eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
43 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شب تهرانپارس قسمت پایانی :
دکتر رفت . عمو همون طور که داشت به طرف دیوار می رفت ، دستش رو برد روی قلبش و فشار داد . _ مرصاد ! عمو حالش خوب نیست . مرصاد سریع دست عمو رو گرفت : عمو ! قرص تون کجاست ؟ همراهتونه ؟ عمو سرش رو به نشانه جواب منفی به سوال مرصاد تکون داد . مرصاد کمک کرد تا عمو بنشینه روی صندلی : الان برمی‌گردم . رفت به طرف پرستاری که مشغول تشکیل پرونده برای امیرعباس بود . ... چند دقیقه بعد عمو رضا روی یکی از تخت های اورژانس ، دراز کشید و با رسیدگی پرستار ها ، حالش بهتر بود . مرصاد گوشی اش رو از جیبش بیرون آورد و با یک نفر تماس گرفت ، چند ثانیه گذشت تا فرد پشت خط جواب بده : سلام مرتضی جان ، داداش ببخشید ، خواب بودی ؟ رفتم به طرف عمو رضا . با دیدن حالش ، بغضم گرفت . حق عمو اینهمه سختی نبود . حق عمو از دست دادن تنها یادگار همسرش نبود . امیرعباس باید از روی اون تخت بلند می شد و دوباره می اومد کنارمون . صدای پرستار از پشت سرم اومد : عزیزم . بفرمایید اون طرف ، ایشون باید استراحت کنن . برگشتم به جایی که قبلاً ایستاده بودم . مرصاد نگاهم کرد : حالشون چطوره ؟ شونه هام رو به نشونه بی اطلاعی بالا انداختم : پرستار گفت باید استراحت کنن . مرصاد همون‌طور که به ورودی بخش نگاه می کرد ، از روی صندلی بلند شد . به در ورودی نگاه کردم ؛ مرتضی با چهره نگران وارد بخش شد : کجاست ؟ حالش چطوره ؟ مرصاد شونه های مرتضی رو گرفت : آروم باش . بردنش اتاق عمل . مرتضی با انگشت ، چشم هایش رو فشار می داد تا اشک هایش ظاهر نشه : کار کی بوده ؟ _ نمی دونم داداش ، باید صبر کنیم تا انشاالله وقتی بهوش اومد ، خودش برامون توضیح بده . مرتضی انشاالله ای گفت و ادامه داد : الان چرا بردنش اتاق عمل ؟ _ سه تا از دنده هاش شکسته . خونریزی داخلی داشت . مرصاد ، مرتضی رو روی صندلی نشوند : تو اینجا بمون ، حواست به حاج رضا باشه . ما میریم بالا . مرتضی حرف مرصاد رو تایید کرد و همراه مرصاد به طبقه بالا رفتیم . رسیدیم پشت در اتاق عمل .‌‌ مرصاد نشست روی صندلی و همون‌طور که به خاطر اضطرابش ، پاش رو تکون می داد ، گوشی اش رو از داخل جیبش بیرون آورد . حبل المتین رو باز کرد و مشغول قرائت شد . وسط سالن ایستاده و چشم دوخته بودم به علامت ورود ممنوع روی در اتاق عمل . هر لحظه به این فکر می کردم مبادا همین لحظه ای که من دارم نفس می کشم ، تنفس امیرعباس برای همیشه قطع بشه ! این فکر داشت روحم رو به رگبار می بست . دیگه توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم . رفتم کنار دیوار و تکیه دادم . زانو هام خم شد ؛ نشستم کنار دیوار . پام رو جمع کردم و دست هام رو دورشون حلقه زدم . ... حدود دو ساعت می شد که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم . صدای هشدار طلوع آفتاب گوشی مرصاد بلند شد ؛ مرصاد با شنیدن صدای هشدار از روی صندلی بلند شد و دستش رو زد روی پیشونیش : وای نمازم ! با عجله از پله ها پایین رفت تا قبل از طلوع آفتاب و قضا شدن ، نمازش رو بخونه . نگاهی به طرف پله ها انداختم و بعد صورتم رو برگردوندم سمت اتاق عمل . از روی زمین بلند شدم ، تا جایی برای نماز پیدا کنم . با پرس و جو از یکی از پرستار ها ، نمازخانه رو پیدا کردم . وضو گرفتم و نماز صبحم رو خوندم . بعد‌ نماز ، مهر رو از روی زمین برداشتم . می خواستم بلند بشم که نگاهم رفت روی کلمه " اللّٰه " ای روی دیوار نصب شده بود ؛ دوباره نشستم . بی اختیار چشمم تر شد . چشم هام رو بستم ؛ خدایا ! من اوضاع امیرعباس رو دیدم ؛ با منطق اگه بخوام پیش بینی کنم ، امیرعباس چند ساعت دیگه باید بره بهشت زهرا ( س) . ولی .... خدایا ! من دنبال معجزه ام ، معجزه هم فقط با خواست تو اتفاق می افته . خواهش میکنم ، این رو بخواه که یکبار دیگه امیرعباس برگرده پیش مون . بعد از چند دقیقه از روی زمین بلند شدم و برگشتم پشت در اتاق عمل . مرصاد داخل راهرو قدم می زد . به چشم های مشکی اش نگاه کردم ؛ قرمز‌ ‌با پلک های پف کرده . مشخص بود بعد از خوندن نماز ، حسابی بغضش رو خالی کرده . نشستم روی صندلی . منتظر بودم ، منتظر معجزه . دلم میخواست تا چند ساعت دیگه صدای امیرعباس رو می شنیدم . صدای خنده و شوخی اش با مرصاد . فکر اینکه چه کسی این بلا رو سر برادر آورده بود ، داشت دیوانه ام می کرد . شاید سعید ، شاید باز رفته از یک نفر دفاع کنه و زدن ناکارش کردن . شاید ... داشتم با افکارم کلنجار می رفتم که با شنیدن صدای دکتر ، مثل فنر از روی صندلی بلند شدم . با ترس به دکتر نزدیک شدم . مرصاد به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ، حالش چطوره ؟ چهره دکتر رنگی از شادی نداشت : تیم پزشکی تمام تلاشش رو‌ کرد ، اما متاسفانه به دلیل شدت خونریزی اش ... دیگه نمی تونستم تحمل کنم ، مثل کسی که کنارش بمب منفجر شده باشه ، گیج ، مبهوت و با قدم های نامتعادل به طرف راه پله ها می رفتم . صدا های اطرافم رو نمی شنیدم . دستم رو روی نرده راه پله گذاشتم
. چند پله پایین اومدم . قبل پایین رفتن از ده-پانزده پله آخر ، تعادلم رو از دست دادم و تا رسیدن به اولین ایستگاه راه پله ، غلتیدم . با دست های لرزون ، خودم رو از روی زمین بلند کردم ‌. اشک هایم به نوبت از چشمم می چکید . دستم رو گرفتم جلو دهانم تا صدا گریه ام بلند نشه . یعنی واقعا تموم شده بود ؟ امیرعباس ، اون همه خاطره ، اون همه آرزو ، اون همه احساس ، حالا باید می رفت زیر یک خروار خاک ؟! خاطرات برادر تو ذهنم می اومد و بدون توجه به اطراف ، با صدای بلند گریه می کردم ؛ روزی که رفته بودیم کنسرت مرصاد . بند کفشم باز بود ؛ خوردم زمین .‌دستم خونی شد و امیرعباس دستمال رو دست به دست کرد تا برسه به دست من . اون شبی که رفته بودم تولد مهسا و شهلا ، وقتی رویا رو بردیم بیمارستان ، چادرم رو برام آورد و به اون پسر ها تذکر داد که نگاهشون رو کنترل کنن . شب نیمه شعبان ، وقتی که فرشته نجات مون شد . اگه امیرعباس تو اون لحظه ، احساس مسئولیت نمی کرد ، چه بلایی سرمون می اومد !؟ زخمی که امیرعباس برداشت ، با وجود اینکه دو سال و نیم از اون شب گذشته بود ، ولی دردسر هاش برای امیرعباس تمومی نداشت .‌ کاش اون اتفاق نمی‌افتاد. روز عیادت که پا گذاشت روی دلش و بهم گفت که برم . روزی که پرچم حرم امام حسین (ع ) رو آورده بودن . به امیرعباس گفتم مگه دختری که فشارت بیوفته . از خودم خجالت می کشیدم . اون به خاطر ما این بلا سرش اومده بود و من در کمال بی ادبی و بی توجهی تنها هدفم رو تمسخر برادر قرار داده بودم . روزی که از سوریه برگشتن و وقتی پشت در اتاق عمل منتظر مرصاد بودیم ، با حرص بلند شدم و با کیف زدمش . اون لحظه حواسم به جراحت دستش نبود ؛ کیفم رو‌ می زدم روی دست مجروحش . حتما اذیت شده بود ، ولی چیزی نگفت . حتی کیف رو هم از دستم نگرفت . روزی که رفته بودم ملاقات مرصاد . می خواستم ساک رو از داخل کمد بردارم . بهم گفت روی اون صندلی نرَم . ولی من لجبازی کردم و رفتم و بعد ، نقش زمین شدم . و آخرین خاطره ام از برادر ؛ روزی که حنیف رو جلو در خونه عزیزجون دید و حرف هایش رو زد . حالا دیگه تمام این خاطرات باید همراه امیرعباس می رفتن زیر خاک . دیگه امیرعباسی نبود که عصا دست عمو رضا و همراه همیشگی مرصاد باشه . خدایا ! کی -چه کسی- این بلا رو سرش آورده بود ؟ کی امیرعباس رو از ما گرفت ؟ . . . _پایان فصل اول _ . ‌. فادیا اندیشه 🚫 هرگونه کپی برداری یا نشر بدون ذکر منبع از نظر نویسنده غیرمجاز و حرام است.
آغاز فصل دوم ✨
برای دسترسی به به آیدی ادمین (داخل بیو کانال) پیام بدین 🌸🍃
چند اشتباه رایج نویسندگان.pdf
حجم: 394.9K
چند مورد از اشتباهات نویسندگان ( ویراستاری شده )
یا حق سلام رفقا 💓 متأسفانه صفحه قبلی اینستاگرام از دسترس خارج شد. ان شاءاللّٰه از چند هفته دیگه فعالیت‌ها داخل صفحه جدید شروع میشه. آیدی صفحه جدید: @andisheh._ir 🌸🍃
✨بسم اللّٰـه الرحمن الرحیم ✨ :
هوای سرد بهمن ماه، دستم را بین دو دست مردانه‌اش پنهان کرد بود. کلید ماشین را از جیب پالتو مشکی رنگش بیرون آورد و در ماشین باز شد: بشین باباجان! بشین هوا سرده. نشستم و نشست پشت فرمان؛ چند ثانیه بعد، کلید ماشین را چرخاند و راه افتاد. از چهره‌‌اش مشخص بود اتفاقی افتاده، اتفاقی آنقدر مهم که توانسته بود لبخند همیشگی آقاجان را خم کند. ناخودآگاه دهان باز کردم که «آقاجون! چیزی شده؟ از چیزی ناراحتین؟» مثل همیشه نخواست برای بیان دردسرها و درددل‌هایش لب باز کند. لبخند زد و بحث را عوض کرد. تا زمانی که به خانه رسیدیم، چندین بار صدای زنگ تلفن آقاجان بلند شد و از مکالمات‌شان فهمیدم ناراحتی آقاجان به اوضاع بازار و برگشت خوردن چند چک برمیگردد. راستهٔ فرش‌فروش‌ها بود و حاج احمد خوش حسابش؛ چندین سال می‌شد که حرف آقاجان سند بود برای اهل بازار و خبر برگشت خوردن چک‌های آقاجان برایم شوکه کننده بود. با وجود تعجبی که از نگاهم می‌بارید، سعی کردم تظاهر به ندانستن، نفهمیدن، نشنیدن و تمام حواس‌پرتی ‌های عالم کنم تا مبادا نگاه پرسشگر من، درد تازه‌ای به قلب بیمار آقاجان بگذارد. ... آقاجان ماشین را پارک کرد. همانطور که کلید در ورودی خانه را از داخل کیفم بیرون می‌آوردم، از ماشین پیاده شدم. با عبور از کنار پنجره خانه، صدای بازی بچه‌های مائده لبخند روی لب‌هایم آورد. شور و شوق پیچیدن صدای خنده نوه‌ها همان چیزی بود که می‌توانست حال آقاجان را بهتر کند. به امید اینکه آقاجان را مشتاق دیدار علی و فاطمه _بچه‌های مائده_ ببینم، سر برگرداندم؛ آقاجان یک دست روی قلب و دستی به دیوار گرفته بود‌. دلم ریخت؛ همان‌طور که به سمتش می‌دویدم، چادر مشکی‌ام را محکم‌تر گرفتم تا از سر نیفتد.
به بهانه خستگی، خود را به اتاق رساندم؛ از ازدحام واهمه داشتم؛ در هیاهوی جمعیت، چیزی از من گم می‌شد، چیزی از من کم می‌شد. صدای اقوام نزدیک و چند همسایه قدیمی‌ از اتاق های کناری می‌آمد؛ از رفتن آقاجان چهل روز می‌گذشت و تمام چهل روز را کنارمان مانده بودند. من با تنهایی میانه خوبی داشتم مادر اما این‌طور نبود؛ بعد از آقاجان مائده مدام به خانه سر می‌زد تا مبادا غول دلتنگی و سکوت، خانه‌مان را ببلعد؛ خبر داشت که زیاد اهل صحبت نیستم و مادر، هم‌صحبتی برای دردودل می‌خواست. بوی گلاب و عطر حلوایی که خانم‌ها مشغول طبخش بودند، می‌پیچید در اتاق و این اولین باری بود که عطر گلاب، حالم را بد می‌کرد. تکیه‌ام به دیوار بود و نگاهم روی پنجره چوبی اتاق؛ برف، این‌بار با غربت بیشتری می‌بارید. آن زمستان برایم سردتر بود، سخت تر بود. بعد از آقاجان، رغبتی برای صحبت نداشتم؛ چهل روز می‌شد که صدای مبینای هفده سالهٔ آقاجان جز به گفتن «بله»، «خیر» یا جواب سلام اطرافیان بلند نمی‌شد و سکوت‌‌ِ بیش از پیشِ من، نمک روی بی‌قراری مادر می‌پاشید. کز کرده بودم در گوشه‌ای از اتاق. سردرد و بغض بی‌رحمی که تنفس را برایم سخت می‌کرد چادر رنگی‌ام را روی صورتم کشید؛ در آن چهل روز که گذشت، بارها پیش آمد که عاجزانه به دنبال خلوتی برای چند قطره اشک و چند لحظه سکوت گشتم؛ قبل از رفتن آقاجان کمتر پیش می‌آمد کار چشم هایم به اشک و آه بکشد؛ نه تنها من که تمام اعضای خانه دلگرم به تجربه و مردانگی آقاجان بودند و بعد از آقاجان، آفتاب زندگی‌مان غروب کرد. شیرینی سال‌های گذشته‌مان را مزمزه می کردم که با صدای حسین‌آقا _ همسر مائده_ خودم را جمع و جور کردم. چادر را روی سر مرتب کردم: بفرمایید! حسین آقا زیر لب «ببخشید»ی گفت و همراه با پسرعمه _هادی _ جعبه های قرآنی که برای مراسم عصر از مسجد قرض گرفته بودیم را به اتاق آوردند. هادی سر به زیر سلام کرد، جعبه قرآن‌ها را زمین گذاشت و فوراً از اتاق خارج شد.