پا تند کردم به طرف اتاق تا خبر سفر هادی را به مهدیه برسانم.
مهدیه که مشغول صحبت با تلفن بود، با دیدن من از زمین کنده شد، مکالمهاش را تمام کرد و پرسید: چی شد؟ رفتن؟
_نه. داخل خونهن.
مهدیه بند کولهاش را روی شانه انداخت. به طرف در اتاق رفت: پس من میرم. فعلا خداحافظ.
خواستم جواب بدهم که به سمتم برگشت و بعد از کمی مِن و مِن کردن حرفش را زد: ببخشید. چند باری برای گوشیت پیام اومد. آخر چشمم افتاد به پیامش.
گیج و مبهوت نگاهش کردم: پیامِ کی؟
_میگم که؛ چشمم خورد بهش. دقیق نشدم. ولی...
کلافه پرسیدم: ولی چی؟
صدای زنگ گوشی مهدیه مهلت گرفتن جواب سوال را از من گرفت. همانطور که با عجله به سمت در ورودی حیاط میدوید جوابم را داد: هیچی!
نگاهم به دنبال مهدیه میدوید که بیرون آمدن هادی از داخل خانه توجهام را جلب کرد.
در دلم به شانس و اقبال مهدیه خندیدم: انقدر فرار کردی از روبهرو شدن باهاش! بفرما!
هادی مشغول راضی کردن خانواده بود: خودم یک آژانس میگیرم میرم دیگه!..... مامان دورت بگردم! شما با این پادردتون نمیخواد بیاین...
هادی با حالتی که شباهت زیادی به فرار داشت، به سمت در ورودی حیاط رفت. هنوز از در خارج نشده بود که صدای خوشوبش هادی و مردی که صدایش برایم آشنا بود بلند شد: به به آقا حمید! شما کجا اینجا کجا استاد؟!
حسین و بچهها به سمت در رفتند؛ با باز شدن کامل در ورودی حیاط، چهره خجالت زدهی مهدیه در کنار مرد جوانی که مشخص شد برادرش است، پدیدار شد.
حمید و هادی یکدیگر را به گرمی در آغوش کشیده بودند. مهدیه از فرصت استفاده کرد و بیسروصدا سوار ماشین شد؛ شرم و حیای این دختر شبیه داستانهای عاشقانه دهه بیست بود.
نجابت مهدیه باید با چادر گلدار و ابروان پیوسته از هادی دلبری میکرد و هادی نگاه گل انداختهاش را روی زمین میکشید.
در فکر مهدیه و هادی بودم که صدای خداحافظی هادی بلند شد: با اجازه. خداحافظ همگی.
زیر لب جواب هادی را دادم و اصرار برادر مهدیه را برای رساندن هادی به ترمینال تماشا کردم.
قبل از این چندبار عکس حمید را در گوشی و پروفایل مهدیه دیده بودم؛ هرچند گذرا بود و در اولین برخورد نتوانستم به راحتی برای خود یادآوری کنم.
هشت سال از آشناییام با مهدیه میگذشت. در این مدت چندبارخواستم برای رفتن به خانه مهدیه از آقاجان اجازه بگیرم. از رفتار آقاجان بوی نارضایتی شنیدم و قبل از اینکه بخواهد دلیل نارضایتیاش را بگوید، از خواستهام دست کشیدم. مهر آقاجان بر زندگیام حکومت میکرد و حاضر نبودم دست به کاری بزنم که لبخندش را ذرهای خم کند.
آه که چه دلتنگی عمیقی برای آن صدای جا افتاده، آن مو و محاسن برفی رنگ و آن عطر گرمش به جانم افتاده بود.
به خود آمدم و حیاط را خالی از خانواده دیدم.
همانطور که به بغض دست برده به گلویم التماس میکردم، وارد اتاقم شدم.
مثل شناگری که تقلا میکند برای روی آب آمدن و لهله میزند برای مقداری اکسیژن، دست به قلم شدم: ( اگه تو زندگیت کسایی رو داری که کنارتن
هواشون رو داشته باش
دارم کسایی رو که دیگه ندارم کنارم :)
یکی از عکسهای گالری را انتخاب کردم؛ عکسی که چند روز پیش از خود گرفته بودم.
دست متن تازه نوشته شدهام را گرفتم و همراه با عکسم، استوری کردم.
به سختی با صدای هشدار گوشی چشم باز کردم. نور سحرگاهی به داخل اتاق سرک کشیده بود؛ با عجله از تخت کنده شدم تا قبل از طلوع آفتاب نماز صبح را اقامه کنم.
بعد از نماز، تسبیح سرخ رنگی که آقاجان از کربلا به سوغات آورده بود، دست گرفتم. لمس دانههای ریز تسبیح آرامش نسبی را به قلب متلاطمم برمیگرداند.
در حال ذکر، به آرامی روی سجاده سر گذاشتم. دستم را حائل سر و زمین قرار دادم که سختی زمین را بگیرد. هنوز دانههای تسبیح به آخر نرسیده بود که پلک بستم.
...
صدای کوبیدن در، داخل گوشم میپیچید و خشونت منتقل شده از سرعت در زدن، پلکهایم را باز کرد. با ترس از روی سجاده بلند شدم.
در داخل حیاط، به سمت در ورودی دویدم.
همانطور که با تعجب به ماشینهای سنگین متوقف شده در جلو در خانه نگاه میکردم چادر نمازم را محکمتر روی سر نگه داشتم و در را باز کردم.
مردی با ظاهر اتوکشیده جلو در ایستاده بود.
نخواستم ترس صدایم آشکار شود اما شد: بفرمایید!
_منزل آقای صادق؟
به پرسشش جواب مثبت دادم و او از آماده بودن آنها برای تخریب خانه گفت؛ از عقب افتادن پروژه ساخت و سازشان و از قول و قرارمان برای تخلیه خانه در همان تاریخ.
عجله و شتابزدگی مرد، حتی از لحنش مشخص بود؛ کلمات پشت سر هم میدویدند و مبینای ترسیده آن لحظات باید پشت سر کلمات آن مرد میدوید تا از اتفاقات سر در بیاورد.
دهانم خشک شده بود و زانوهایم میلرزید. دوست داشتم درِ خانهمان را با ضرب ببندم و همه این ماجراها را نقطه پایان بگذارم. دوست داشتم با آرامش گوشهای از اتاق سنگر بگیرم برای تنها بودن و این محال بود.
با تشرِ مرد ایستاده مقابل در، به خود آمدم: خانم! من کارگرام ساعتی مزد میخوان ازم. بزرگترت کجاست؟..... بگو بزرگترت بیاد!
طعم گس تضاد کلام و ظاهر مرتبش به چشمم آمد و کامم را تلختر کرد. و چه میدانند آدمهای این زمانه که با برخوردشان، چه بر سر زندگی نیمه مخروبه یکدیگر میآورد؟!
نمیدانستم باید به صدای بلند مرد چه جوابی بدهم که بین زنگ زدن های مدام مرد با تلفن، ماشین حسین جلو در خانه متوقف شد.
با اشاره حسین، به داخل خانه رفتم. مادر هراسان روی ایوان مانده بود و نگران به جلو در؛ نگاهش را به سمت من کشید.
در جواب نگاه پرسشگرش گفتم: حسین آقا گفت بیام داخل. روی پله جلو در اصلی خانه نشستم.
اتفاقات آن روزها پشت سر هم مقابل چشمانم میرقصیدند و من تنها میتوانستم تماشاچی پایکوبیشان باشم.
چند دقیقه از برگشتم به داخل حیاط میگذشت که صدای مرد صاحبخانه پایین آمد و حسین بعد از تمام شدن مکالمه بیست دقیقهایشان بالاخره وارد حیاط شد.
رو کرد به مادر که همچنان مضطرب بالای پلهها ایستاده بود: سلام مادر. خوبین؟
از چهره حسین مشخص بود نمیخواهد تنش مکالمه چند لحظه قبل را به اعضای خانه منتقل کند؛ با وجود اینکه مردی نظامی بود و کمتر فرصت بودن در کنار خانوادهاش را پیدا میکرد اما بودنهای کوتاهاش را شهد میکرد به کام خانوادهاش.
در جواب سوال مادر برای صاحب جدید خانهمان با آرامش و دقت شروع کرد به چینش کلمات: تا ظهر وقت داریم. زنگ زدم کامیون هماهنگ کردم که وسایل رو ببریم.
نگاهم را گره زده بودم به مادر و حسین. مادر همانطور که روی پله مینشست حسین را مخاطب قرار داد: حسین جان! دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. خونه باید امروز خالی میشد. انگار طلسم شده پیدا کردن یک خونه مناسب....... شما که غریبه نیستی؛ با پولی که بعد از پرداخت بدهیها برامون مونده، خونه درست و درمونی گیر نمیاد.
احساس کردم مکالمهشان راهی نشان نمیدهد و فقط تکرار توصیف شرایطمان است؛ از روی پله بلند شدم. قصد رفتن به اتاقم را داشتم تا حداقل باقی وسایلی که جمع نکرده بودم را داخل کارتون بپیچم اما صدای حسین سرم را برگرداند: من با صاحب خونهمون صحبت کردم. راستش الان واحد خالی تو ساختمونمون نیست ولی...
سکوت چند ثانیهای حسین نشان میداد گفتن کلمات برایش چندان راحت نیست. نگاه مادر، حسین را به حرف آورد: راستش میدونم واقعا براتون سخته از این خونه و این امکانات برین تو اون خونه کوچیک ولی راه دیگهای به ذهنم نرسید؛ با صاحب خونهمون صحبت کردم. یک سوئیت تو زیرزمین ساختمون خودمون هست.
حسین سرش را پایین انداخت و باقی کلمات را ناگفته رها کرد.
شرم و خجالت حسین را میفهمیدم؛ بعد از مدتها زندگی مرفه، مادر باید برمیگشت به خانهای کوچک و اجارهای.
مادر که خجالت حسین را دید، شروع کرد به قربان صدقه های همیشگی. مدام به جان تنها دامادش که جای خالی پسر نداشته خانواده را برایمان پر کرده بود، دعا میکرد.
در همان چند دقیقه فهمیدم روح مادر چقدر بزرگ شده، میدانستم سنگینی این تصمیم به جانش نیش میزند اما لبخند زد تا حسین این خیال را از ذهنش پاک کند که کم گذاشته است برای خانواده همسرش و نشد آنطور که باید شرایط زندگی را برایشان مهیا کند.
مادر با شادیای که به سختی روی چهرهاش نگه داشته بود مرا صدا زد: پاشو مادر! پاشو اسبابت رو جمع و جور کن زیاد وقت نداریم؛ باید خونه رو خالی کنیم.
مبهوت از قدرت مادر به سمت اتاق رفتم.
باید خانهای که در آن قد کشیدم را ترک میکردم. من آجر به آجر آن خانه را در رگهایم داشتم. تمام خاطرات تلخ و شیرینم را دور آن حوض بزرگ میان حیاط میچرخیدم. زندگی من رنگ آبی فیروزهای کاشیهای آن خانه بود اما باید از زندگی گذشتهام دست میکشیدم.
وسایل خانه با کمک حسین و دو کارگری که با خود آورد، در چند ساعت جمع شد. نوبت به بار کردن وسایل و خداحافظی از آن خانه شد.
آینه دیواری کوچکم که با نقش شکوفههای صورتی و برگهای سبز روشن قاب شده بود را برداشتم. آخرین شیءای بود که از اتاق جمع کردم. نگاهی به مبینای داخل آینه انداختم؛ تضاد بین رنگو روی صورتم و صورتیهای قاب آینه، شکستگیام را زخم زبان میزدند بر قلبم.
دنیا رنگ تازهای از فلک را برایم نمایان کرده بود و من میدانستم هنوز برای روبهرو شدن با برنامهریزی دنیا، ضعیف هستم. همان لحظه چیزی در درونم زمزمه کرد «کاش کسی مثل آقاجان هنوز هم کنارم بود!»
مدت زیادی از آن زمزمه نگذشته بود که گویی نجوایم مستجاب شد!
ماشین حامل وسایل خانه ترک شدهمان با راهنمایی حسین مقابل در خانه مائده و حسین پارک کرد.
حسین کلید انداخت روی در و در سفیدرنگ خانه باز شد.
حیاط کوچکی که با موزاییک سفید و خاکستری پوشیده شده بود. چند باغچه که مختصر فضای سبز حیاط را تشکیل میدادند. خانه سادهای که تنها نقطه امیدم برای زندگی درش حضور مائده بود؛ کسی که میتوانست به جای من، پای درد دل مادر بنشیند. با حضور مائده، کم حرفی من کمتر به چشم مادر میآمد و مسئولیتم در قبال مادر کمتر میشد.
ساک لباسها روی دستم سنگینی میکرد. به طرف در زیرزمین رفتم؛ در آهنی سفید رنگی که فاصله بین میلههایش با شیشه مات پوشیده شده بود.
کارگرها مشغول خالی کردن وسایل پشت کامیون شدند. حسین که خیالش از مشغول بودن کارگرها راحت شد، ساک دست مادر را گرفت و همانطور که به سمت در زیرزمین میآمد مشغول جستجوی چیزی در جیبش شد.
از چند پله جلو در زیرزمین بالا رفتم تا مزاحم ورود حسین نباشم.
حسین کلیدی را از جیب بیرون آورد و روی قفلِ در جا داد؛ بعد از چند چرخش کلید، در باز شد. اتاقی با عرض حدودا چهارمتر و طولی که به خاطر تاریکی داخل سالن و نور فضای بیرونی مشخص نبود.
حسین عذرخواهی کرد و جلوتر رفت. بعد از حسین، من و مادر برای اولین بار در خانه جدیدمان پا گذاشتیم.
از تمیز بودن در و دیوار اتاق مشخص بود ساکن قبلی آن اتاق، خانمی بوده احتمالا وسواسی؛ قسمتهایی از رنگ دیوارها از شدت شستوشو خراب شده بود. آهِ قطعههای چوب پایین دیوار هم از تکرار شستوشوی کف خانه به گوش میرسید! عمیق اگر نفس میکشیدی، هنوز بوی مواد شوینده حس میشد.
سالن طول بلندی داشت که انتهایش به یک آشپزخانه نقلی و حمام و سرویس بهداشتی کوچکی ختم میشد و البته یک اتاق کوچک حدود نه متری.
با بیحوصلگی ساک لباسهایم را گوشهای از خانه رها کردم.
نگاهم به در و دیوار خانه بود که علاوه بر آثار وسواس مستاجر قبلی، ماهر نبودن نقاشش را هم فریاد میزد.
مادر و حسین به قصد آوردن وسایل، از خانه خارج شدند. من اما به سمت در اتاق رفتم. بعد از بازکردن در، دست بردم به سمت کلید چراغ. لامپ حبابی سادهای در وسط اتاق روشن شد؛ لامپ، چندان نیرویی نداشت که فضای اتاق را کاملا روشن کند.
نور کم اتاق، فضای دلنشینی را برایم ایجاد کرد؛ بعد از فوت آقاجان رنگهای تیره، فضاهای تاریک و خواب، همراه همیشگیام بودند.
...
بعد از چیدن وسایل خانه، مادر با دعوت حسین به طبقه دوم رفت و من طبق معمول تنهایی را ترجیح دادم.
در گوشهای از اتاق که اسباب و اثاثیهاش با عجله چیده شده بود ساک وسایلم را باز کردم. حجم وسایل بیشتر از آن بود که حوصله چیدمانشان را داشته باشم؛ ساک را گوشه از اتاق رها کردم و گوشی دست گرفتم.
طبق عادت وارد اینستاگرام شدم و مشغول دیدن چند استوری اول بودم که پیام مهدیه بالای صفحه گوشی ظاهر شد.