eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
43 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» در حال نگارش.. اگر صحبت و نظری بود: @fadiaandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
به سختی با صدای هشدار گوشی چشم باز کردم. نور سحرگاهی به داخل اتاق سرک کشیده بود؛ با عجله از تخت کنده شدم تا قبل از طلوع آفتاب نماز صبح را اقامه کنم. بعد از نماز، تسبیح سرخ رنگی که آقاجان از کربلا به سوغات آورده بود، دست گرفتم. لمس دانه‌های ریز تسبیح آرامش نسبی را به قلب متلاطمم برمی‌گرداند. در حال ذکر، به آرامی روی سجاده سر گذاشتم. دستم را حائل سر و زمین قرار دادم که سختی زمین را بگیرد.‌ هنوز دانه‌های تسبیح به آخر نرسیده بود که پلک بستم. ... صدای کوبیدن در، داخل گوشم می‌پیچید و خشونت منتقل شده از سرعت در زدن، پلک‌هایم را باز کرد. با ترس از روی سجاده بلند شدم. در داخل حیاط، به سمت در ورودی دویدم. همانطور که با تعجب به ماشین‌های سنگین متوقف شده در جلو در خانه نگاه می‌کردم چادر نمازم را محکم‌تر روی سر نگه داشتم و در را باز کردم. مردی با ظاهر اتوکشیده جلو در ایستاده بود. نخواستم ترس صدایم آشکار شود اما شد: بفرمایید! _منزل آقای صادق؟ به پرسشش جواب مثبت دادم و او از آماده بودن آنها برای تخریب خانه گفت؛ از عقب افتادن پروژه ساخت و سازشان و از قول و قرارمان برای تخلیه خانه در همان تاریخ. عجله و شتابزدگی مرد، حتی از لحنش مشخص بود؛ کلمات پشت سر هم می‌دویدند و مبینای ترسیده آن لحظات باید پشت سر کلمات آن مرد می‌دوید تا از اتفاقات سر در بیاورد. دهانم خشک شده بود و زانوهایم می‌لرزید. دوست داشتم درِ خانه‌مان را با ضرب ببندم و همه این ماجراها را نقطه پایان بگذارم. دوست داشتم با آرامش گوشه‌ای از اتاق سنگر بگیرم برای تنها بودن و این محال بود. با تشرِ مرد ایستاده مقابل در، به خود آمدم: خانم! من کارگرام ساعتی مزد می‌خوان ازم. بزرگترت کجاست؟..... بگو بزرگترت بیاد! طعم گس تضاد کلام و ظاهر مرتبش به چشمم آمد و کامم را تلخ‌تر کرد. و چه می‌دانند آدم‌های این زمانه که با برخوردشان، چه بر سر زندگی نیمه مخروبه یکدیگر می‌آورد؟! نمی‌دانستم باید به صدای بلند مرد چه جوابی بدهم که بین زنگ زدن های مدام مرد با تلفن، ماشین حسین جلو در خانه متوقف شد.
با اشاره حسین، به داخل خانه رفتم‌. مادر هراسان روی ایوان مانده بود و نگران به جلو در؛ نگاهش را به سمت من کشید. در جواب نگاه پرسشگرش گفتم: حسین آقا گفت بیام داخل. روی پله جلو در اصلی خانه نشستم. اتفاقات آن روز‌ها پشت سر هم مقابل چشمانم می‌رقصیدند و من تنها می‌توانستم تماشاچی پایکوبی‌شان باشم. چند دقیقه از برگشتم به داخل حیاط می‌گذشت که صدای مرد صاحبخانه پایین آمد‌ و حسین بعد از تمام شدن مکالمه بیست دقیقه‌ای‌شان بالاخره وارد حیاط شد. رو کرد به مادر که همچنان مضطرب بالای پله‌ها ایستاده بود: سلام مادر. خوبین؟ از چهره حسین مشخص بود نمی‌خواهد تنش مکالمه چند لحظه قبل‌ را به اعضای خانه منتقل کند؛ با وجود اینکه مردی نظامی بود و کمتر فرصت بودن در کنار خانواده‌اش را پیدا می‌کرد اما بودن‌های کوتاه‌اش را شهد می‌کرد به کام خانواده‌اش. در جواب سوال مادر برای صاحب جدید خانه‌مان با آرامش و دقت شروع کرد به چینش کلمات: تا ظهر وقت داریم. زنگ زدم کامیون هماهنگ کردم که وسایل رو ببریم. نگاهم را گره زده بودم به مادر و حسین. مادر همانطور که روی پله می‌نشست حسین را مخاطب قرار داد: حسین جان! دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم. خونه باید امروز خالی می‌شد. انگار طلسم شده پیدا کردن یک خونه مناسب....... شما که غریبه نیستی؛ با پولی که بعد از پرداخت بدهی‌ها برامون مونده، خونه درست و درمونی گیر نمیاد. احساس کردم مکالمه‌شان راهی نشان‌ نمی‌دهد و فقط تکرار توصیف شرایط‌مان است‌؛ از روی پله بلند شدم. قصد رفتن به اتاقم را داشتم تا حداقل باقی وسایلی که جمع نکرده بودم را داخل کارتون بپیچم اما صدای حسین سرم را برگرداند: من با صاحب خونه‌مون صحبت کردم. راستش الان واحد خالی تو ساختمون‌مون نیست ولی‌‌.‌.. سکوت چند ثانیه‌ای حسین نشان می‌داد گفتن کلمات برایش چندان راحت نیست. نگاه مادر، حسین را به حرف آورد: راستش می‌دونم واقعا براتون سخته از این خونه و این امکانات برین تو اون خونه کوچیک ولی راه دیگه‌ای به ذهنم نرسید‌؛ با صاحب خونه‌مون صحبت کردم. یک سوئیت تو زیرزمین ساختمون خودمون هست. حسین سرش را پایین انداخت و باقی کلمات را ناگفته رها کرد.
ادامه در قسمت بعدی 🌹🤍
شرم و خجالت حسین را می‌فهمیدم؛ بعد از مدت‌ها زندگی مرفه، مادر باید برمی‌گشت به خانه‌ای کوچک و اجاره‌ای. مادر که خجالت حسین را دید، شروع کرد به قربان صدقه های همیشگی. مدام به جان تنها دامادش که جای خالی پسر نداشته خانواده را برایمان پر کرده بود، دعا می‌کرد. در همان چند دقیقه فهمیدم روح مادر چقدر بزرگ شده، می‌دانستم سنگینی این تصمیم به جانش نیش می‌زند اما لبخند زد تا حسین این خیال را از ذهنش پاک کند که کم‌ گذاشته است برای خانواده همسرش و نشد آنطور که باید شرایط زندگی را برایشان مهیا کند. مادر با شادی‌ای که به سختی روی چهره‌اش نگه داشته بود مرا صدا زد: پاشو مادر! پاشو اسبابت رو جمع و جور کن زیاد وقت نداریم؛ باید خونه رو خالی کنیم. مبهوت از قدرت مادر به سمت اتاق رفتم‌. باید خانه‌ای که در آن قد کشیدم را ترک می‌کردم. من آجر به آجر آن خانه را در رگ‌هایم داشتم. تمام خاطرات تلخ و شیرینم را دور آن حوض بزرگ میان حیاط می‌چرخیدم. زندگی من رنگ آبی فیروزه‌ای‌ کاشی‌های آن خانه بود اما باید از زندگی گذشته‌ام دست می‌کشیدم. وسایل خانه با کمک حسین و دو کارگری که با خود آورد، در چند ساعت جمع شد. نوبت به بار کردن وسایل و خداحافظی از آن خانه شد. آینه دیواری کوچکم که با نقش‌ شکوفه‌های صورتی و برگ‌های سبز روشن قاب شده‌ بود را برداشتم. آخرین شیء‌ای بود که از اتاق جمع کردم. نگاهی به مبینای داخل آینه انداختم؛ تضاد بین رنگ‌و روی صورتم و صورتی‌‌های قاب آینه، شکستگی‌ام را زخم زبان می‌زدند بر قلبم. دنیا رنگ تازه‌ای از فلک‌ را برایم نمایان کرده بود و من می‌دانستم هنوز برای روبه‌رو شدن با برنامه‌ریزی دنیا، ضعیف هستم. همان لحظه چیزی در درونم زمزمه کرد «کاش کسی مثل آقاجان هنوز هم کنارم بود!» مدت زیادی از آن زمزمه نگذشته بود که گویی نجوایم مستجاب شد!
ماشین حامل وسایل خانه ترک شده‌مان با راهنمایی حسین مقابل در خانه مائده و حسین پارک کرد. حسین کلید انداخت روی در و در سفیدرنگ خانه باز شد. حیاط کوچکی که با موزاییک سفید و خاکستری پوشیده شده بود. چند باغچه که مختصر فضای سبز حیاط را تشکیل می‌دادند. خانه ساده‌ای که تنها نقطه امیدم برای زندگی درش حضور مائده بود؛ کسی که می‌توانست به جای من، پای درد دل مادر بنشیند. با حضور مائده، کم حرفی من کمتر به چشم مادر می‌آمد و مسئولیتم در قبال مادر کمتر می‌شد. ساک لباس‌ها روی دستم سنگینی می‌کرد. به طرف در زیرزمین رفتم؛ در آهنی سفید رنگی که فاصله بین میله‌هایش با شیشه مات پوشیده شده بود. کارگرها مشغول خالی کردن وسایل پشت کامیون شدند. حسین که خیالش از مشغول بودن کارگرها راحت شد، ساک دست مادر را گرفت و همانطور که به سمت در زیرزمین می‌آمد‌ مشغول جستجوی چیزی در جیبش شد. از چند پله جلو در زیرزمین بالا رفتم تا مزاحم ورود حسین نباشم. حسین کلیدی را از جیب بیرون آورد و روی قفل‌ِ در جا داد؛ بعد از چند چرخش کلید، در باز شد. اتاقی با عرض حدودا چهارمتر و طولی که به خاطر تاریکی داخل سالن و نور فضای بیرونی مشخص نبود. حسین عذرخواهی کرد و جلوتر رفت. بعد از حسین، من و مادر برای اولین بار در خانه جدیدمان پا گذاشتیم. از تمیز بودن در و دیوار اتاق مشخص بود ساکن قبلی آن اتاق، خانمی بوده احتمالا وسواسی؛ قسمت‌هایی از رنگ دیوارها از شدت شست‌وشو خراب شده بود. آهِ قطعه‌های چوب پایین دیوار هم از تکرار شست‌وشوی کف خانه به گوش می‌رسید! عمیق اگر نفس می‌کشیدی، هنوز بوی مواد شوینده حس می‌شد. سالن طول بلندی داشت که انتهایش به یک آشپزخانه نقلی و حمام و سرویس بهداشتی کوچکی ختم می‌شد و البته یک اتاق کوچک حدود نه متری. با بی‌حوصلگی ساک لباس‌هایم را گوشه‌ای از خانه رها کردم. نگاهم به در و دیوار خانه بود که علاوه بر آثار وسواس مستاجر قبلی، ماهر نبودن نقاشش را هم فریاد می‌زد. مادر و حسین به قصد آوردن وسایل، از خانه خارج شدند. من اما به سمت در اتاق رفتم. بعد از بازکردن در، دست بردم به سمت کلید چراغ. لامپ حبابی ساده‌ای در وسط اتاق روشن شد؛ لامپ، چندان نیرویی نداشت که فضای اتاق را کاملا روشن کند. نور کم اتاق، فضای دلنشینی را برایم ایجاد کرد؛ بعد از فوت آقاجان رنگ‌های تیره، فضاهای تاریک و خواب، همراه همیشگی‌ام بودند. ... بعد از چیدن وسایل خانه، مادر با دعوت حسین به طبقه دوم رفت‌ و من طبق معمول تنهایی را ترجیح دادم. در گوشه‌ای از اتاق که اسباب و اثاثیه‌اش با عجله چیده شده بود ساک وسایلم را باز کردم. حجم وسایل بیشتر از آن بود که حوصله چیدمانشان را داشته باشم؛ ساک را گوشه از اتاق رها کردم و گوشی‌ دست گرفتم. طبق عادت وارد اینستاگرام شدم و مشغول دیدن چند استوری اول بودم که پیام مهدیه بالای صفحه گوشی ظاهر شد.
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌺
طبق عادت وارد اینستاگرام شدم و مشغول دیدن چند استوری اول بودم که پیام مهدیه بالای صفحه گوشی ظاهر شد. وارد قسمت پیام‌های اینستاگرام شدم و پیام صوتی مهدیه را باز کردم:( سلام مبینا.خوبی؟مامانت زنگ زدن گفتن امشب میرن شیفت و تو خونه تنهایی. میری خونه خواهرت یا بیام پیشت؟) طبق معمول مادر شب را در بیمارستان مشغول پرستاری از بیماران می‌شد. چند سال بیشتر به بازنشستگی مادر نمانده بود و نبودن‌هایش عادت شده بود برایم؛ نبودن‌هایی که آغاز فاصله‌مان بود. دست بردم به صفحه گوشی و تایپ کردم: (برای من فرقی نداره. اگر دوست داری بیا.) چند ثانیه بعد، مهدیه پیامم را دید و پیام صوتی بعدی را فرستاد:( پس من با وسایل مدرسه‌م میام که فردا با هم بریم مدرسه. باشه؟) با بی‌میلی پیشنهاد مهدیه را قبول کردم و پیام تشکر فرستادم. هنوز از اینستاگرام خارج نشده بودم که کسی از داخل حیاط، چند ضربه به در خانه زد. از روی زمین بلند شدم و به سمت در رفتم. با باز کردن در، چهره دختر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جذابیت چهره دختر چنان زیاد بود که در چند ثانیه اول ساکت ماندم؛ چشمان درشت و مشکلی با مژه‌های پر، پوست صاف و ابروهای پرپشت. نگاهم با خنده‌ دختر متوقف شد. لبخند کوتاهی زدم: جانم؟ دستش را به قصد دست دادن جلو آورد و دستی را که با شک جلو برده بودم به گرمی فشرد: سلام مبینا جون! من آیه‌م. دختر خانم ضیایی. همسایه تون. گفتم بیام تا با هم بیشتر آشنا بشیم. کلمات را با وضوح و طمأنینه بیان می‌کرد. احساس کردم اهل رادیو، مجری‌گری یا دوبله باشد. با تمام شدن جمله‌اش، کاسه آشی که تا آن لحظه در دستش نگه‌داشته بود را جلو آورد و ادامه داد: و البته اومدم آش نذری بدم. نمی‌دانم چرا ولی از حضورش احساس خوشی نداشتم. هرچند عطر خوشبویی داشت که نفس‌ها را برای استشمامش غنیمت می‌شمردم. کاسه آش را با اکراه گرفتم. تشکر کردم: سلام برسون به مادرت. خواستم در را ببندم که دست روی در گذاشت و با لحن طنزی گفت: دعوتم نمی‌کنی بیام داخل دو کلوم اختلاط کنیم؟