تمام دو ساعت کلاس رو به رویا فکر می کردم . قبلا خیلی شنیده بودم با خودکشی آدم دیگه نه دنیایی داره و نه آخرتی ، دلم نمی خواست به حال الان رویا فکر کنم . حتما الان زیر یک خروار خاک بود و ...
کلاس تموم شده بود ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم . گوشیم زنگ خورد : بله بفرمایید !
_ سلام ، من حنیف هستم ، مرادی .
انگار برق سه فاز گرفته باشدم ، گوشی رو قطع کردم و انداختم داخل کیف .
دستم رو گرفته بودم روی صورتم . اشک هایم بی اختیار جاری شد . آهسته گفتم : خدایا من نمی تونم به اینا بگم دلم پیش یک نفر دیگه هست ، خودت یک کاری کن این رد بشه .
چند تا از دانشجو های کلاس بعدی وارد کلاس شدن . از روی صندلی بلند شدم . کیفم رو انداختم رو شونم و رفتم بیرون .
تا خونه رو پیاده رفتم . تمام راه سرم پایین بود و یا به رویا فکر می کردم یا به حنیف که چطوری شماره من رو پیدا کرده ، یعنی کی شماره من رو بهش داده بود ؟
وقتی رسیدم خونه به مامان سلام کردم و رفتم داخل اتاقم .
صدای اف اف بلند شد . حتی حوصله نداشتم از روی کنجکاوی در رو باز کنم و ببینم کیه .
با همون لباس های دانشگاه دراز کشیدم وسط اتاق و دست هایم رو روی صورتم گذاشتم .
در اتاقم زده شد . فکر کردم مامانه : بفرمایید مامان .
در اتاق باز شد . ستیا اینا اومدن داخل . ستیا دستش یک جعبه کادو بود .
از روی زمین بلند شدم و ایستادم،تمام دیروز برام مرور شد : لبخند هاشون رو ! مثل اینکه خیلی خوشحالین !
شهلا گفت : شما ناراحتی برمیگردیم عروس خانم .
_بله؟عروس خانم دیگه کیه ؟
ستیا کادو رو گرفت جلوم : بفرما ، از همین الان بله رو هم گفت ، بابا می ذاشتی بیان خواستگاری بعد .
گفتم : شما حالتون خوبه ؟ انگار ماجرا های دیشب خیلی روتون تاثیر داشته .
ستیا کادو رو جلوی صورتم تکون داد : حالا شما فعلا کادو معذرت خواهی ما رو قبول کن تا برات تعریف کنیم چیا دیدیم و چه چیزایی شنیدیم .
نمی خواستم سر ماجرای تولد بحثی شروع بشه . کادو رو گرفتم : ممنون . حالا توضیح میدین قضیه چیه ؟
ستیا صداش رو صاف کرد و شروع کرد به با ادا و اطوار صحبت کردن : عرضم به خدمتتون ، شما از اون آدم های خوش شانس عالمی . امروز اومد و سراغت رو گرفت . آخه رفته بودیم پاتوقمون ، اونم از اون طرف خیابون دیدمون و اومد طرف ما . خیلی مؤدبانه از یار خبر گرفت . ما هم یک کاری کردیم که دیگه نیازی به دخالت ما نباشه و خودش بتونه راحت از حال یار با خبر بشه .
شستم خبر دار شد دادن شماره من به حنیف کار خودشون بوده : این چه کاری بود ؟ چرا شماره من رو دادین بهش ؟
مهسا خندید : پس خبر داری که چقدر خوش شانسی و کی دلش پیشت گیره !
_ اولا که بعله مادرم بهم گفتن ، امروز هم جنابشون بهم زنگ زدن و جوابی نگرفت . دوما الان مثلا چون اونا خانواده مرفهی هستن من خوش شانسم که میخوان بیان خواستگاریم ؟
شهلا گفت : نه عزیزم ، اونا مرفه نیستن . وضع اونا از رفاه گذشته .
آهی کشیدم : برام اصلا مهم نیست .
ستیا با لحن تمسخر آمیزی گفت : ایشون حساسیتشون روی مسائل مذهبیه .
به شهلا و مهسا چشمک زد : مثلا طرف باید نمازش رو بخونه ، روزه اش رو بگیره و این حرفا .
شهلا رو کرد به من :غصه اونش رو هم نخور . بچه خوبیه بابا .
می خواستم بگم : شما از احساسات من چی میدونید !
گفتم : بچه ها بی خیال می شید یا نه ؟ ولش کنین دیگه .
بعد از یکم صحبت کردن باهاشون رفتیم بیرون تا یکم بگردیم .
نزدیک اذون بود که برگشتیم ؛ ستیا ماشین رو جلو در خونه نگه داشت : خب ، خوش گذشت .
در رو باز کردم و داشتم پیاده می شدم : ممنون بچه ها ، زحمتتون دادم .
ستیا داشت جوابم رو می داد که شهلا یک دفعه خودش رو کشید به طرف صندلی جلو : راستی ! ما چند شب دیگه می خوایم بریم خونه عزیز جونتون با هم فیلم ترسناک نگاه کنیم . اصلا اون خونه جون میده برای ترسیدن و ترسوندن بعد از فیلم ترسناک .
خندیدم : خوش میاین .
_تو هم بیا ، باشه ؟
گفتم : تاریخ بگین تا من ببینم فرداش امتحانی چیزی نداشته باشم .
ستیا به صفحه گوشیش نگاه کرد : خب امروز که دهمه ، بیست و دوم اینا میخوان برن مسافرت ، بیستم چطوره ؟
یکم فکر کردم یادم اومد مرصاد برای نیمه شعبان مولودی آماده کرده بود : خب چند شعبان میشه ؟
ستیا خندید : قمریش رو می خوای چیکار ؟
دوباره به گوشی نگاه کرد : ۱۴ شعبان .
گفتم : اوه ، اون شب من میخوام برم حسینیه . شب های نیمه شعبان مرصاد میخونه .
توی دلم گفتم البته به همراه امیر عباس .
ستیا و شهلا قیافه هاشون رو کج و معوج کردن و ناراحت شدن .
مهسا گفت : خب مگه حسینیه تون نزدیک خونه عزیز جونت نیست ؟ از اونجا بیا .
ستیا دستش رو گرفت به سمت مهسا : بزن قدش ، دمت گرم عجب پیشنهادی .
رویش رو از مهسا برگردوند به طرف من : اصلا میام دنبالت از حسینه تا خونه عزیز جون پیاده میریم یک عالمه حرف می زنیم و می خندیم و کیف می کنیم .
گفتم : همچین میگی یک عالمه حرف می زنیم انگار چقدر راه هست ، چهار قدم بیشتر نیست دیگه .
شهلا دستش رو گذاشت روی صورت ستیا ، صورت ستیا رو برگردوند به طرف شیشه ماشین و رو کرد به من : این رو ولش کن بابا ، ما میایم دنبالت ، قبول ؟
_باشه ، قبول .
ازشون خداحافظی کردم و رفتم داخل .
دل تو دلم نبود زودتر مولودی جدیدی که امیر عباس و مرصاد می خواستن بخونن رو گوش کنم ، بعد هم برم و از کانال هیأت دانلودش کنم .
روز هایی که حالم خوب نبود صداش آرومم می کرد .
کار از آرامش گذشته بود . امیر عباس شده بود همه اعتقادم . تا جایی که یواشکی میرفتم و به سخنرانی های کوتاهی که برای نوجوان های هیأت آماده می کرد گوش می دادم ، هرچند که یک بار دختر های هیأتی هم سن و سال خودم ، در حالی که گوشم رو چسبونده بودم به شیشه های سکوریت مات وسط حسینیه ، چشمم رو هم بسته بودم و داشتم با تمام وجود به صحبت هایش گوش می دادم ، دیدنم و با تعجب نگاهم می کردن تا وقتی که چشمم رو باز کردم و دیدمشون . بعد تظاهر کردم که خوابم برده بوده و سرم رو تکیه داده بودم به شیشه .❤️❤️❤️ اتمام این قسمت . ادامه در قسمت بعدی . بابت طولانی شدن این قسمت معذرت میخوام 🌺🍃
با صدای زنگ هشدار گوشیم چشم هایم رو به زور باز کردم و دستم رو بردم زیر بالشت تا گوشی رو بردارم .
با چشم های نیمه باز صدای زنگ رو قطع کردم . پتو رو کنار زدم و نشستم روی تخت . یک نفر در اتاقم رو زد . صدام رو صاف کردم : بفرمایید !
مرصاد از پشت در گفت : چه عجب شاهزاده خانم از خواب بیدار شدن ! می خوام برم حسینیه برای کار های امشب کمک کنم ، نمیای ؟
مثل فنر از روی تخت بلند شدم و رفتم به طرف کمد لباس هام . در کمد رو باز کردم ، لباس هایی که دیروز آماده کرده بودم رو انداختم روی تخت و رفتم بیرون .
مرصاد مشغول گردگیری خونه شده بود و مامان هم داشت ظرف ها رو می شست . گفتم : سلام ، چه خبر شده همه به تکاپو افتادن ؟
مرصاد خندید و با دست به من اشاره کرد : وقتی سرکار خانم ، کمک مامان نمی کنن بنده مجبور می شم دست به کار بشم دیگه !
گفتم : نه بابا ، چه پسر سر به راهی !
در یخچال رو باز کردم ، چشمم خورد به جعبه شیرینی رو به روم . شیشه آب رو برداشتم و در رو بستم .
از داخل کشو لیوان برداشتم و کمی آب خوردم .
رفتم کنار مامان ایستادم : مهمون داریم ؟
مامان آهسته گفت : فقط بیان و در حد صحبت های معمول با هم حرف بزنیم . شما که راحت بهونه میاری برای دست به سر کردن خلق الله ، یک فکری هم برای این بنده های خدا بکن . بابا دیشب گفت خود آقای مرادی ازش خواسته بوده اجازه بده یک بار بیان ، اگه موافقت نکردی اونا هم راضی می شن و میرن به سلامت .
_ حنیف مرادی ؟ مامان اون اصلا آدم درستی نیست .
_ الان زنگ بزنم بگم شما آدم های درستی نیستین دخترم گفته نیاین ؟
با خودم گفتم میان و یک بهونه ای جور میشه و ردشون می کنم برن : مگه امشب می خوان بیان ؟
_ نه ، فردا بعد از اذان مغرب .
صداش رو بلند تر کرد تا مرصاد هم بشنوه : باز نرین با هم سینما ما رو اینجا معطل کنی ! حق الناسه .
سرش رو برگردوند به طرف مرصاد : قبوله آقا مرصاد ؟
همون طور که با شیطنت می خندید سرش رو انداخت پایین : چشم مادر .
رفتم داخل اتاق و حاضر شدم .
قبل بیرون رفتن از اتاق خودم رو تو آینه نگاه کردم . انگار صدای ستیا که چند شب پیش در مورد آرایش با هم صحبت می کردیم ضبط شده بود و داشت توی مغزم تکرار می شد : مگه چی میشه آدم یکم آرایش کنه ؟ تو که کرم پودر استفاده می کنی ، حالا یکم رژ لب ، ریمل ابرو و مژه هم استفاده کن . چی میشه ؟ چرا مثل این امل ها میای بیرون ؟ یکم به خودت برس !
به خودم گفتم ؛ الان تا رسیدن به حسینیه که کسی تو رو نمی بینه ، اصلا ببینه چی میشه ؟
با سرعت چشمم رو از توی چشم رمیصایی که داخل آینه می دیدم جدا کردم .
زیر لب گفتم : داری خودت رو به کجا می بری رمیصا ؟ وقتی مامان و مرصاد ببینن چی میگن بهت ؟ می خوای مثل ستیا بشی ؟ اصلا فکر می کنی نظر امیرعباس در مورد افکار ستیا چیه ؟مگه تو امیر عباس رو دوست نداری ؟ کاری نکن از چشمش بیفتی .
گزینه آخر جواب داد ، به خاطر امیرعباس بیخیال حرف های ستیا شدم . دستی به روسریم کشیدم و مدل فرانسوی بستمش . چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم بیرون .
مرصاد گردگیری رو تموم کرده ، مشغول به گوشی نشسته بود روی زمین .
رفتم جلوش : بریم ؟
_ مامان بیان بعد .
_مگه مامان هم میان ؟
صفحه گوشی رو خاموش کرد و گذاشت توی جیبش : نه ، می رسونیمشون حوزه .
مامان از داخل اتاق بیرون اومد و گفت : بعد اینکه من رو رسوندین بی زحمت دنبال صدرا هم برین . بچم می خواست امشب بیاد هیأت .
مرصاد همون طور که داشت به طرف در خروجی می رفت ، گفت : اطاعت !
گوشی مامان زنگ خورد : جانم عزیزم ؟
فهمیدم باباست . صداش از پشت تلفن نمی اومد ، مامان گفت : نه ، مرصاد میرسونم . شما تا شب هیأت می مونی ؟
رفتم بیرون و کفش های کتونیم رو پوشیدم . مامان گوشی رو گذاشت داخل کیفش و گفت : بابا گفتن سریعتر برین هیأت کارها عقب می مونه .
سوار ماشین شدیم . بعد از اینکه مامان رو رسوندیم ، رفتیم به طرف حسینیه .چند کوچه مونده بود به حسینیه ، مرصاد ماشین رو پارک کرد . چفیه ای که همیشه وقتی می رفت حسینیه همراهش بود رو از داخل داشبورد بیرون آورد و در داشبورد رو بست . مرصاد جونش به چفیش بند بود . تو همه پیاده روی های اربعین ، همه سفر های راهیان نور و همه روضه ها ، همراه همیشگیش چفیه ای بود که امیر عباس برای تولد هجده سالگیش آورده بود .
پیاده شدیم و رفتیم به سمت ورودی حسینیه .
سرم رو انداختم پایین و رفتم داخل کوچه بغل در ورودی آقایون که ورودی خانم ها از اونجا بود .
وارد حیاط حسینیه شدم ... ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
واقعا جلو خودم رو گرفتم که خندم نگیره ، می خواستم بگم این چیه می پوشی ؟ اینا تانک هستن یا کفش ؟!
کفش های مهسا و شهلا هم فرق خاصی با کفش ستیا نداشتن .
بعد از یک ساعت صبر برای اومدن شاهزاده خانم ها ، بالاخره راهی شدیم . ❤️ ممنون از لایک هاتون . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
وارد حیاط حسینیه شدم . فاطمه و بقیه دختر های جوان و نوجوان حسینیه دور دیگ نذری جمع شده بودن و یکی یکی جلو می رفتن و شله زرد نذری شب نیمه شعبان رو هم میزدن . منیره خانم مشغول جارو کردن حیاط بود . نزدیکش شدم : سلام خاله منیره ، خوبی ؟ کمک می خوای ؟
_سلام عزیزم . عیدت مبارک . برو بالا میوه و شیرینی ها رو بسته بندی کنید .
_ چشم .
بعد از سلام و احوال پرسی با بچه های دور دیگ نذری رفتم طبقه بالا . وسایل پذیرایی روی میز گوشه حسینیه بود .
کیف و بقیه وسایلم رو گذاشتم روی صندلی و مشغول کاری که منیره خانم گفته بود ، شدم .
همه داخل حیاط بودن و من تنها مشغول کار .
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که فاطمه اومد داخل .
نگاهم رو از روی بسته های پذیرایی جدا و سرم رو بلند کردم . فاطمه گفت : خسته نباشی رمیصا خانم .
_ ممنون . همچنین .
فاطمه نشست کنارم : یک کاری هم بده به من انجام بدم .
منتظر جوابم نشد و پلاستیک شکلات ها رو برداشت : این ها رو بذارم داخل بسته ها ؟
_ اگه دوست داری .
گوشیش رو از داخل جیب مانتوش بیرون آورد و مولودی گذاشت .
معلوم بود می خواست سر صحبت رو باز کنه ولی من ترجیح می دادم ساکت باشم .
اون چند ساعت باقی مونده تا شروع مراسم رو با سرگرم کردن خودم به کارهای جشن گذروندم .
بعد از اتمام سخنرانی بابا ، مرصاد شروع کرد به خوندن یک دکلمه .
دل تو دلم نبود زودتر تموم بشه و صدای امیرعباس بپیچه تو فضای حسینیه .
فاطمه در حالی که کیفم رو دستش گرفته بود اومد طرفم : رمیصا جان فکر کنم گوشیت زنگ می زنه .
کیف رو گرفتم : ممنون .
گوشی رو از داخل کیف برداشتم ؛ ستیا بود . از روی زمین بلند شدم و رفتم به طرف در خروجی قسمت خانم ها ، گوشی رو جواب دادم : سلام ستیا ، خوبی ؟
_ سلام . ما داریم میایم حسینیه تون .
تعجب کردم : حسینیه ما ؟ الان ؟
صدای مهسا و شهلا رو از پشت تلفن می شنیدم . گفت : آره دیگه . رفته بودیم خونه عزیز جون ، حوصله مون سر رفت ، گفتیم بیایم حسینیه و بعد هم با هم پیاده برگردیم و امشب رو حسابی فیلم ببینیم و خوش بگذرونیم .
_ چه برنامه ریزی دقیقی . ولی فکر کنم تا وقتی که من بخوام بیام خونه عزیز جون خیلی دیر وقت میشه . بهتره با داداشم یا بابام برگردیم .
_اوه بابا امل ! ما ساعت چند مگه می خوایم برگردیم ؟
گفتم : جشن ساعت ده و نیم تموم میشه ، بابام ناراحت میشن . یک نفر دیگه همراهمون باشه بهتره .
_ من زنگ می زنم دایی رو راضی میکنم . تو هم سخت نگیر . چند دقیقه دیگه می رسیم پیشت .
اجازه نداد حرفی بزنم خداحافظی کرد و تماس قطع شد .
رفتم بالا و نشستم جای قبلی ، دکلمه تموم شده بود و صدای امیر عباس و مرصاد شور و شوق انداخته بود در فضای حسینیه .
مولودی اول تموم شده بود و امیرعباس داشت کتابی در مورد امام زمان عجل معرفی می کرد . سرم پایین بود و داشتم به حرف های امیر عباس گوش میکردم . سرم رو که بالا آوردم و دیدم ستیا ، مهسا و شهلا ایستادن جلو ورودی و نگاهم می کنن .
لبخند زدم و رفتم جلو : سلام ، خوش اومدین ، بیاین داخل .
یک گوشه از حسینیه نشستیم .
بعد از تموم شدن جشن ، فاطمه و منیره خانم اومدن کنارمون نشستن .
فاطمه گفت : خب رمیصا جان ، مهمون آوردی ؟
گفتم : بله ، دوستام هستن .
به ستیا اشاره کردم : البته ستیا جان دوستم و دختر عمه ام هستن .
ستیا گفت : این دو قلو ها هم رفقامون هستن ، مهسا و شهلا .
فاطمه گفت : خوشبختم .
خاله منیره تا اون موقع حرفی نزده بود : چه خوب کردین اومدین .
بعد از آشنایی و حرف های معمولی شون فاطمه از روی زمین بلند شد : خب دیگه بچه ها من باید برم ، مادر و پدرم منتظرن . باید بریم جایی ، خیلی دیرمون شده .
مادرش جلو در ایستاده بود . از دور با مادر فاطمه خداحافظی کردم .
بعد از رفتن فاطمه تقریبا کسی داخل حسینیه نبود . فقط ما و منیره خانم مونده بودیم .
منیره خانم مشغول مرتب کردن حسینیه بود ، مهسا و شهلا با هم صحبت می کردن و ستیا هم مشغول گوشی بود .
رفتم کنار منیره خانم : کمک میخواین ؟
_ نه عزیزم . شما نمی خواین برین ؟ دیر وقته .
نگاهی کردم به بچه ها : چرا ، الان میریم .
رفتم و کیفم رو برداشتم . رو کردم به ستیا اینا : بچه ها بریم ؟
ستیا همون طور که چشمش به گوشی بود گفت : بریم ، بریم .
مهسا و شهلا هم از روی زمین بلند شدن .
گفتم :پس زنگ بزنم به بابام بگم برسونمون .
ستیا گوشیش رو گذاشت داخل کیف : گیر نده تو رو خدا . میریم دیگه دو دقیقه بیشتر راه نیست . به زور قسم و آیه دایی رو راضی کردم .
_ یعنی بابام اجازه دادن ؟ مطمئن باشم ؟
_ آره . بریم دیگه دیر میشه .
رفتیم به طرف پله ها . از خاله منیره خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم .کفش هام رو پوشیدم و منتظر پوشیدن کفش های بچه ها شدم . ستیا اومد کنار فرش جلو در و کفش های ورزشی نقره ای ، طلایی با بند های فسفریش رو گذاشت روی زمین .
از حیاط حسینیه خارج شدیم و رفتیم به سمت خونه عزیز جون . کوچه تاریک بود . مدام به اطرافم نگاه می کردم تا مبادا کسی بیاد و مزاحم بشه .
گفتم : خب این چه کاری بود ؟ چی می شد با مرصاد می رفتیم ؟
ستیا گفت : چقدر استرس داری تو . رسیدیم دیگه .
از اولین چهارراه گذشتیم . خدا ، خدا می کردم اون شب به خیر بگذره .
مهسا و شهلا انگار اصلا نگرانی من رو نمی دیدن ، مدام مشغول خنده و شوخی های معمول خودشون بودن . گفتم : برای شما این وقت شب تنهایی بیرون رفتن عادیه ؟
ستیا آروم با کف دست زد روی پیشونیش : چرا تفکراتت مال عهد عتیقه ؟ بی خیال بابا ، انقدر با این آرمان هایی که تبدیل به بتشون کردی خودت رو محدود نکن . اصلا چرا از نظر تو یک پسر میتونه این وقت شب تنها تو خیابون باشه ولی مایی که دختریم با اینکه چهار نفریم ، بیرون موندنمون خطرناکه ؟
صحبت هامون داشت شبیه مناظره می شد ، اصلا دوست نداشتم در مورد عقایدم صحبت کنم ، شاید هم این عدم علاقه به خاطر عدم اطلاعات بود . گفتم : ببین من میگم آدم عاقل نباید خودش رو توی دردسر بندازه . به نظر خودم این وقت شب بیرون موندن در شأن یک دختر خانم نیست و باعث مشکل میشه براش .
مهسا و شهلا که تازه توجهشون از آخرین مد ها و مدل های جهانی به بحث من و ستیا جلب شده بود نیم نگاهی بهمون انداختن . مهسا همون طور که با دسته کیفش بازی می کرد گفت : پس جات توی پارک خالیه ببینی دخترای کوچیک تر از تو چطوری بیرون از خونه هستن و بلایی هم سرشون نمیاد . عزیزم تو عادت نداری به این طور زندگی کردن ، عادت کردی به محدودیت ، به نظرم اصلا محدودیت رو دوست داری !
واقعا مونده بودم چی بگم چند لحظه صبر کردم و نفس عمیقی کشیدم : به نظرم ادامه این بحث باعث دلخوری بینمون میشه . ولش کنید بچه ها .
ستیا نفس عمیقی کشید : تفکرات خاک خورده !
می خواستم چیزی بگم که صدای بلند آهنگ از پشت سر بهمون نزدیک شد . قدم هام بلند و سریعتر شد . آهسته گفتم : بچه ها تو رو خدا سریعتر برین .
با صدای ترمز ماشین که از پشت سرمون اومد میخکوب شدم . دست هام یخ زده بودن . ضربان قلبم رو احساس می کردم . نمی تونستم آروم نفس بکشم . زیر لب گفتم : یا امام زمان (عجل) !
صدای یک پسر جوان از پشت سر اومد : خانم ها جایی میرین ؟
مهسا و شهلا که تفکرات مدرن غربی شون داشت لای استرس اون موقعیت له می شد تکیه داده بودن به دیوار آجری کنارشون و با چشم هایی که اقیانوس ترس بودن به پسر پشت سرم نگاه می کردن .
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . یک پسر لاغر اندام ، لباس های تیره . سیگار توی دستش ، تکیه داده بود به دیوار . حرکاتش عادی نبود . حدس می زدم چیزی مصرف کرده .
دسته کیفم رو محکم گرفته بودم و فشارش می دادم . همون طور که داشتم فاصله خودم با اون پسر و زیاد می کردم ، بلند داد زدم : بدویین .
چند قدمی بیشتر فاصله نگرفته بودیم که ...❤️❤️❤️ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یک مرد با موتور و چهره پوشیده از پشت دیوار جلومون سبز شد ، نمی دونستم باید چیکار کنم . می خواستم از بین گیاه های کنار پیاده رو رد بشم و برم به طرف خیابون ولی گیاه ها بلند تر و پر پشت تر از اونی بودن که بتونم ازشون عبور کنم .
فقط دنبال یک فرشته نجات می گشتم . شهلا شکه شده بود و نمی تونست حرفی بزنه . اما ستیا و مهسا جیغ می کشیدن .
بی اختیار یکی از آیه های قرآن رو خوندم ؛ فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین .
بعد از خوندن آیه صدام رو با ستیا و مهسا یکی کردم و مدام درخواست کمک می کردیم .
کمتر از یک دقیقه بعد ، صدای یک موتور رو شنیدم که از کنارمون رد شد . سرم رو چرخوندم به طرفش .
سه تا پسر سوار موتور بودن . یکم دقت کردم . راننده موتور امیرعباس بود . دو تا از بچه های نوجوان هیأت هم همراهش بودن .
امیرعباس دور زد و داشت می اومد به سمت ما .
مردی که سوار موتور بود پیاده شد ، چیزی از داخل جیبش بیرون آورد و توی دستش نگه داشت . نور خیابون کم بود و تشخیص نمی دادم چه چیزی رو از داخل جیبش بیرون آورده .
امیرعباس و پسر های همراهش از موتور پیاده شدن . امیرعباس جلوتر بود ، رو کرد به مزاحم ها : چیه ؟ چیزی شده ؟ چکار می کنید ؟
مزاحم دوم _ همون که موتور داشت_ گفت : چیه؟ لابد میخوای امر به معروف کنی ! به تو چه ؟
احساس می کردم امیر عباس داره خودش رو کنترل می کنه : دنبال دردسر نگرد ، فکر کن این خانم ها خواهرهای خودتن .
_ من دنبال دردسر باشم یا نباشم ربطش به تو چیه ؟ اصلا اینا چکارتن ؟
_ فرض کنید خواهرام هستن .
از روی تمسخر لبخندی زد : مطمئنی ؟ آها فهمیدم از این خواهر های اسلامی .
یکی از پسرهای نوجوان که پشت سر امیرعباس ایستاده بود جلو اومد : میرین یا زنگ بزنیم پلیس ؟مزاحم دوم زد به بازو پسری که حرف از پلیس زده بود : تو چی میگی بچه ؟
امیرعباس نگاهش رو دوخت به چشم های مزاحم دوم : گفتم دنبال دردسر نگرد .
پسری که پشت سر ما بود به طرف امیرعباس رفت و محکم زد به تخت سینه اش . امیرعباس یک قدم به عقب رفت و خورد به موتور مزاحم دوم .
موتور افتاد روی زمین . نگاه امیرعباس چرخید به طرف موتور .
مزاحم دوم در عرض چند صدم ثانیه با چاقویی که توی دستش نگه داشته بود ، زد روی گردن امیرعباس .
مزاحم ها ترسیده بودن . اولی رو کرد به اون یکی : چیکار کردی ؟
اولی منتظر جواب دوستش نشد و بدون وقفه رفت به طرف ماشینش . یکی از پسر هایی که همراه امیرعباس بود رفت تا جلو فرارش رو بگیره . اما دیر رسید و ماشین راه افتاد .
پسر سوار موتور امیرعباس شد و دنبالش کرد .
تا سرم رو برگردوندم دیدم مزاحم دوم سوار موتورش شده و اون هم داره فرار می کنه .
نگاهم رو چرخوندم به طرف امیرعباس . دستش رو روی جراحت گردنش گرفته بود ولی خون از بین انگشت هاش به بیرون می پاشید .
از حالت چهرش مشخص بود خیلی درد می کشه . روی زمین افتاده بود ، خونریزی شدیدی داشت . نمی دونستم باید چکار کنم . رو کردم به مهسا و با لحن تندی گفتم : زنگ بزن اورژانس .
میخواستم جلو خونریزیش رو بگیرم یا حداقل مقدارش رو کمتر کنم ولی نمی دونستم چطوری .
مهسا پشت سر هم با اورژانس تماس می گرفت . پسر نوجوانی که همراه امیرعباس بود و تا اون لحظه بالای سرش بی تابی می کرد از روی زمین بلند شد و دوید به طرف خیابون اصلی . حدس زدم می خواست کمک بیاره .
ستیا میخکوب شده و خیره بود به سرامیک های کف خیابون که حالا با خون امیرعباس سرخ شده بودن .
امیرعباس طبق عادتش چفیه عربی قرمزش رو از آرنج تا مچ ، دور دستش پیچیده بود .
قطره های اشک یواشکی و بدون اجازه من از چشم هایم پایین می افتادم . نمی تونستم تو اون وضعیت ببینمش . رفتم به طرفش و کنارش زانو زدم .
احساس کردم معذب شد و بدنش رو تا جایی که می تونست از من دور کرد . با جا به جا شدنش ، دستش هم تکون خورد و خون از بین انگشت هاش ، پاشید توی صورتم .
برای چند ثانیه چشم هام رو بستم . خون رو از روی صورتم پاک نکردم . دستم رو بردم به طرف چفیه و گرهش رو باز کردم .
به هر زحمتی بود چفیه رو از دور دستی که باهاش گردنش رو گرفته بود ، باز کردم .
برای یک لحظه چفیه رو گرفته بودم توی دست هام . نمی دونستم باید چکار کرد .
چفیه رو گذاشتم روی انگشت هایی که باهاشون جلو خونریزی رو گرفته بود . نمی دونستم قدم بعدی چیه . فکر کردم با فشار دادن می تونم خونریزی رو کمتر کنم .
وقتی چفیه رو روی دستش فشار دادم ، ناله آهسته ای کرد . داشت بیهوش می شد . گفتم : آقا امیرعباس ! صدام رو می شنوی ؟ میشنوی صدام رو ؟
مردمک چشم هایش داشت به بالا می رفت . پلک هاش داشتن بسته می شدن ...❤️ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃