eitaa logo
.🍁. اندیشه
40 دنبال‌کننده
95 عکس
29 ویدیو
7 فایل
مومن به قدرت کلمات 🍂 پناهنده به بلاد قلم🍂 شاید روزی نویسنده... . 💌 . #رمان #رمان_مجازی به قلم فاء.اندیشه ارتباط با ادمین 👇🏼 @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی و سوم :
سرم رو برگردوندم به طرف مهسا : پس چی شد این اورژانس ؟ _ گفت داره میاد ولی الان یک ربعه که گذشته وهنوز نیومده . یک مرد مسن با تیپ فرنگی اومد بالای سر امیر عباس ، با ترحم نگاهی بهش انداخت : به اورژانس زنگ زدین ؟ گفتم : آره . ادامه داد : من از پنجره خونه مون دیدم چی شد . رو کرد به امیرعباس که حالا دیگه هشیاریش خیلی کم شده بود : خوب شد؟ همین رو می خواستی ؟ به تو چه ربطی داشت ؟ امیرعباس با چشم های نیمه باز و بدن غرق خونش لبخند تلخی زد : حاجی فکر کردم دختر های شمان ! مرد از جواب امیرعباس جاخورد . از روی زمین بلند شدم ، می خواستم زنگ یکی از خونه ها رو بزنم و ببینم می تونم برای بردن امیرعباس به بیمارستان ماشینی پیدا کنم یا نه . قبل از فشار دادن دکمه اف اف ، صدای همون پسری که رفته بود دنبال کمک سرم رو برگردوند . پسر داشت می دوید به سمت ما و یک ماشین هم پشت سرش می اومد . وقتی رسید نزدیک امیرعباس با صدای بلند به راننده ماشین گفت : همین جاست ، وایستا ، وایستا . ماشین ایستاد و راننده پیاده شد . راننده با دیدن اوضاع امیرعباس ترسید و می خواست بره . رفتم جلو : آقا تو رو خدا ، کجا می رین ؟ اگه نرسونیمش بیمارستان میمیره . با اصرار من و اون پسر نوجوان راضی شد کمک کنه . امیرعباس رو گذاشتن داخل ماشین . پسر همراه امیرعباس ، قبل از سوار شدن به ما گفت : اینجا نایستید ، برین تو خیابون اصلی . پسر سوار شد و ماشین با سرعت حرکت کرد . چشمم خورد به چفیه خونی امیرعباس که روی زمین افتاده بود . خم شدم و چفیه رو برداشتم . صدای پیامک گوشیم اومد ‌. مامان بود : خوبین؟رسیدین خونه عزیز جون ؟ می خواستم بهش زنگ بزنم ولی ترسیدم که نتونم خودم رو کنترل کنم و مامان از فهمیدن بی مقدمه اتفاقی که افتاده بود ، شکه بشه . براش نوشتم : ما خوبیم . میشه لطفاً به مرصاد بگین بیاد خونه عزیز جون ؟ پیام رو فرستادم و به بچه ها گفتم : بریم داخل خیابون اصلی ، اینجا خطرناکه . مامان جواب داد : چیزی شده ؟ چرا این وقت شب بیاد ؟ _بعدا براتون توضیح میدم . ما حالمون خوبه نگران نباشید . یک مشکلی برای یکی از بچه های محله پیش اومده که مرصاد باید بیاد کمک کنه مشکلش حل بشه . پیام رو که فرستادم با خودم گفتم ؛ این دیگه چی بود که نوشتی ! مامان جواب داد : داره میاد . مراقب خودتون باشید . _ باشه مامان ، ممنون . بعد تشکر از مامان . زنگ زدم به مرصاد : سلام . کجایی ؟ _ چند دقیقه دیگه می رسم . چی شده ؟ اون مسئله ای که گفتی چیه ؟ برای کی مشکل پیش اومده ؟ _ نگران نشو . فقط سریعتر بیا ، برات توضیح می دیم . ما جلو حسینیه منتظرت می مونیم . _ حسینیه برای چی ؟ مگه خونه عزیز جون نیستین ؟ _ انقدر سوال نکن دیگه ، بیا برات توضیح میدم . _ خیلی خب ، بیرون نایستید ، برین داخل . _باشه . چند دقیقه ای بود که نشسته بودیم روی پله های قسمت ورودی حسینیه . چفیه امیرعباس رو توی دستم گرفته بودم . حتی یک لحظه هم نمی تونستم از فکرش بیرون بیام ؛ یعنی الان حالش چطوره ؟ نکنه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد . اگه اتفاقی براش بیوفته من تا آخر عمر نمی تونم خودم رو ببخشم . اصلا این چه کاری بود ؟ چرا این وقت شب باید می اومدیم . صدای ستیا از فکر بیرونم آورد : مرصاد اومد . نگاهم رو از چفیه جدا کردم . مرصاد با ماشین بابا اومده بود . ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و با سرعت پیاده شد . از روی پله ها بلند شدیم و چند قدمی به طرف خیابون رفتیم . دوید سمت ما . وقتی اوضاع مون رو دید برای یک‌ لحظه فقط ایستاده بود و نگاهمون می کرد . مهسا گفت : الان سکته می کنه ! رفتم جلوش : داداش چیزی نیست ما خوبیم . _ پس چی شده ؟ اونی که گفتی براش مشکلی پیش اومده کجاست ؟ کیه ؟ شهلا نزدیکتر شد : ما که نمی شناسیمش . تو شماره همه بچه های هیأت تون رو داری ؟ مرصاد چشم هایش رو بست ، نفس عمیقی کشید و هوای بازدمش رو با سرعت از دهانش بیرون داد : رمیصا درست حرف بزن ببینم چی میگین ! مطمئن بودم اگه الان بهش می گفتم امیرعباس ، داداشیت ، رفیق قدیمیت یک ساعت پیش غرق خون شد و الان هم معلوم نیست چه بلایی سرش اومده طاقت نمی آورد و باید یک آمبولانس دیگه خبر می کردیم . گفتم : اتفاق خاصی نیفتاده فقط مجبور شدن یکی از بچه های هیأت رو ببرن بیمارستان . ما نمی دونیم اونی که همراهش رفت کی بود ، شمارش هم که نداریم . برای همین گفتیم تو بیای که با هم بریم . _ خب کی رو بردن ؟ مگه چه بلایی سرش اومده که انقدر لباساتون خونیه ؟ رمیصا منو نپیچون راست حسینی بگو ببینم چی شده . یکم فکر کردم ، گفتم : ببین ما داشتیم می رفتیم خونه عزیز جون ، خب ؟ _ خب بعد ؟ _ کوچه تاریک بود ، خلوت ... نگذاشت جمله ام تموم بشه : انقدر طفره نرو . درست توضیح بده ._ دارم میگم دیگه ،صبر کن ؛ دوتا پسر اومدن مزاحممون شدن . مرصاد شکه شد : یعنی چی ؟ خب شما چیکار کردین ؟ ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺?
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی و چهارم :
مرصاد شکه شد : یعنی چی ؟ خب شما چیکار کردین ؟ _ کاری نمی تونستیم بکنیم . جیغ و داد کردیم ، چندتا از بچه های هیأت اومدن کمکمون . اونا هم با هم درگیر شدن .‌ حالا تو زنگ بزن به اون پسره ببین کجا رفتن ، خودش برات بگه . _ چرا اینطوری می کنی ؟ خب درست توضیح بده ، ببینم چی شده تا بدونم چیکار باید بکنم . مهسا گفت : ببین ، وقتی اینا با هم درگیر شدن . اون طرفی که مزاحم شده بود با چاقو زد به اااا ... رو کرد به من : اسم پسره چی بود ؟ ا... می خواست اسم امیرعباس رو بیاره که نذاشتم : زد به یکی از بچه ها . بعدم بردنش بیمارستان . _ یا حسین ع ، خب به کی زد ؟ برای چند لحظه کسی صحبت نمی کرد . فضا سنگین شده بود . مرصاد گفت : چرا جواب نمیدین خب ؟ اسمش رو نمی دونی رمیصا ؟ وقتی دید جواب نمی دیم با عصبانیت رفت به طرف در ورودی حسینیه : وسایلتون رو بردارین بیاین من شما رو برسونم خونه عزیزجون ، اون موقع زنگ زده بود به مامان که چرا شما نرفتین خونش ، گوشیتونم جواب ... مرصاد جملش رو نصفه رها کرد و گفت : یا فاطمه زهرا (س) ! امیرعباس ؟ این چفیه مال امیرعباسه نه ؟ امیرعباس ‌چاقو خورده ؟ برگشتم به سمتش : نه نه .... چیزه ... چفیه رو برداشت و برگشت به طرف من . با بغض گفت : اونی که بردش بیمارستان چه شکلی بود ؟ شهلا گفت : یک پسر نوجوان ، قد بلند ،باصورت استخوانی ، تیشرت سبز داشت با ... صدای موتوری که داشت به ما نزدیک می شد شهلا رو ساکت کرد . همون پسری بود که رفت دنبال ماشین مزاحم ها ، سوار موتور امیرعباس . مرصاد با سرعت رفت به سمتش : احمد چه خبر شده ؟ کجا بردنش ؟ _ من رفتم شماره پلاکش رو برداشتم . حسن مونده بود پیشش . مرصاد گوشیش رو از داخل جیبش برداشت و پرسید : حسن شمس ؟ _ آره . قطره اشکی که روی گونش بود رو پاک کرد و زنگ زد بهش . بعد از چند ثانیه جواب داد : حسن جان ، امیرعباس رو کجا بردی داداش ؟ کجایی الان تو ؟ مرصاد همون طور که با گوشی صحبت می کرد به ما اشاره کرد که سوار ماشین بشیم .رفتیم و نشستیم توی ماشین ‌. چند لحظه بعد تلفن مرصاد تموم شد ، اومد و نشست پشت فرمون . پرسیدم : حالش خوبه ؟ _ نه خیلی . بردنش چند تا بیمارستان ولی انقدر اوضاعش خراب بوده که هیچ کدوم از بیمارستان ها پذیرشش نمی کردن . الان داشت می برد یک بیمارستان دیگه شاید اونا قبول کنن . مهسا که روی صندلی عقب نشسته بود گفت : پدر ما مدیر بیمارستان عرفانه . ببرنش اونجا . ما هم میریم . اگه قبول نکردن من میگم به مسئولیت پدرم . مرصاد صفحه گوشیش رو روشن کرد : آدرسش رو بگین لطفاً . بعد از اینکه آدرس رو برای حسن فرستاد ، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . مرصاد اهل زیاد اهل تند رفتن نبود ولی اون شب به اندازه کل عمرش پاش رو روی پدال فشار می داد . وقتی رسیدیم به بیمارستان ، راننده ماشینی که امیرعباس رو سوار کرد ، جلو بخش اورژانس منتظر ایستاده بود . من ، مهسا ، مرصاد رفتیم داخل بخش و ستیا و شهلا قسمت ورودی ساختمان موندن . بعد از اینکه وارد بخش شدیم مهسا رفت کنار یکی از پرستار ها و مشغول صحبت شد . وسط صحبتشون بود که یک پرستار دیگه رفت به طرف مهسا اینا و پرستار اول که حدس می زدم مسئول اون بخش بود رو برد به سمت یکی از تخت ها . پرده ی کنار تخت نمی گذاشت بیماری که روی تخت بود رو ببینم ولی یکدفعه همون پسری که همراه امیرعباس رفت _حسن_ از پشت پرده بیرون اومد . مرصاد جلو رفت و من هم پشت سرش . به تختی که پرستار ها و مهسا رفته بودن به طرفش نزدیک شدیم . امیرعباس روی تخت افتاده بود . تمام لباس هایش خونی ، ریش های نسبتا بلندش خونی . با دیدن رد های دست خونیش روی ملحفه تخت بغضم شکست و زدم زیر گریه ، صدای گریه کردنم انقدر زیاد بود که پرستار ها از بخش بیرون و هدایتم کردن به سالن انتظار . ستیا نشسته بود روی صندلی های داخل سالن ، پاهاش رو توی بغلش گرفته و سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود . نشستم کنارش . چشم هایش رو باز کرد : چی شد ؟ حالش چطوره ؟ با بعضی که به زور نگهش داشته بودم گفتم : نمی‌دونم . داخل سالن فقط من ، ستیا و دو سه نفر دیگه بودن . نیم ساعت زل زده بودم به ساعت دیواری سالن و اشک می ریختم . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی و پنجم :
مرصاد وارد سالن انتظار شد و ایستاد بالای سرم : می‌رسونم تون خونه هاتون ، رمیصا خانم ، شما هم زحمت می کشی به عمو رضا زنگ میزنی ، قضیه رو براش توضیح میدی ، آدرس بیمارستان هم میدی بهش که بیاد . جلسه فردا بعد از ظهر رو هم یادت نره . ملت رو علاف نکنی باز ! _ چرا باهام اینطوری حرف می زنی ؟ _ با این دسته گلی که به آب دادین ، توقع داری گوسفند بیارم براتون قوربونی کنم ؟ اصلا می فهمی چه اتفاقی افتاده ؟ امیرعباس ، داداشم الان تو اتاق عمله ، دکتر گفت احتمال سکته مغزیش هست ، اینا رو می فهمی ؟ می دونی چقدر عزیزه برام ؟ می‌دونی جونمون به جون هم بنده ؟ حرف های مرصاد درست بود . من مقصر بودم ، من باعث اون حال مرصاد بودم ، من مسبب اون اوضاع امیرعباس بودم . من باید به عمو رضا زنگ می زدم . من باید به بابا توضیح می دادم ، من باید .‌.. از روی صندلی بلند شدم و تو چشم های مرصاد نگاه کردم : باشه داداش ، اینا همه تقصیر من ، فقط توقع داشتم داداش مرصاد همیشگیم می بودی و وقتی یک کاری رو خراب می کردم کمکم می کردی تا دوباره درستش کنم . منتظر عکس العملش نشدم . رفتم به طرف در خروجی . سرم شدیداً درد می کرد و سرگیجه بدی گرفته بودم . نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم . دستم رو گرفتم به ستون وسط سالن . مرصاد با سرعت اومد کنارم : چی شدی ؟ ازش دلگیر بودم برای همین ترجیح دادم جوابی ندم . دستم رو گرفت و بردم به سمت صندلی ها . ستیا ایستاد رو به روم : بیا بشین اینجا . نشستم روی صندلی . مرصاد همون طور که جلوم ایستاده بود خم شد و به صورتم نگاه کرد : خدا شاهده که نمی خواستم ... _ فشارم افتاده چیزی نیست . _ نمی خواستم اینجوری باهات حرف بزنم . خودت می‌دونی ؛ اگه اون مثل داداشمه و عزیزمه ، تو هم خواهرمی ، عزیزمی ! _ اشکال نداره ، حق داری . ببین ، فقط من نمی تونم به عمو رضا بگم . میشه خودت بگی ؟ _الان که احتمالا خوابه . بذار بعد از نماز صبح میرم خونه شون . زنگ می زنم مرتضی بیاد کنار امیرعباس باشه . ما بریم خونه . لباسام رو عوض کنم برگردم پیشش . _من هم میام . _ کجا میای ؟ _ منظورم اینه که برمی‌گردم بیمارستان . نمی تونم خونه بمونم . مرصاد گفت : باشه حالا ببینم چی میشه ‌. رفت بیرون از سالن . بعد از چند دقیقه که سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ، حالم بهتر شد . ستیا که دو‌ ، سه تا صندلی اون طرف تر نشسته بود گفت : چه جالب ، پس مرصاد هم بلده اظهار محبت کنه ! _ اگه منظورت بیان محبته ، بیشتر اهل ثابت کردنشه ولی بعضی وقتا هم پیش میاد که بیان کنه ، می‌دونی ، از صد متری بعضی حرف ها و حرکت ها بوی محبت حس میشه . _ مثلا چه حرفایی ؟ _ اینکه یکی بهت میگه مراقب خودت باش ، یا بگه فلان مکان نرو فضاش خوب نیست ، یا چه میدونم با فلانی نگرد . ستیا نیشخند زد : پس حرف مهسا درست بود ؛ تو محدودیت رو دوست داری ؟ _ اگه براش مهم نبودم چه اصراری داشت انقدر خودش رو اذیت کنه ؟ وقتی این حرفا رو میزنه یعنی حواسش بهم هست . _ خداروشکر که من داداش بزرگتر ندارم هی بهم گیر بده . به نظرم اصلا به اون مربوط نیست که تو چیکار می کنی ، چیکار نمی کنی . کجا میری ، کجا نمیری . سرم داشت از درد منفجر می شد : الان حالم بده ، بعداً بهت ثابت می کنم این به قول تو ، گیر دادن ها نشونه محبته . مرصاد با یک پاکت آبمیوه وارد سالن شد . ایستاد رو به روم و بازش کرد : بخور حالت بهتر بشه بریم خونه . پاکت رو گرفتم . مرصاد نشست کنارم . بعد از چند دقیقه سکوت ، ستیا به مرصاد گفت : چطوره ؟ _ بله ؟ _ داداشت رو میگم . _ گفتم که ، حالش تعریفی نداره . ستیا صداش رو صاف کرد : نمی خواستم اینطوری بشه . مرصاد جوابی نداد . احساس کردم دوست نداشت با نامحرم صحبت کنه ، اما ستیا ول کن نبود : یک سوالی هست خیلی وقته می‌خوام بپرسم . مرصاد باز سکوت کرد . _بپرسم ؟ _بفرمایید ! _ چرا انقدر اینطوری ای ؟ بابا تو دیگه از دایی هم بدتری ! _ منظورتون چیه ؟ _ همین دیگه ، همش سرت پایینه . اصلا ، به در و دیوار نمی خوری ؟ تا اون جایی که یادمه از وقتی بزرگ شدیم فقط یکبار چشمت بهم خورد . اونم سریع سرت رو انداختی پایین . مرصاد سرش رو بلند و به رو به روش نگاه کرد : بابام هم همین طورن . شاید شما چون دختر خواهرشونین این حرکت هاشون رو کمتر دیدین . _ خب کلا ، برای چی انقدر خودتو عذاب میدی ؟ یا مثلاً چرا به من میگی شما ، یا میگی ستیا خانم ، مگه تو ، یا ستیا خالی چشه ؟ اینجوری آدم احساس غریبگی می‌کنه !_ نگاه به نامحرم دل آدم رو کوچیک می کنه ، فکرش رو محدود می کنه ، نگاهش رو به دنیا عوض می کنه ، آدم کم ، کم عادت می کنه به گناه . در مورد آسیب های نگاه به نامحرم می‌تونید از داییتون هم بپرسید . _ اوه ، چه فلسفی ! _ در مورد اینکه چرا بهتون میگم شما . جوابم اینه ؛ حفظ حریم و احترام ! خندید : کلا شما دیپلم به بالا حرف میزنی ! ❤️❤️❤
️ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی و ششم :
ستیا ادامه داد : خوب حالا بگو ببینم چرا میگی دختر باید خودشو چادر چاقشور کنه ؟ _ مناظره راه انداختین ؟ _ یا مثلاً چرا نباید با همه دست بدیم و این جور چیزا ؟ _ یکی از دلایل حجاب تو قرآن همین اتفاقیه که امشب افتاد . ستیا ابروهایش رو بالا داد و دهنش رو کج کرد : منظور ؟ _ اگه امشب شما با حجاب مناسب تری بودین ، شاید الان داداش من روی تخت بیمارستان نبود ! ستیا شاکی شد : چه ربطی داره ؟ مثلا اگه ما مثل رمیصا چادر داشتیم دیگه اون پدر.... ها نمی اومدن پی مون ؟ _ اگه نظر من رو بخواین ؛ خب احتمالش کمتر می شد . در ضمن حرف من سر چادر نبود ، سر حجاب بود . چادر عالیه ولی صرفاً پوشیدنش دلیل بر با حیا و محجبه بودن نیست . _ قبول ندارم حرفتو ! از کجا می دونی احتمالش کمتر می شد ؟ _ شما فرض کن امشب به جای سه تا دختر خانم بد حجاب ، سه تا دختر خانم با حجاب کامل ، سنگین و با وقار توی اون خیابون بودن . به نظرتون درصد وقوع همین اتفاقات امشب چقدر می شد ؟ مرصاد از روی صندلی بلند شد : رمیصا من از پدر اون خانم هایی که همراهتون بودن خواهش کردم یک نفر رو بذارن تا وقتی برمی‌گردم هوای امیرعباس رو داشته باشه . خیلی نباید معطل کنم ، اون بنده خدا هم کار داره . تو ماشین منتظرتونم . بیاین . بیاین آخرش ، برای تاکید بر این بود که ستیا رو هم با خودم ببرم . رو کردم به ستیا : پاشو بریم . از سالن خارج و سوار ماشین شدیم . بعد از اینکه ستیا رو رسوندیم ، رفتیم خونه . کلید انداختم و در ورودی رو باز کردم . مامان داخل پذیرایی پشت میز کوچیک‌ مطالعش نشسته بود . چند تا برگه هم جلوش و خودش رو سخت مشغول کرده بود . با ورود ما از روی زمین بلند شد : کجایین شما دوتا ، چرا تلفناتون‌ رو جواب نمیدین ؟ به ساعت دیواری رو به روم نگاه کردم ؛ چهار و نیم . گفتم : مرصاد توضیح میده . قدم هام رو تندتر کردم تا زودتر برسم به اتاقم و از سوالات مامان فرار کنم . وارد اتاق شدم و در رو بستم . چادرم و لباس هام رو که به خاطر زانو زدن کنار امیرعباس خونی شده بود در آوردم و گذاشتم توی سبد گوشه اتاق . صدای اذان گوشیم بلند شد . آماده نماز شدم . بعد از خوندن نماز صبح رفتم توی رختخواب . هر چقدر سعی می کردم حواسم رو از امیرعباس پرت کنم ، نمی شد . پتو رو کشیدم روی صورتم و چشم هام رو بستم . مدام صحنه ای که غرق خون روی زمین افتاده بود ، می اومد جلو چشمم . در اتاقم باز شد . مامان بود . آهسته گفت : رمیصا جان ! خوابی ؟ نمی خواستم با کسی صحبت کنم . مامان خواست در رو ببنده و بره . پتو رو از روی صورتم کنار زدم : بیدارم . مامان اومد بالای سرم : اومدم برای بعد از ظهر بهت یادآوری کنم . نشستم روی تخت : مامان میشه زنگ بزنید بگین نیان ؟ _برای چی ؟ خانواده خوبی هستن ، اون طوری که مامانش هم می‌گفت پسر سر به راه و خوبیه . _ من به اونا کار ندارم ‌. خودم حالم خوب نیست . _برای اتفاقات دیشب ؟ _ آره . اصلا حوصله یک درگیری ذهنی دیگه رو ندارم . خواهش می‌کنم یک‌ فکری براش بکنید . تازه امتحان هام ، هم چند روز دیگه شروع میشه . مامان یکم فکر کرد : امتحانات کی تموم میشه ؟ _ دو هفته دیگه ‌ . _ بهشون میگم بعد امتحانات بیان . از اتاق بیرون رفت و در رو بست . بعد از یک ساعت گریه ، فکر و خیال بالاخره خوابم برد . بعد از دو ، سه ساعت خواب پریشون با صدای مرصاد بیدار شدم : رمیصا ، من دارم میرم . مرتضی زنگ زد گفت امیرعباس حالش خوب نیست . بردنش آی سی یو . بیداری رمیصا ؟ با سرعت از روی تخت بلند شدم ، رفتم و در اتاق رو باز کردم : برو پایین من الان میام . مرصاد رفت بیرون از خونه . با سرعت رفتم سراغ کمدم و حاضر شدم . کیفم رو برداشتم و گوشی رو انداختم داخلش . رفتم بیرون و سوار ماشین شدم . مرصاد گفت : چقدر دیر کردی ! ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت سی و هفتم :
رسیدیم بیمارستان ‌. از ورودی اصلی ، ماشین رو بردیم داخل و پارک کردیم .‌ مرصاد ترمز‌ دستی رو کشید و از ماشین پیاده شدیم . رسیدیم به سالن ورودی . حسابی شلوغ بود . مرصاد گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و زنگ زد به مرتضی : الو داداش کجایین ؟ می تونستم صدای مرتضی رو بشنوم : من پیشش هستم . چون الان وقت ملاقات نیست فقط یک نفر می‌تونه بیاد داخل . چند لحظه پیش حاج رضا رو فرستادم پایین . حالش خیلی خوب نبود . فکر کنم از قلبشه . حواست بهش باشه . _ خیلی خب باشه . من بیرونم هر وقت خواستی بری ، خبرم کن بیام پیشش . گوشی رو قطع کرد و گذاشت داخل جیبش . رفت کنار نگهبانی که مسئول ورودی بود و مشغول صحبت شد . نشستم روی صندلی های کنار سالن و کیفم رو گذاشتم روی پاهام .چشم دوخته بودم به کف سالن ، که صدای عمو رضا نگاهم رو چرخوند : سلام عمو جان . از روی صندلی بلند شدم : سلام عمو رضا ، خوبین ؟ چهرش مثل همیشه آرامش بخش بود . سرم رو انداختم پایین . خجالت می کشیدم توی چشم هاش نگاه کنم . مرصاد اومد و کنار عمو ایستاد : عمو شما حالتون خوب نیست . به صندلی اشاره کرد : بفرمایید بشینید اینجا . عمو زد روی شونه مرصاد : خوبم عموجان ! نشست روی صندلی . مرصاد گفت : قلبتون خوبه ؟ قرصی چیزی دارین ؟ _ خوبم ، چیزی نیست . مرصاد بعد از اینکه مطمئن شد حال عمو خوبه ، رفت طرف نگهبان و به صحبتش ادامه داد . عمو مثل همیشه اخلاقش عالی بود . اصلا انگار نه انگار من مسبب اومدنش به بیمارستان بودم . نشستم روی صندلی . چند دقیقه بعد به افکاری که جلو حرکت زبونم رو گرفته بودن ، غلبه کردم و گفتم : عمو رضا ، به خدا نمی خواستم اینطوری بشه . عمو ببخش منو ! لبخندی زد : چی‌ رو‌ ببخشم عمو ؟ مگه من چاقو خوردم . گذشته از این حرفا ، این انتخاب خودش بوده ، وقتی اون شب اومده جلو ، یعنی غیرتش براش بیشتر از جونش اهمیت داشته . در ضمن ، مقصر این اتفاقات که تو نیستی . _ من به نیت آقا امیرعباس شکی ندارم . حرف من اشتباه خودمه . اون وقت شب نباید تنها می رفتیم ‌. _ اگه نگران ناراحت بودن کسی هستی ، خیالت راحت ، تو دل من دلخوری از تو نیست . امیرعباس هم ..... نمی دونم تو دلش چه خبره . عمو نفس عمیقی کشید ، دست روی قلبش گذاشت و فشار داد . نگاهی به مرصاد انداختم به خاطر شلوغی سالن متوجه نشد حال عمو بد شده . از روی صندلی بلند شدم : عمو چی شد ؟ خوبین ؟ الان به مرصاد میگم بیاد . با دست اشاره کرد که لازم نیست و آروم از داخل جیبش یک قوطی قرص بیرون آورد . رفتم به سمت آبسردکن داخل سالن و یک لیوان رو با اب پر کردم . برگشتم سمت عمو ، لیوان رو گذاشتم روی صندلی . قوطی رو گرفتم . درش رو باز کردم و یکی از قرص ها رو بیرون آوردن . قرص و لیوان رو دادم به عمو . چند دقیقه بعد از خوردن قرص حالش بهتر شد . برای یکی دو دقیقه انگشت شست و اشاره اش رو ، روی دو چشمش گرفته بود . _ بهترین ؟ _ آره عمو ، خوبم ، چیزی نیست . مرصاد بالاخره به صحبتش با نگهبان خاتمه داد و اومد به سمت ما : من این بنده خدا رو راضی کردم فقط برای بیست دقیقه برم داخل ، با دکترش صحبت کنم ، بعد یک‌ سری هم به خودش بزنم و برگردم . از روی صندلی بلند شدم و چند قدمی جلو رفتم : من هم میام ! یکی از ابروهایش رو بالا داد و اون یکی رو پایین : تو چرا بیای ؟ برای چند ثانیه نگاهم می کرد و احتمالا منتظر جواب بود ، ادامه داد : تنها میرم . مرصاد با عجله رفت . مجبور شدم دوباره بشینم روی صندلی . عمو کتابچه دعایی رو از داخل جیب پیراهنش بیرون آورد و شروع کرد به خوندن دعای توسل . چشم هام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی . همیشه وقتی عمو تو هیأت روضه‌ می خوند آرامش می گرفتم ، ولی حس و حال اون دعا خواندن ، با همه شب های هیأت فرق داشت . تا آخر دعا سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا حالی که از دیشب برزخ شده بود رو بهتر کنم .‌ چند دقیقه بعد از تموم شدن دعا ، با صدای عمو چشمم رو باز کردم : چی شد عمو جان ؟ دکتر چی گفت ؟ _ چی بگم .... اینطوری که به من گفت ؛ از دیشب بعد عمل رفته تو کما . عمو آهی کشید و زیر لب گفت : یا فاطمه ی زهرا (س) مرصاد جلوش خم شد : ولی گفت جای امیدواری هست .❤️❤️❤️ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃