خسته از مراسم چهلم، گوشه ای از اتاق کز کرده بودم.
نگاهم روی عقربه های ساعت بود که پلکهای ورم کرده از گریه را بستم تا شاید دردِ سرم آرام بگیرد.
ناخودآگاه دلم لرزید و کلمات به راه افتادند:
« زمان میگذرد؛
به خود میآیی و دیگر ماه زندگیات را نداری
قدر شبهای مهتابی را بدان ... »
گوشی را از داخل کیف بیرون آوردم؛ وارد اینستاگرام شدم و متنی که چند دقیقه قبل در ذهنم زمزمه شده بود را منتشر (پست) کردم.
بعد از چهل روز، این اولین فعالیت صفحهام (پیجم) بود. مدتی از ورودم به اینستاگرام میگذشت. هر از چندگاهی متنی پست (منتشر) میکردم؛ گاهی خلاصه کتاب، گاهی حدیث و گاهی دلنوشته مذهبی. سعی میکردم حضورم مفید باشد.
متنهایی که بعد از چهلم آقاجان استوری میکردم برخلاف گذشته، احساسی بودند. من برای آقاجان مینوشتم و سههزار و خردهای دنبال کننده صفحه عمومیام از این موضوع بیخبر.
زمانی که متن ادبی میگذاشتم هر کس با تفکرات و سبک زندگی خودش درمورد احساساتم قضاوت میکرد؛ مشکلی با این روند نداشتم؛ مهم این بود که دیگران از نوشته هایم لذت ببرند که از نظرها (کامنت ها) مشخص بود به این هدف رسیدهام.
لباسهایم را عوض کردم تا طبق عادت روزهای گذشته به رختخواب بروم و خواب به چشمانم نیاید. چراغ را که خاموش کردم صدای در اتاق، نگاهم را به طرف خود کشید: بیداری خواهر؟ مائدهم.
_ جانم؟ بیا تو.
در باز شد و مائده با چهره خسته از مراسم عصر، وارد اتاق شد: خواهری! بیا آقاهادی باهامون کار داره.
با تعجب چادر سر کرده و از اتاق خارج شدم.
وارد اتاق پذیرایی شدم؛ هادی، حسین آقا، مادر و مائده دور تا دور اتاق نشسته؛ علی و فاطمه هم گوشه اتاق خواب بودند.
آرام کنار مائده نشستم و منتظر شروع صحبتهای هادی ماندم.
هادی همانطور که با کلید موتورش بازی، بازی میکرد نگاهش را به طرف حسین آقا و مادر که کنارهم نشسته بودند، برد: راستش چند هفتهست که دارم از طلبکارا مهلت میگیرم؛ دیگه نمیتونم پرداخت بدهی شون رو عقب بندازم. از طرفی من درسم تموم شده و باید برم سربازی. دوست ندارم وقتی حسین میره مأموریت، اینا مزاحم شما بشن.
مادر چاره کار پرسید؛ حسین با تردید به صورت معصوم و غمزده مائده و بعد به من نگاه کرد؛ در آخر نگاهش را به سمت مادر کشید: راستش مادر .... فکر کردیم اگر بشه این خونه رو .... بفروشیم .... و یک خونه کوچیکتر نزدیک خونه ما براتون جور کنیم. مغازه رو هم اجاره بدیم، یک مقدار پول دستمون میاد.
از چهره مادر مشخص میشد فروش خانه برایش راحت نبود؛ سرپناه بزرگ و باصفایی که در جوانی با پسانداز و تلاش عاشقانهشان خریده بودند، حالا باید اسکناس میشد برای آسایش خانواده و آرامش روح حاج احمد صادق که حقالناسی به گردنش نباشد.
مادر برای چند دقیقه به فرش خوش نقش کف اتاق خیره ماند و بعد، بُهتِ مانده در گلویش را فرو برد: چند روزی صبر کنید تا یک راه دیگه پیدا کنیم، اگر راه دیگه ای نبود اون وقت...
نای ادامه جملهاش را نداشت. لبخند دردناکی زد و از زمین بلند شد تا فضای سنگین اتاق را ترک کند.
بعد از آقاجان عادت کرده بودم به نمنمِ گاه و بیگاه چشمانم. حالا با شنیدن صحبتهای هادی و حسین بغض کرده بودم.
گریه به مراتب بهتر از بغض است؛ گریه راه تنفس را برایت باز میکند بغض اما گره میاندازد در قلبت؛ بغض آدم را میاندازد وسط بیابان، میاندازد بین آتش؛ حال روحت میشود مثل بیماری که درد شدیدی دارد و شب تا صبح به خود میپیچد؛ در آن ثانیهها هیچکس از درد آن بیمار خبر ندارد و غربت و تنهایی، تحمل آن ساعات را سختتر میکند. بغض همین قدر تلخ، غریب و دردناک است.
از اتاق بیرون آمدم. روی پله نشستم و زانو به بغل گرفتم.
نگاهم به انعکاس ماه در آب حوض وسط حیاط بود که صدای پیام گوشی توجهام را جلب کرد: ( «محمد امین» میخواهد به شما پیامی بفرستد )
به دنبالکنندههای صفحهام توجه نمیکردم و این اولین بار بود که اسمش را میدیدم. کنجکاو شدم؛ پیام را باز کردم. درخواست ارسال پیامش آمد.
به یکی از استوریها واکنش نشان داده بود.
استوریام را باز کردم تا دوباره متنش را بخوانم:
« و من عجیب دوستت دارم؛
مثل بوی بابونه در فصل بهار
مثل خنکای سایه درخت تاک، در ظهر تابستان
مثل زمین پوشیده شده از برگِ پارک بزرگ شهر در پاییز
مثل برف اول صبح در زمستان
من عجیب دوستت دارم... »
استوری را بستم. درخواست ارسال پیامش را قبول نکردم و از اینستاگرام خارج شدم؛ معاشرت با خلقاللّٰـه حال و حوصله میخواهد که مبینای آن روزها خالی از آن بود.
سرم را به ستون کنار پله تکیه دادم؛ چند دقیقه بعد ناخودآگاه چشمانم بسته شدند.
...
دستش آمد روی شانهام: مبینا! چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو برو داخل.
چشم باز کردم؛ مائده و حسین بالای سرم بودند؛ فاطمه در بغل حسین خواب بود. علی که مشخص بود بدخواب شده، گریه میکرد.
مائده همانطور که دست علی را گرفته بود، حالم را پرسید.
با تمام وجود به درددل با خواهرم نیاز داشتم اما از ظاهرشان مشخص بود آماده برگشت به خانهخود هستند. مزاحمشان نشدم: خوبم. میرم الان داخل.
از روی پله بلند شدم. جواب خداحافظیشان را دادم و به طرف اتاق رفتم.
باریکه نوری که از بین پرده های سفید رنگ، به اتاق سرک کشیده بود درْ اتاق تاریکم خودنمایی میکرد. به طرف انتهای باریکه نور قدم برداشتم و به آینه قدی قدیمی گوشه اتاق رسیدم؛ به صورت رنگپریدهام نگاه کردم: تو الان واقعا خوبی؟ ...... دروغ گفتی مبینا! تو الان به مائده دروغ گفتی.
آنشب، با عذاب وجدانِ دروغی که به مائده گفته بودم، به خواب رفتم.
صدای صحبت مرد غریبهای با حسین از داخل حیاط توجهام را جلب کرد. چشم باز کردم، عقربههای ساعت دیواری نیمه ظهر را نشان میدادند و من هنوز خسته از اشک و بیداری دیشب بودم.
پتو را کنار زدم. کنار پنجره رفتم تا هویت مرد غریبه مشخص شود. چهره آشنایی داشت که بعد از گوش کردن به صحبتش با حسین متوجه شدم املاکی محله است.
با چند دقیقه تأمل برایم روشن شد که راهی جز فروش خانه برای مادر نمانده و رخت عزا از تن در نیاورده باید اسباب خانه را جمع کنیم. نگاهی به اتاقم انداختم؛ دل کندن از آن اتاق، آن خانه و عطر خاطرات آقاجان پردرد بود، دقیقا مثل جدا کردن باند خونی چسبیده به جراحت.
هویت انسانها با تکتک خاطرات به یاد مانده یا فراموش شدهشان مشخص میشود و قسمتی از روح من تا ابد در سرخی میوههای درخت انار آن حیاط، در شیرینی سیب گلاب و در عطر یاسی که شبها فضای شاعرانه حیاط را مهیا میکرد، خواهد ماند.
برای چند دقیقه جسمم داخل اتاق بود و ذهنم وجب به وجب خانه را مرور میکرد تا اینکه صدای مادر از پشت در اتاق بلند شد: مبینا جان! خوابی هنوز؟
در اتاق را باز کردم و مادر ادامه داد: مادر! میتونی بیای کمک؟ دست تنها جمع کردن اسباب و اثاثیه سخته.
_میام الان.
مادر چند لحظه به چشمانم خیره شد؛ مشخص بود حال روزم را بهتر از هرکسی میداند اما در آن چندسال آنقدر حواسم به فاصلهها نبود که دستانم به گرمای دستانش نرسید؛ لبخند سردی زدم تا نگاهش ادامه پیدا نکند.
مادر جواب لبخندم را داد و دستم را گرفت: خوبی؟
قبل از آنکه دوباره گرفتار بغضهای ناگهانی شوم جواب دادم: خوبم. میام الان.
مادر رفت و من با تمام وجود، حس کردم حسرت چند دقیقه بیشتر گرمای دستانش را.
چادر رنگیام را از روی جالباسی برداشتم و وارد حیاط شدم. آبی به سر و صورت زدم و به طرف اتاق پذیرایی رفتم.
مادر مشغول جمع کردن قاب عکسهای روی طاقچه بود و من جلو در ورودی اتاق نگاهش میکردم.
از نبودن آقاجان آموختم هر ثانیه را برای بودن با عزیزانم غنیمت بدانم؛ چشمانم مانده بود به مادر که برگشت و نگاهم کرد. به سمت مادر قدم تند کردم و مثل کودکی که بعد از گم شدن، مادرش را پیدا کرده باشد، به آغوشش پناه بردم.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در اتاق، من را از بین دستان مادر بیرون کشید.
صدای بازی و خنده علی و فاطمه خبر از آمدن مائده داد و چند لحظه بعد، مائده در چهارچوب در ورودی حاضر شد: سلام. چطورین؟ حسین جان باهاتون کار داره مادر!
مادر جمع کردن قابها را به من سپرد و از اتاق خارج شد.
مائده وارد اتاق شد و دست گذاشت روی شانههایم و ماساژ داد: خسته نباشی دختر کاری!
کوتاه خندیدم: تازه شروع کردم.
مائده دست به سینه ایستاد و به دسته مبل قدیمی خانه تکیه زد: خب پس تا الان خواب بودی.
توجهام به حرکت پای مائده جلب شد؛ بعد از هفده سال بودن در خانواده میدانستم مائده هنگام مطرح کردن موضوعات مهم، پای راستش را مضطربانه تکان میدهد.
بدون نگاه کردن به حرکت پای مائده پرسیدم: چیزی میخوای بهم بگی؟
مائده که فهمیده بود باز هم حرکت پا، دستش را رو کرده، سعی کرد آرام بایستد. بعد از چند جمله مقدمه چینی حرفش را زد: راستش امروز خانم رضایی ازت خبر گرفت.
رضایی مدیر مدرسهام بود؛ مدرسهای که مائده در آن ریاضیات تدریس میکرد.
مائده چند قدم جلو آمد و سعی کرد با کم کردن فاصله فیزیکی، رابطه عاطفی بیشتری را در حرف هایش بکار بگیرد: مبینا! تو دختر درسخون و پرتلاشی هستی. رتبه اول مدرسه! ولی الان تعداد غیبتهات وحشتناک شده. همین الانش هم جبران عقبموندگیها سخته!
_درست میگی ولی...
مائده فرصت بهانه آوردن نداد: ولی نداره دیگه. حیفه به خدا! خودت حیفت نمیاد اگر سال دیگه برای کنکور رشتهای که دوست داری قبول نشی؟!
با حرکت سر، حرفش را تایید کردم.
مائده دستم را از روی محبت فشار داد و میخواست حرفی بزند که صدای علی اجازه نداد: مامان! گوشی مبینا زنگ میزنه.
مائده با کلافگی تذکر داد: علی جان! مبینا چیه؟! خاله مبینا.
علی با شیطنت پسرانه تکرار کرد: مبینا......مبینا
اما وقتی بی محلی مائده را نسبت به لجبازیاش دید، تسلیم شد: خاله مبینا.
همانطور که به جدال پنهان مائده برای تربیت پسرش میخندیدم از پذیرایی خارج شدم.
چادرم را روی سرم نگه داشتم و داخل حیاط به طرف در اتاقم دویدم.