سرم رو برگردوندم به طرف مهسا : پس چی شد این اورژانس ؟
_ گفت داره میاد ولی الان یک ربعه که گذشته وهنوز نیومده .
یک مرد مسن با تیپ فرنگی اومد بالای سر امیر عباس ، با ترحم نگاهی بهش انداخت : به اورژانس زنگ زدین ؟
گفتم : آره .
ادامه داد : من از پنجره خونه مون دیدم چی شد .
رو کرد به امیرعباس که حالا دیگه هشیاریش خیلی کم شده بود : خوب شد؟ همین رو می خواستی ؟ به تو چه ربطی داشت ؟
امیرعباس با چشم های نیمه باز و بدن غرق خونش لبخند تلخی زد : حاجی فکر کردم دختر های شمان !
مرد از جواب امیرعباس جاخورد .
از روی زمین بلند شدم ، می خواستم زنگ یکی از خونه ها رو بزنم و ببینم می تونم برای بردن امیرعباس به بیمارستان ماشینی پیدا کنم یا نه .
قبل از فشار دادن دکمه اف اف ، صدای همون پسری که رفته بود دنبال کمک سرم رو برگردوند . پسر داشت می دوید به سمت ما و یک ماشین هم پشت سرش می اومد . وقتی رسید نزدیک امیرعباس با صدای بلند به راننده ماشین گفت : همین جاست ، وایستا ، وایستا .
ماشین ایستاد و راننده پیاده شد .
راننده با دیدن اوضاع امیرعباس ترسید و می خواست بره . رفتم جلو : آقا تو رو خدا ، کجا می رین ؟ اگه نرسونیمش بیمارستان میمیره .
با اصرار من و اون پسر نوجوان راضی شد کمک کنه . امیرعباس رو گذاشتن داخل ماشین . پسر همراه امیرعباس ، قبل از سوار شدن به ما گفت : اینجا نایستید ، برین تو خیابون اصلی .
پسر سوار شد و ماشین با سرعت حرکت کرد .
چشمم خورد به چفیه خونی امیرعباس که روی زمین افتاده بود . خم شدم و چفیه رو برداشتم .
صدای پیامک گوشیم اومد . مامان بود : خوبین؟رسیدین خونه عزیز جون ؟
می خواستم بهش زنگ بزنم ولی ترسیدم که نتونم خودم رو کنترل کنم و مامان از فهمیدن بی مقدمه اتفاقی که افتاده بود ، شکه بشه . براش نوشتم : ما خوبیم . میشه لطفاً به مرصاد بگین بیاد خونه عزیز جون ؟
پیام رو فرستادم و به بچه ها گفتم : بریم داخل خیابون اصلی ، اینجا خطرناکه .
مامان جواب داد : چیزی شده ؟ چرا این وقت شب بیاد ؟
_بعدا براتون توضیح میدم . ما حالمون خوبه نگران نباشید . یک مشکلی برای یکی از بچه های محله پیش اومده که مرصاد باید بیاد کمک کنه مشکلش حل بشه .
پیام رو که فرستادم با خودم گفتم ؛ این دیگه چی بود که نوشتی !
مامان جواب داد : داره میاد . مراقب خودتون باشید .
_ باشه مامان ، ممنون .
بعد تشکر از مامان . زنگ زدم به مرصاد : سلام . کجایی ؟
_ چند دقیقه دیگه می رسم . چی شده ؟ اون مسئله ای که گفتی چیه ؟ برای کی مشکل پیش اومده ؟
_ نگران نشو . فقط سریعتر بیا ، برات توضیح می دیم . ما جلو حسینیه منتظرت می مونیم .
_ حسینیه برای چی ؟ مگه خونه عزیز جون نیستین ؟
_ انقدر سوال نکن دیگه ، بیا برات توضیح میدم .
_ خیلی خب ، بیرون نایستید ، برین داخل .
_باشه .
چند دقیقه ای بود که نشسته بودیم روی پله های قسمت ورودی حسینیه .
چفیه امیرعباس رو توی دستم گرفته بودم . حتی یک لحظه هم نمی تونستم از فکرش بیرون بیام ؛ یعنی الان حالش چطوره ؟ نکنه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد . اگه اتفاقی براش بیوفته من تا آخر عمر نمی تونم خودم رو ببخشم . اصلا این چه کاری بود ؟ چرا این وقت شب باید می اومدیم .
صدای ستیا از فکر بیرونم آورد : مرصاد اومد .
نگاهم رو از چفیه جدا کردم .
مرصاد با ماشین بابا اومده بود . ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و با سرعت پیاده شد .
از روی پله ها بلند شدیم و چند قدمی به طرف خیابون رفتیم .
دوید سمت ما . وقتی اوضاع مون رو دید برای یک لحظه فقط ایستاده بود و نگاهمون می کرد .
مهسا گفت : الان سکته می کنه !
رفتم جلوش : داداش چیزی نیست ما خوبیم .
_ پس چی شده ؟ اونی که گفتی براش مشکلی پیش اومده کجاست ؟ کیه ؟
شهلا نزدیکتر شد : ما که نمی شناسیمش . تو شماره همه بچه های هیأت تون رو داری ؟
مرصاد چشم هایش رو بست ، نفس عمیقی کشید و هوای بازدمش رو با سرعت از دهانش بیرون داد : رمیصا درست حرف بزن ببینم چی میگین !
مطمئن بودم اگه الان بهش می گفتم امیرعباس ، داداشیت ، رفیق قدیمیت یک ساعت پیش غرق خون شد و الان هم معلوم نیست چه بلایی سرش اومده طاقت نمی آورد و باید یک آمبولانس دیگه خبر می کردیم . گفتم : اتفاق خاصی نیفتاده فقط مجبور شدن یکی از بچه های هیأت رو ببرن بیمارستان . ما نمی دونیم اونی که همراهش رفت کی بود ، شمارش هم که نداریم . برای همین گفتیم تو بیای که با هم بریم .
_ خب کی رو بردن ؟ مگه چه بلایی سرش اومده که انقدر لباساتون خونیه ؟ رمیصا منو نپیچون راست حسینی بگو ببینم چی شده .
یکم فکر کردم ، گفتم : ببین ما داشتیم می رفتیم خونه عزیز جون ، خب ؟
_ خب بعد ؟
_ کوچه تاریک بود ، خلوت ...
نگذاشت جمله ام تموم بشه : انقدر طفره نرو . درست توضیح بده ._ دارم میگم دیگه ،صبر کن ؛ دوتا پسر اومدن مزاحممون شدن .
مرصاد شکه شد : یعنی چی ؟ خب شما چیکار کردین ؟
❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺?
مرصاد شکه شد : یعنی چی ؟ خب شما چیکار کردین ؟
_ کاری نمی تونستیم بکنیم . جیغ و داد کردیم ، چندتا از بچه های هیأت اومدن کمکمون . اونا هم با هم درگیر شدن . حالا تو زنگ بزن به اون پسره ببین کجا رفتن ، خودش برات بگه .
_ چرا اینطوری می کنی ؟ خب درست توضیح بده ، ببینم چی شده تا بدونم چیکار باید بکنم .
مهسا گفت : ببین ، وقتی اینا با هم درگیر شدن . اون طرفی که مزاحم شده بود با چاقو زد به اااا ...
رو کرد به من : اسم پسره چی بود ؟ ا...
می خواست اسم امیرعباس رو بیاره که نذاشتم : زد به یکی از بچه ها . بعدم بردنش بیمارستان .
_ یا حسین ع ، خب به کی زد ؟
برای چند لحظه کسی صحبت نمی کرد . فضا سنگین شده بود .
مرصاد گفت : چرا جواب نمیدین خب ؟ اسمش رو نمی دونی رمیصا ؟
وقتی دید جواب نمی دیم با عصبانیت رفت به طرف در ورودی حسینیه : وسایلتون رو بردارین بیاین من شما رو برسونم خونه عزیزجون ، اون موقع زنگ زده بود به مامان که چرا شما نرفتین خونش ، گوشیتونم جواب ...
مرصاد جملش رو نصفه رها کرد و گفت : یا فاطمه زهرا (س) ! امیرعباس ؟ این چفیه مال امیرعباسه نه ؟ امیرعباس چاقو خورده ؟
برگشتم به سمتش : نه نه .... چیزه ...
چفیه رو برداشت و برگشت به طرف من . با بغض گفت : اونی که بردش بیمارستان چه شکلی بود ؟
شهلا گفت : یک پسر نوجوان ، قد بلند ،باصورت استخوانی ، تیشرت سبز داشت با ...
صدای موتوری که داشت به ما نزدیک می شد شهلا رو ساکت کرد .
همون پسری بود که رفت دنبال ماشین مزاحم ها ، سوار موتور امیرعباس .
مرصاد با سرعت رفت به سمتش : احمد چه خبر شده ؟ کجا بردنش ؟
_ من رفتم شماره پلاکش رو برداشتم . حسن مونده بود پیشش .
مرصاد گوشیش رو از داخل جیبش برداشت و پرسید : حسن شمس ؟
_ آره .
قطره اشکی که روی گونش بود رو پاک کرد و زنگ زد بهش . بعد از چند ثانیه جواب داد : حسن جان ، امیرعباس رو کجا بردی داداش ؟ کجایی الان تو ؟
مرصاد همون طور که با گوشی صحبت می کرد به ما اشاره کرد که سوار ماشین بشیم .رفتیم و نشستیم توی ماشین . چند لحظه بعد تلفن مرصاد تموم شد ، اومد و نشست پشت فرمون .
پرسیدم : حالش خوبه ؟
_ نه خیلی . بردنش چند تا بیمارستان ولی انقدر اوضاعش خراب بوده که هیچ کدوم از بیمارستان ها پذیرشش نمی کردن . الان داشت می برد یک بیمارستان دیگه شاید اونا قبول کنن .
مهسا که روی صندلی عقب نشسته بود گفت : پدر ما مدیر بیمارستان عرفانه . ببرنش اونجا . ما هم میریم . اگه قبول نکردن من میگم به مسئولیت پدرم .
مرصاد صفحه گوشیش رو روشن کرد : آدرسش رو بگین لطفاً .
بعد از اینکه آدرس رو برای حسن فرستاد ، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .
مرصاد اهل زیاد اهل تند رفتن نبود ولی اون شب به اندازه کل عمرش پاش رو روی پدال فشار می داد .
وقتی رسیدیم به بیمارستان ، راننده ماشینی که امیرعباس رو سوار کرد ، جلو بخش اورژانس منتظر ایستاده بود .
من ، مهسا ، مرصاد رفتیم داخل بخش و ستیا و شهلا قسمت ورودی ساختمان موندن .
بعد از اینکه وارد بخش شدیم مهسا رفت کنار یکی از پرستار ها و مشغول صحبت شد .
وسط صحبتشون بود که یک پرستار دیگه رفت به طرف مهسا اینا و پرستار اول که حدس می زدم مسئول اون بخش بود رو برد به سمت یکی از تخت ها .
پرده ی کنار تخت نمی گذاشت بیماری که روی تخت بود رو ببینم ولی یکدفعه همون پسری که همراه امیرعباس رفت _حسن_ از پشت پرده بیرون اومد .
مرصاد جلو رفت و من هم پشت سرش .
به تختی که پرستار ها و مهسا رفته بودن به طرفش نزدیک شدیم .
امیرعباس روی تخت افتاده بود . تمام لباس هایش خونی ، ریش های نسبتا بلندش خونی .
با دیدن رد های دست خونیش روی ملحفه تخت بغضم شکست و زدم زیر گریه ، صدای گریه کردنم انقدر زیاد بود که پرستار ها از بخش بیرون و هدایتم کردن به سالن انتظار .
ستیا نشسته بود روی صندلی های داخل سالن ، پاهاش رو توی بغلش گرفته و سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود .
نشستم کنارش . چشم هایش رو باز کرد : چی شد ؟ حالش چطوره ؟
با بعضی که به زور نگهش داشته بودم گفتم : نمیدونم .
داخل سالن فقط من ، ستیا و دو سه نفر دیگه بودن . نیم ساعت زل زده بودم به ساعت دیواری سالن و اشک می ریختم . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
مرصاد وارد سالن انتظار شد و ایستاد بالای سرم : میرسونم تون خونه هاتون ، رمیصا خانم ، شما هم زحمت می کشی به عمو رضا زنگ میزنی ، قضیه رو براش توضیح میدی ، آدرس بیمارستان هم میدی بهش که بیاد . جلسه فردا بعد از ظهر رو هم یادت نره . ملت رو علاف نکنی باز !
_ چرا باهام اینطوری حرف می زنی ؟
_ با این دسته گلی که به آب دادین ، توقع داری گوسفند بیارم براتون قوربونی کنم ؟ اصلا می فهمی چه اتفاقی افتاده ؟ امیرعباس ، داداشم الان تو اتاق عمله ، دکتر گفت احتمال سکته مغزیش هست ، اینا رو می فهمی ؟ می دونی چقدر عزیزه برام ؟ میدونی جونمون به جون هم بنده ؟
حرف های مرصاد درست بود . من مقصر بودم ، من باعث اون حال مرصاد بودم ، من مسبب اون اوضاع امیرعباس بودم . من باید به عمو رضا زنگ می زدم . من باید به بابا توضیح می دادم ، من باید ...
از روی صندلی بلند شدم و تو چشم های مرصاد نگاه کردم : باشه داداش ، اینا همه تقصیر من ، فقط توقع داشتم داداش مرصاد همیشگیم می بودی و وقتی یک کاری رو خراب می کردم کمکم می کردی تا دوباره درستش کنم .
منتظر عکس العملش نشدم . رفتم به طرف در خروجی . سرم شدیداً درد می کرد و سرگیجه بدی گرفته بودم . نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم . دستم رو گرفتم به ستون وسط سالن .
مرصاد با سرعت اومد کنارم : چی شدی ؟
ازش دلگیر بودم برای همین ترجیح دادم جوابی ندم .
دستم رو گرفت و بردم به سمت صندلی ها .
ستیا ایستاد رو به روم : بیا بشین اینجا .
نشستم روی صندلی . مرصاد همون طور که جلوم ایستاده بود خم شد و به صورتم نگاه کرد : خدا شاهده که نمی خواستم ...
_ فشارم افتاده چیزی نیست .
_ نمی خواستم اینجوری باهات حرف بزنم . خودت میدونی ؛ اگه اون مثل داداشمه و عزیزمه ، تو هم خواهرمی ، عزیزمی !
_ اشکال نداره ، حق داری . ببین ، فقط من نمی تونم به عمو رضا بگم . میشه خودت بگی ؟
_الان که احتمالا خوابه . بذار بعد از نماز صبح میرم خونه شون . زنگ می زنم مرتضی بیاد کنار امیرعباس باشه . ما بریم خونه . لباسام رو عوض کنم برگردم پیشش .
_من هم میام .
_ کجا میای ؟
_ منظورم اینه که برمیگردم بیمارستان . نمی تونم خونه بمونم .
مرصاد گفت : باشه حالا ببینم چی میشه .
رفت بیرون از سالن .
بعد از چند دقیقه که سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ، حالم بهتر شد .
ستیا که دو ، سه تا صندلی اون طرف تر نشسته بود گفت : چه جالب ، پس مرصاد هم بلده اظهار محبت کنه !
_ اگه منظورت بیان محبته ، بیشتر اهل ثابت کردنشه ولی بعضی وقتا هم پیش میاد که بیان کنه ، میدونی ، از صد متری بعضی حرف ها و حرکت ها بوی محبت حس میشه .
_ مثلا چه حرفایی ؟
_ اینکه یکی بهت میگه مراقب خودت باش ، یا بگه فلان مکان نرو فضاش خوب نیست ، یا چه میدونم با فلانی نگرد .
ستیا نیشخند زد : پس حرف مهسا درست بود ؛ تو محدودیت رو دوست داری ؟
_ اگه براش مهم نبودم چه اصراری داشت انقدر خودش رو اذیت کنه ؟ وقتی این حرفا رو میزنه یعنی حواسش بهم هست .
_ خداروشکر که من داداش بزرگتر ندارم هی بهم گیر بده . به نظرم اصلا به اون مربوط نیست که تو چیکار می کنی ، چیکار نمی کنی . کجا میری ، کجا نمیری .
سرم داشت از درد منفجر می شد : الان حالم بده ، بعداً بهت ثابت می کنم این به قول تو ، گیر دادن ها نشونه محبته .
مرصاد با یک پاکت آبمیوه وارد سالن شد . ایستاد رو به روم و بازش کرد : بخور حالت بهتر بشه بریم خونه .
پاکت رو گرفتم . مرصاد نشست کنارم . بعد از چند دقیقه سکوت ، ستیا به مرصاد گفت : چطوره ؟
_ بله ؟
_ داداشت رو میگم .
_ گفتم که ، حالش تعریفی نداره .
ستیا صداش رو صاف کرد : نمی خواستم اینطوری بشه .
مرصاد جوابی نداد . احساس کردم دوست نداشت با نامحرم صحبت کنه ، اما ستیا ول کن نبود : یک سوالی هست خیلی وقته میخوام بپرسم .
مرصاد باز سکوت کرد .
_بپرسم ؟
_بفرمایید !
_ چرا انقدر اینطوری ای ؟ بابا تو دیگه از دایی هم بدتری !
_ منظورتون چیه ؟
_ همین دیگه ، همش سرت پایینه . اصلا ، به در و دیوار نمی خوری ؟ تا اون جایی که یادمه از وقتی بزرگ شدیم فقط یکبار چشمت بهم خورد . اونم سریع سرت رو انداختی پایین .
مرصاد سرش رو بلند و به رو به روش نگاه کرد : بابام هم همین طورن . شاید شما چون دختر خواهرشونین این حرکت هاشون رو کمتر دیدین .
_ خب کلا ، برای چی انقدر خودتو عذاب میدی ؟ یا مثلاً چرا به من میگی شما ، یا میگی ستیا خانم ، مگه تو ، یا ستیا خالی چشه ؟ اینجوری آدم احساس غریبگی میکنه !_ نگاه به نامحرم دل آدم رو کوچیک می کنه ، فکرش رو محدود می کنه ، نگاهش رو به دنیا عوض می کنه ، آدم کم ، کم عادت می کنه به گناه . در مورد آسیب های نگاه به نامحرم میتونید از داییتون هم بپرسید .
_ اوه ، چه فلسفی !
_ در مورد اینکه چرا بهتون میگم شما . جوابم اینه ؛ حفظ حریم و احترام !
خندید : کلا شما دیپلم به بالا حرف میزنی !
❤️❤️❤
ستیا ادامه داد : خوب حالا بگو ببینم چرا میگی دختر باید خودشو چادر چاقشور کنه ؟
_ مناظره راه انداختین ؟
_ یا مثلاً چرا نباید با همه دست بدیم و این جور چیزا ؟
_ یکی از دلایل حجاب تو قرآن همین اتفاقیه که امشب افتاد .
ستیا ابروهایش رو بالا داد و دهنش رو کج کرد : منظور ؟
_ اگه امشب شما با حجاب مناسب تری بودین ، شاید الان داداش من روی تخت بیمارستان نبود !
ستیا شاکی شد : چه ربطی داره ؟ مثلا اگه ما مثل رمیصا چادر داشتیم دیگه اون پدر.... ها نمی اومدن پی مون ؟
_ اگه نظر من رو بخواین ؛ خب احتمالش کمتر می شد . در ضمن حرف من سر چادر نبود ، سر حجاب بود . چادر عالیه ولی صرفاً پوشیدنش دلیل بر با حیا و محجبه بودن نیست .
_ قبول ندارم حرفتو ! از کجا می دونی احتمالش کمتر می شد ؟
_ شما فرض کن امشب به جای سه تا دختر خانم بد حجاب ، سه تا دختر خانم با حجاب کامل ، سنگین و با وقار توی اون خیابون بودن . به نظرتون درصد وقوع همین اتفاقات امشب چقدر می شد ؟
مرصاد از روی صندلی بلند شد : رمیصا من از پدر اون خانم هایی که همراهتون بودن خواهش کردم یک نفر رو بذارن تا وقتی برمیگردم هوای امیرعباس رو داشته باشه . خیلی نباید معطل کنم ، اون بنده خدا هم کار داره . تو ماشین منتظرتونم . بیاین .
بیاین آخرش ، برای تاکید بر این بود که ستیا رو هم با خودم ببرم . رو کردم به ستیا : پاشو بریم .
از سالن خارج و سوار ماشین شدیم .
بعد از اینکه ستیا رو رسوندیم ، رفتیم خونه .
کلید انداختم و در ورودی رو باز کردم .
مامان داخل پذیرایی پشت میز کوچیک مطالعش نشسته بود . چند تا برگه هم جلوش و خودش رو سخت مشغول کرده بود .
با ورود ما از روی زمین بلند شد : کجایین شما دوتا ، چرا تلفناتون رو جواب نمیدین ؟
به ساعت دیواری رو به روم نگاه کردم ؛ چهار و نیم .
گفتم : مرصاد توضیح میده .
قدم هام رو تندتر کردم تا زودتر برسم به اتاقم و از سوالات مامان فرار کنم .
وارد اتاق شدم و در رو بستم .
چادرم و لباس هام رو که به خاطر زانو زدن کنار امیرعباس خونی شده بود در آوردم و گذاشتم توی سبد گوشه اتاق .
صدای اذان گوشیم بلند شد . آماده نماز شدم . بعد از خوندن نماز صبح رفتم توی رختخواب .
هر چقدر سعی می کردم حواسم رو از امیرعباس پرت کنم ، نمی شد .
پتو رو کشیدم روی صورتم و چشم هام رو بستم . مدام صحنه ای که غرق خون روی زمین افتاده بود ، می اومد جلو چشمم .
در اتاقم باز شد . مامان بود . آهسته گفت : رمیصا جان ! خوابی ؟
نمی خواستم با کسی صحبت کنم . مامان خواست در رو ببنده و بره .
پتو رو از روی صورتم کنار زدم : بیدارم .
مامان اومد بالای سرم : اومدم برای بعد از ظهر بهت یادآوری کنم .
نشستم روی تخت : مامان میشه زنگ بزنید بگین نیان ؟
_برای چی ؟ خانواده خوبی هستن ، اون طوری که مامانش هم میگفت پسر سر به راه و خوبیه .
_ من به اونا کار ندارم . خودم حالم خوب نیست .
_برای اتفاقات دیشب ؟
_ آره . اصلا حوصله یک درگیری ذهنی دیگه رو ندارم . خواهش میکنم یک فکری براش بکنید . تازه امتحان هام ، هم چند روز دیگه شروع میشه .
مامان یکم فکر کرد : امتحانات کی تموم میشه ؟
_ دو هفته دیگه .
_ بهشون میگم بعد امتحانات بیان .
از اتاق بیرون رفت و در رو بست .
بعد از یک ساعت گریه ، فکر و خیال بالاخره خوابم برد .
بعد از دو ، سه ساعت خواب پریشون با صدای مرصاد بیدار شدم : رمیصا ، من دارم میرم . مرتضی زنگ زد گفت امیرعباس حالش خوب نیست . بردنش آی سی یو . بیداری رمیصا ؟
با سرعت از روی تخت بلند شدم ، رفتم و در اتاق رو باز کردم : برو پایین من الان میام .
مرصاد رفت بیرون از خونه . با سرعت رفتم سراغ کمدم و حاضر شدم .
کیفم رو برداشتم و گوشی رو انداختم داخلش .
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم .
مرصاد گفت : چقدر دیر کردی ! ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
رسیدیم بیمارستان . از ورودی اصلی ، ماشین رو بردیم داخل و پارک کردیم .
مرصاد ترمز دستی رو کشید و از ماشین پیاده شدیم .
رسیدیم به سالن ورودی . حسابی شلوغ بود . مرصاد گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و زنگ زد به مرتضی : الو داداش کجایین ؟
می تونستم صدای مرتضی رو بشنوم : من پیشش هستم . چون الان وقت ملاقات نیست فقط یک نفر میتونه بیاد داخل . چند لحظه پیش حاج رضا رو فرستادم پایین . حالش خیلی خوب نبود . فکر کنم از قلبشه . حواست بهش باشه .
_ خیلی خب باشه . من بیرونم هر وقت خواستی بری ، خبرم کن بیام پیشش .
گوشی رو قطع کرد و گذاشت داخل جیبش . رفت کنار نگهبانی که مسئول ورودی بود و مشغول صحبت شد .
نشستم روی صندلی های کنار سالن و کیفم رو گذاشتم روی پاهام .چشم دوخته بودم به کف سالن ، که صدای عمو رضا نگاهم رو چرخوند : سلام عمو جان .
از روی صندلی بلند شدم : سلام عمو رضا ، خوبین ؟
چهرش مثل همیشه آرامش بخش بود . سرم رو انداختم پایین . خجالت می کشیدم توی چشم هاش نگاه کنم .
مرصاد اومد و کنار عمو ایستاد : عمو شما حالتون خوب نیست .
به صندلی اشاره کرد : بفرمایید بشینید اینجا .
عمو زد روی شونه مرصاد : خوبم عموجان !
نشست روی صندلی . مرصاد گفت : قلبتون خوبه ؟ قرصی چیزی دارین ؟
_ خوبم ، چیزی نیست .
مرصاد بعد از اینکه مطمئن شد حال عمو خوبه ، رفت طرف نگهبان و به صحبتش ادامه داد .
عمو مثل همیشه اخلاقش عالی بود . اصلا انگار نه انگار من مسبب اومدنش به بیمارستان بودم .
نشستم روی صندلی . چند دقیقه بعد به افکاری که جلو حرکت زبونم رو گرفته بودن ، غلبه کردم و گفتم : عمو رضا ، به خدا نمی خواستم اینطوری بشه . عمو ببخش منو !
لبخندی زد : چی رو ببخشم عمو ؟ مگه من چاقو خوردم . گذشته از این حرفا ، این انتخاب خودش بوده ، وقتی اون شب اومده جلو ، یعنی غیرتش براش بیشتر از جونش اهمیت داشته . در ضمن ، مقصر این اتفاقات که تو نیستی .
_ من به نیت آقا امیرعباس شکی ندارم . حرف من اشتباه خودمه . اون وقت شب نباید تنها می رفتیم .
_ اگه نگران ناراحت بودن کسی هستی ، خیالت راحت ، تو دل من دلخوری از تو نیست . امیرعباس هم ..... نمی دونم تو دلش چه خبره .
عمو نفس عمیقی کشید ، دست روی قلبش گذاشت و فشار داد .
نگاهی به مرصاد انداختم به خاطر شلوغی سالن متوجه نشد حال عمو بد شده .
از روی صندلی بلند شدم : عمو چی شد ؟ خوبین ؟ الان به مرصاد میگم بیاد .
با دست اشاره کرد که لازم نیست و آروم از داخل جیبش یک قوطی قرص بیرون آورد . رفتم به سمت آبسردکن داخل سالن و یک لیوان رو با اب پر کردم .
برگشتم سمت عمو ، لیوان رو گذاشتم روی صندلی . قوطی رو گرفتم . درش رو باز کردم و یکی از قرص ها رو بیرون آوردن . قرص و لیوان رو دادم به عمو .
چند دقیقه بعد از خوردن قرص حالش بهتر شد . برای یکی دو دقیقه انگشت شست و اشاره اش رو ، روی دو چشمش گرفته بود .
_ بهترین ؟
_ آره عمو ، خوبم ، چیزی نیست .
مرصاد بالاخره به صحبتش با نگهبان خاتمه داد و اومد به سمت ما : من این بنده خدا رو راضی کردم فقط برای بیست دقیقه برم داخل ، با دکترش صحبت کنم ، بعد یک سری هم به خودش بزنم و برگردم .
از روی صندلی بلند شدم و چند قدمی جلو رفتم : من هم میام !
یکی از ابروهایش رو بالا داد و اون یکی رو پایین : تو چرا بیای ؟
برای چند ثانیه نگاهم می کرد و احتمالا منتظر جواب بود ، ادامه داد : تنها میرم .
مرصاد با عجله رفت . مجبور شدم دوباره بشینم روی صندلی .
عمو کتابچه دعایی رو از داخل جیب پیراهنش بیرون آورد و شروع کرد به خوندن دعای توسل .
چشم هام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی .
همیشه وقتی عمو تو هیأت روضه می خوند آرامش می گرفتم ، ولی حس و حال اون دعا خواندن ، با همه شب های هیأت فرق داشت .
تا آخر دعا سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا حالی که از دیشب برزخ شده بود رو بهتر کنم .
چند دقیقه بعد از تموم شدن دعا ، با صدای عمو چشمم رو باز کردم : چی شد عمو جان ؟ دکتر چی گفت ؟
_ چی بگم .... اینطوری که به من گفت ؛ از دیشب بعد عمل رفته تو کما .
عمو آهی کشید و زیر لب گفت : یا فاطمه ی زهرا (س)
مرصاد جلوش خم شد : ولی گفت جای امیدواری هست .❤️❤️❤️ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃