می رسونیمشون حوزه . مامان از داخل اتاق بیرون اومد و گفت : بعد اینکه من رو رسوندین بی زحمت دنبال صدرا هم برین . بچم می خواست امشب بیاد هیأت . مرصاد همون طور که داشت به طرف در خروجی می رفت ، گفت : اطاعت ! گوشی مامان زنگ خورد : جانم عزیزم ؟ فهمیدم باباست . صداش از پشت تلفن نمی اومد ، مامان گفت : نه ، مرصاد می‌رسونم . شما تا شب ه‍یأت می مونی ؟ رفتم بیرون و کفش های کتونیم رو پوشیدم . مامان گوشی رو گذاشت داخل کیفش و گفت : بابا گفتن سریعتر برین هیأت کارها عقب می مونه . سوار ماشین شدیم . بعد از اینکه مامان رو رسوندیم ، رفتیم به طرف حسینیه .چند کوچه مونده بود به حسینیه ، مرصاد ماشین رو پارک کرد . چفیه ای که همیشه وقتی می رفت حسینیه همراهش بود رو از داخل داشبورد بیرون آورد و در داشبورد رو بست . مرصاد جونش به چفیش بند بود . تو همه پیاده روی های اربعین ، همه سفر های راهیان نور و همه روضه ها ، همراه همیشگیش چفیه ای بود که امیر عباس برای تولد هجده سالگیش آورده بود ‌. پیاده شدیم و رفتیم به سمت ورودی حسینیه . سرم رو انداختم پایین و رفتم داخل کوچه بغل در ورودی آقایون که ورودی خانم ها از اونجا بود . وارد حیاط حسینیه شدم ‌... ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی ام :
واقعا جلو خودم رو گرفتم که خندم نگیره ، می خواستم بگم این چیه می‌ پوشی ؟ اینا تانک هستن یا کفش ؟! کفش های مهسا و شهلا هم فرق خاصی با کفش ستیا نداشتن . بعد از یک ساعت صبر برای اومدن شاهزاده خانم ها ، بالاخره راهی شدیم . ❤️ ممنون از لایک هاتون . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
وارد حیاط حسینیه شدم . فاطمه و بقیه دختر های جوان و نوجوان حسینیه دور دیگ نذری جمع شده بودن و یکی یکی جلو می رفتن و شله زرد نذری شب نیمه شعبان رو هم میزدن . منیره خانم مشغول جارو کردن حیاط بود . نزدیکش شدم : سلام خاله منیره ، خوبی ؟ کمک می خوای ؟ _سلام عزیزم . عیدت مبارک . برو بالا میوه و شیرینی ها رو بسته بندی کنید . _ چشم . بعد از سلام و احوال پرسی با بچه های دور دیگ نذری رفتم طبقه بالا . وسایل پذیرایی روی میز گوشه حسینیه بود . کیف و بقیه وسایلم رو گذاشتم روی صندلی و مشغول کاری که منیره خانم گفته بود ، شدم . همه داخل حیاط بودن و من تنها مشغول کار . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که فاطمه اومد داخل . نگاهم رو از روی بسته های پذیرایی جدا و سرم رو بلند کردم . فاطمه گفت : خسته نباشی رمیصا خانم . _ ممنون . همچنین . فاطمه نشست کنارم : یک کاری هم بده به من انجام بدم . منتظر جوابم نشد و پلاستیک شکلات ها رو برداشت : این ها رو بذارم داخل بسته ها ؟ _ اگه دوست داری . گوشیش رو از داخل جیب مانتوش بیرون آورد و مولودی گذاشت . معلوم بود می خواست سر صحبت رو باز کنه ولی من ترجیح می دادم ساکت باشم . اون چند ساعت باقی مونده تا شروع مراسم رو با سرگرم کردن خودم به کار‌های جشن گذروندم . بعد از اتمام سخنرانی بابا ، مرصاد شروع کرد به خوندن یک دکلمه . دل تو دلم نبود زودتر تموم بشه و صدای امیرعباس بپیچه تو فضای حسینیه . فاطمه در حالی که کیفم رو دستش گرفته بود اومد طرفم : رمیصا جان فکر کنم گوشیت زنگ می زنه . کیف رو گرفتم : ممنون . گوشی رو از داخل کیف برداشتم ؛ ستیا بود . از روی زمین بلند شدم و رفتم به طرف در خروجی قسمت خانم ها ، گوشی رو جواب دادم : سلام ستیا ، خوبی ؟ _ سلام . ما داریم میایم حسینیه تون . تعجب کردم : حسینیه ما ؟ الان ؟ صدای مهسا و شهلا رو از پشت تلفن می شنیدم . گفت : آره دیگه . رفته بودیم خونه عزیز جون ، حوصله مون سر رفت ، گفتیم بیایم حسینیه و بعد هم با هم پیاده برگردیم و امشب رو حسابی فیلم ببینیم و خوش بگذرونیم . _ چه برنامه ریزی دقیقی . ولی فکر کنم تا وقتی که من بخوام بیام خونه عزیز جون خیلی دیر وقت میشه . بهتره با داداشم یا بابام برگردیم . _اوه بابا امل ! ما ساعت چند مگه می خوایم برگردیم ؟ گفتم : جشن ساعت ده و نیم تموم میشه ، بابام ناراحت میشن . یک نفر دیگه همراهمون باشه بهتره . _ من زنگ می زنم دایی رو راضی میکنم . تو هم سخت نگیر . چند دقیقه دیگه می رسیم پیشت . اجازه نداد حرفی بزنم خداحافظی کرد و تماس قطع شد . رفتم بالا و نشستم جای قبلی ، دکلمه تموم شده بود و صدای امیر عباس و مرصاد شور و شوق انداخته بود در فضای حسینیه . مولودی اول تموم شده بود و امیرعباس داشت کتابی در مورد امام زمان عجل معرفی می کرد . سرم پایین بود و داشتم به حرف های امیر عباس گوش می‌کردم . سرم رو که بالا آوردم و دیدم ستیا ، مهسا و شهلا ایستادن جلو ورودی و نگاهم می کنن . لبخند زدم و رفتم جلو : سلام ، خوش اومدین ، بیاین داخل . یک گوشه از حسینیه نشستیم ‌ ‌‌. بعد از تموم شدن جشن ، فاطمه و منیره خانم اومدن کنارمون نشستن . فاطمه گفت : خب رمیصا جان ، مهمون آوردی ؟ گفتم : بله ، دوستام هستن . به ستیا اشاره کردم : البته ستیا جان دوستم و دختر عمه ام هستن . ستیا گفت : این دو قلو ها هم رفقامون هستن ، مهسا و شهلا ‌. فاطمه گفت : خوشبختم . خاله منیره تا اون موقع حرفی نزده بود : چه خوب کردین اومدین . بعد از آشنایی و حرف های معمولی شون فاطمه از روی زمین بلند شد : خب دیگه بچه ها من باید برم ، مادر و پدرم منتظرن . باید بریم جایی ، خیلی دیرمون شده . مادرش جلو در ایستاده بود . از دور با مادر فاطمه خداحافظی کردم . بعد از رفتن فاطمه تقریبا کسی داخل حسینیه نبود . فقط ما و منیره خانم مونده بودیم . منیره خانم مشغول مرتب کردن حسینیه بود ، مهسا و شهلا با هم صحبت می کردن و ستیا هم مشغول گوشی بود . رفتم کنار منیره خانم : کمک می‌خواین ؟ _ نه عزیزم . شما نمی خواین برین ؟ دیر وقته . نگاهی کردم به بچه ها : چرا ، الان میریم . رفتم و کیفم رو برداشتم . رو کردم به ستیا اینا : بچه ها بریم ؟ ستیا همون طور که چشمش به گوشی بود گفت : بریم ، بریم . مهسا و شهلا هم از روی زمین بلند شدن . گفتم :پس زنگ بزنم به بابام بگم برسونمون . ستیا گوشیش رو گذاشت داخل کیف : گیر نده تو رو خدا . میریم دیگه دو دقیقه بیشتر راه نیست . به زور قسم و آیه دایی رو راضی کردم . _ یعنی بابام اجازه دادن ؟ مطمئن باشم ؟ _ آره . بریم دیگه دیر میشه . رفتیم به طرف پله ها ‌. از خاله منیره خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم .کفش هام رو پوشیدم و منتظر پوشیدن کفش های بچه ها شدم . ستیا اومد کنار فرش جلو در و کفش های ورزشی نقره ای ، طلایی با بند های فسفریش رو گذاشت روی زمین .
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی و یکم :
از حیاط حسینیه خارج شدیم و رفتیم به سمت خونه عزیز جون . کوچه تاریک بود . مدام به اطرافم نگاه می کردم تا مبادا کسی بیاد و مزاحم بشه . گفتم : خب این چه کاری بود ؟ چی می شد با مرصاد می رفتیم ؟ ستیا گفت : چقدر استرس داری تو . رسیدیم دیگه . از اولین چهارراه گذشتیم . خدا ، خدا می کردم اون شب به خیر بگذره . مهسا و شهلا انگار اصلا نگرانی من رو نمی دیدن ، مدام مشغول خنده و شوخی های معمول خودشون بودن . گفتم : برای شما این وقت شب تنهایی بیرون رفتن عادیه ؟ ستیا آروم با کف دست زد روی پیشونیش : چرا تفکراتت مال عهد عتیقه ؟ بی خیال بابا ، انقدر با این آرمان هایی که تبدیل به بتشون کردی خودت رو محدود نکن . اصلا چرا از نظر تو یک پسر میتونه این وقت شب تنها تو خیابون باشه ولی مایی که دختریم با اینکه چهار نفریم ، بیرون موندنمون خطرناکه ؟ صحبت هامون داشت شبیه مناظره می شد ، اصلا دوست نداشتم در مورد عقایدم صحبت کنم ، شاید هم این عدم علاقه به خاطر عدم اطلاعات بود . گفتم : ببین من میگم آدم عاقل نباید خودش رو توی دردسر بندازه ‌. به نظر خودم این وقت شب بیرون موندن در شأن یک دختر خانم نیست و باعث مشکل میشه براش . مهسا و شهلا که تازه توجهشون از آخرین مد ها و مدل های جهانی به بحث من و ستیا جلب شده بود نیم نگاهی بهمون انداختن . مهسا همون طور که با دسته کیفش بازی می کرد گفت : پس جات توی پارک خالیه ببینی دخترای کوچیک تر از تو چطوری بیرون از خونه هستن و بلایی هم سرشون نمیاد . عزیزم تو عادت نداری به این طور زندگی کردن ، عادت کردی به محدودیت ، به نظرم اصلا محدودیت رو دوست داری ! واقعا مونده بودم چی بگم چند لحظه صبر کردم و نفس عمیقی کشیدم : به نظرم ادامه این بحث باعث دلخوری بینمون میشه . ولش کنید بچه ها . ستیا نفس عمیقی کشید : تفکرات خاک خورده ! می خواستم چیزی بگم که صدای بلند آهنگ از پشت سر بهمون نزدیک شد . قدم هام بلند و سریعتر شد . آهسته گفتم : بچه ها تو رو خدا سریعتر برین . با صدای ترمز ماشین که از پشت سرمون اومد میخکوب شدم . دست هام یخ زده بودن . ضربان قلبم رو احساس می کردم . نمی تونستم آروم نفس بکشم . زیر لب گفتم : یا امام زمان (عجل) ! صدای یک پسر جوان از پشت سر اومد : خانم ها جایی میرین ؟ مهسا و شهلا که تفکرات مدرن غربی شون داشت لای استرس اون موقعیت له می شد تکیه داده بودن به دیوار آجری کنارشون و با چشم هایی که اقیانوس ترس بودن به پسر پشت سرم نگاه می کردن . برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . یک پسر لاغر اندام ، لباس های تیره . سیگار توی دستش ، تکیه داده بود به دیوار . حرکاتش عادی نبود . حدس می زدم چیزی مصرف کرده . دسته کیفم رو محکم گرفته بودم و فشارش می دادم . همون طور که داشتم فاصله خودم با اون پسر و زیاد می کردم ، بلند داد زدم : بدویین . چند قدمی بیشتر فاصله نگرفته بودیم که ...❤️❤️❤️ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی و دوم :
چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یک مرد با موتور و چهره پوشیده از پشت دیوار جلومون سبز شد ، نمی دونستم باید چیکار کنم . می خواستم از بین گیاه های کنار پیاده رو رد بشم و برم به طرف خیابون ولی گیاه ها بلند تر و پر پشت تر از اونی بودن که بتونم ازشون عبور کنم . فقط دنبال یک فرشته نجات می گشتم . شهلا شکه شده بود و نمی تونست حرفی بزنه . اما ستیا و مهسا جیغ می کشیدن . بی اختیار یکی از آیه های قرآن رو خوندم ؛ فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین . بعد از خوندن آیه صدام رو با ستیا و مهسا یکی کردم و مدام درخواست کمک می کردیم . کمتر از یک دقیقه بعد ، صدای یک موتور رو شنیدم که از کنارمون رد شد . سرم رو چرخوندم به طرفش . سه تا پسر سوار موتور بودن . یکم دقت کردم . راننده موتور امیرعباس بود . دو تا از بچه های نوجوان هیأت هم همراهش بودن . امیرعباس دور زد و داشت می اومد به سمت ما . مردی که سوار موتور بود پیاده شد ، چیزی از داخل جیبش بیرون آورد و توی دستش نگه داشت . نور خیابون کم بود و تشخیص نمی دادم چه چیزی رو از داخل جیبش بیرون آورده . امیرعباس و پسر های همراهش از موتور پیاده شدن . امیرعباس جلوتر بود ، رو کرد به مزاحم ها : چیه ؟ چیزی شده ؟ چکار می کنید ؟ مزاحم دوم _ همون که موتور داشت_ گفت : چیه؟ لابد می‌خوای امر به معروف کنی ! به تو چه ؟ احساس می کردم امیر عباس داره خودش رو کنترل می کنه : دنبال دردسر نگرد ، فکر کن این خانم ها خواهرهای خودتن . _ من دنبال دردسر باشم یا نباشم ربطش به تو چیه ؟ اصلا اینا چکارتن ؟ _ فرض کنید خواهرام هستن . از روی تمسخر لبخندی زد : مطمئنی ؟ آها فهمیدم از این خواهر های اسلامی . یکی از پسرهای نوجوان که پشت سر امیرعباس ایستاده بود جلو اومد : میرین یا زنگ بزنیم پلیس ؟مزاحم دوم زد به بازو پسری که حرف از پلیس زده بود : تو چی میگی بچه ؟ امیرعباس نگاهش رو دوخت به چشم های مزاحم دوم : گفتم دنبال دردسر نگرد . پسری که پشت سر ما بود به طرف امیرعباس رفت و محکم زد به تخت سینه اش . امیرعباس یک قدم به عقب رفت و خورد به موتور مزاحم دوم . موتور افتاد روی زمین . نگاه امیرعباس چرخید به طرف موتور . مزاحم دوم در عرض چند صدم ثانیه با چاقویی که توی دستش نگه داشته بود ، زد روی گردن امیرعباس . مزاحم ها ترسیده بودن . اولی رو کرد به اون یکی : چیکار کردی ؟ اولی منتظر جواب دوستش نشد و بدون وقفه رفت به طرف ماشینش . یکی از پسر هایی که همراه امیرعباس بود رفت تا جلو فرارش رو بگیره . اما دیر رسید و ماشین راه افتاد . پسر سوار موتور امیرعباس شد و دنبالش کرد . تا سرم رو برگردوندم دیدم مزاحم دوم سوار موتورش شده و اون هم داره فرار می کنه . نگاهم رو چرخوندم به طرف امیرعباس . دستش رو روی جراحت گردنش گرفته بود ولی خون از بین انگشت هاش به بیرون می پاشید . از حالت چهرش مشخص بود خیلی درد می کشه . روی زمین افتاده بود ، خونریزی شدیدی داشت . نمی دونستم باید چکار کنم . رو کردم به مهسا و با لحن تندی گفتم : زنگ بزن اورژانس . می‌خواستم جلو خونریزیش رو بگیرم یا حداقل مقدارش رو کمتر کنم ولی نمی دونستم چطوری . مهسا پشت سر هم با اورژانس تماس می گرفت . پسر نوجوانی که همراه امیرعباس بود و تا اون لحظه بالای سرش بی تابی می کرد از روی زمین بلند شد و دوید به طرف خیابون اصلی . حدس زدم می خواست کمک بیاره . ستیا میخکوب شده و خیره بود به سرامیک های کف خیابون که حالا با خون امیرعباس سرخ شده بودن . امیرعباس طبق عادتش چفیه عربی قرمزش رو از آرنج تا مچ ، دور دستش پیچیده بود . قطره های اشک یواشکی و بدون اجازه من از چشم هایم پایین می افتادم . نمی تونستم تو اون وضعیت ببینمش . رفتم به طرفش و کنارش زانو زدم . احساس کردم معذب شد و بدنش رو تا جایی که می تونست از من دور کرد . با جا به جا شدنش ، دستش هم تکون خورد و خون از بین انگشت هاش ، پاشید توی صورتم ‌. برای چند ثانیه چشم هام رو بستم . خون رو از روی صورتم پاک نکردم . دستم رو بردم به طرف چفیه و گرهش رو باز کردم . به هر زحمتی بود چفیه رو از دور دستی که باهاش گردنش رو گرفته بود ، باز کردم . برای یک لحظه چفیه رو گرفته بودم توی دست هام . نمی دونستم باید چکار کرد . چفیه رو گذاشتم روی انگشت هایی که باهاشون جلو خونریزی رو گرفته بود . نمی دونستم قدم بعدی چیه . فکر کردم با فشار دادن می تونم خونریزی رو کمتر کنم . وقتی چفیه رو روی دستش فشار دادم ، ناله آهسته ای کرد . داشت بیهوش می شد . گفتم : آقا امیرعباس ! صدام رو می شنوی ؟ می‌شنوی صدام رو ؟ مردمک چشم هایش داشت به بالا می رفت . پلک هاش داشتن بسته می شدن ...❤️ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃