با اشاره حسین، به داخل خانه رفتم. مادر هراسان روی ایوان مانده بود و نگران به جلو در؛ نگاهش را به سمت من کشید.
در جواب نگاه پرسشگرش گفتم: حسین آقا گفت بیام داخل. روی پله جلو در اصلی خانه نشستم.
اتفاقات آن روزها پشت سر هم مقابل چشمانم میرقصیدند و من تنها میتوانستم تماشاچی پایکوبیشان باشم.
چند دقیقه از برگشتم به داخل حیاط میگذشت که صدای مرد صاحبخانه پایین آمد و حسین بعد از تمام شدن مکالمه بیست دقیقهایشان بالاخره وارد حیاط شد.
رو کرد به مادر که همچنان مضطرب بالای پلهها ایستاده بود: سلام مادر. خوبین؟
از چهره حسین مشخص بود نمیخواهد تنش مکالمه چند لحظه قبل را به اعضای خانه منتقل کند؛ با وجود اینکه مردی نظامی بود و کمتر فرصت بودن در کنار خانوادهاش را پیدا میکرد اما بودنهای کوتاهاش را شهد میکرد به کام خانوادهاش.
در جواب سوال مادر برای صاحب جدید خانهمان با آرامش و دقت شروع کرد به چینش کلمات: تا ظهر وقت داریم. زنگ زدم کامیون هماهنگ کردم که وسایل رو ببریم.
نگاهم را گره زده بودم به مادر و حسین. مادر همانطور که روی پله مینشست حسین را مخاطب قرار داد: حسین جان! دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. خونه باید امروز خالی میشد. انگار طلسم شده پیدا کردن یک خونه مناسب....... شما که غریبه نیستی؛ با پولی که بعد از پرداخت بدهیها برامون مونده، خونه درست و درمونی گیر نمیاد.
احساس کردم مکالمهشان راهی نشان نمیدهد و فقط تکرار توصیف شرایطمان است؛ از روی پله بلند شدم. قصد رفتن به اتاقم را داشتم تا حداقل باقی وسایلی که جمع نکرده بودم را داخل کارتون بپیچم اما صدای حسین سرم را برگرداند: من با صاحب خونهمون صحبت کردم. راستش الان واحد خالی تو ساختمونمون نیست ولی...
سکوت چند ثانیهای حسین نشان میداد گفتن کلمات برایش چندان راحت نیست. نگاه مادر، حسین را به حرف آورد: راستش میدونم واقعا براتون سخته از این خونه و این امکانات برین تو اون خونه کوچیک ولی راه دیگهای به ذهنم نرسید؛ با صاحب خونهمون صحبت کردم. یک سوئیت تو زیرزمین ساختمون خودمون هست.
حسین سرش را پایین انداخت و باقی کلمات را ناگفته رها کرد.
شرم و خجالت حسین را میفهمیدم؛ بعد از مدتها زندگی مرفه، مادر باید برمیگشت به خانهای کوچک و اجارهای.
مادر که خجالت حسین را دید، شروع کرد به قربان صدقه های همیشگی. مدام به جان تنها دامادش که جای خالی پسر نداشته خانواده را برایمان پر کرده بود، دعا میکرد.
در همان چند دقیقه فهمیدم روح مادر چقدر بزرگ شده، میدانستم سنگینی این تصمیم به جانش نیش میزند اما لبخند زد تا حسین این خیال را از ذهنش پاک کند که کم گذاشته است برای خانواده همسرش و نشد آنطور که باید شرایط زندگی را برایشان مهیا کند.
مادر با شادیای که به سختی روی چهرهاش نگه داشته بود مرا صدا زد: پاشو مادر! پاشو اسبابت رو جمع و جور کن زیاد وقت نداریم؛ باید خونه رو خالی کنیم.
مبهوت از قدرت مادر به سمت اتاق رفتم.
باید خانهای که در آن قد کشیدم را ترک میکردم. من آجر به آجر آن خانه را در رگهایم داشتم. تمام خاطرات تلخ و شیرینم را دور آن حوض بزرگ میان حیاط میچرخیدم. زندگی من رنگ آبی فیروزهای کاشیهای آن خانه بود اما باید از زندگی گذشتهام دست میکشیدم.
وسایل خانه با کمک حسین و دو کارگری که با خود آورد، در چند ساعت جمع شد. نوبت به بار کردن وسایل و خداحافظی از آن خانه شد.
آینه دیواری کوچکم که با نقش شکوفههای صورتی و برگهای سبز روشن قاب شده بود را برداشتم. آخرین شیءای بود که از اتاق جمع کردم. نگاهی به مبینای داخل آینه انداختم؛ تضاد بین رنگو روی صورتم و صورتیهای قاب آینه، شکستگیام را زخم زبان میزدند بر قلبم.
دنیا رنگ تازهای از فلک را برایم نمایان کرده بود و من میدانستم هنوز برای روبهرو شدن با برنامهریزی دنیا، ضعیف هستم. همان لحظه چیزی در درونم زمزمه کرد «کاش کسی مثل آقاجان هنوز هم کنارم بود!»
مدت زیادی از آن زمزمه نگذشته بود که گویی نجوایم مستجاب شد!
ماشین حامل وسایل خانه ترک شدهمان با راهنمایی حسین مقابل در خانه مائده و حسین پارک کرد.
حسین کلید انداخت روی در و در سفیدرنگ خانه باز شد.
حیاط کوچکی که با موزاییک سفید و خاکستری پوشیده شده بود. چند باغچه که مختصر فضای سبز حیاط را تشکیل میدادند. خانه سادهای که تنها نقطه امیدم برای زندگی درش حضور مائده بود؛ کسی که میتوانست به جای من، پای درد دل مادر بنشیند. با حضور مائده، کم حرفی من کمتر به چشم مادر میآمد و مسئولیتم در قبال مادر کمتر میشد.
ساک لباسها روی دستم سنگینی میکرد. به طرف در زیرزمین رفتم؛ در آهنی سفید رنگی که فاصله بین میلههایش با شیشه مات پوشیده شده بود.
کارگرها مشغول خالی کردن وسایل پشت کامیون شدند. حسین که خیالش از مشغول بودن کارگرها راحت شد، ساک دست مادر را گرفت و همانطور که به سمت در زیرزمین میآمد مشغول جستجوی چیزی در جیبش شد.
از چند پله جلو در زیرزمین بالا رفتم تا مزاحم ورود حسین نباشم.
حسین کلیدی را از جیب بیرون آورد و روی قفلِ در جا داد؛ بعد از چند چرخش کلید، در باز شد. اتاقی با عرض حدودا چهارمتر و طولی که به خاطر تاریکی داخل سالن و نور فضای بیرونی مشخص نبود.
حسین عذرخواهی کرد و جلوتر رفت. بعد از حسین، من و مادر برای اولین بار در خانه جدیدمان پا گذاشتیم.
از تمیز بودن در و دیوار اتاق مشخص بود ساکن قبلی آن اتاق، خانمی بوده احتمالا وسواسی؛ قسمتهایی از رنگ دیوارها از شدت شستوشو خراب شده بود. آهِ قطعههای چوب پایین دیوار هم از تکرار شستوشوی کف خانه به گوش میرسید! عمیق اگر نفس میکشیدی، هنوز بوی مواد شوینده حس میشد.
سالن طول بلندی داشت که انتهایش به یک آشپزخانه نقلی و حمام و سرویس بهداشتی کوچکی ختم میشد و البته یک اتاق کوچک حدود نه متری.
با بیحوصلگی ساک لباسهایم را گوشهای از خانه رها کردم.
نگاهم به در و دیوار خانه بود که علاوه بر آثار وسواس مستاجر قبلی، ماهر نبودن نقاشش را هم فریاد میزد.
مادر و حسین به قصد آوردن وسایل، از خانه خارج شدند. من اما به سمت در اتاق رفتم. بعد از بازکردن در، دست بردم به سمت کلید چراغ. لامپ حبابی سادهای در وسط اتاق روشن شد؛ لامپ، چندان نیرویی نداشت که فضای اتاق را کاملا روشن کند.
نور کم اتاق، فضای دلنشینی را برایم ایجاد کرد؛ بعد از فوت آقاجان رنگهای تیره، فضاهای تاریک و خواب، همراه همیشگیام بودند.
...
بعد از چیدن وسایل خانه، مادر با دعوت حسین به طبقه دوم رفت و من طبق معمول تنهایی را ترجیح دادم.
در گوشهای از اتاق که اسباب و اثاثیهاش با عجله چیده شده بود ساک وسایلم را باز کردم. حجم وسایل بیشتر از آن بود که حوصله چیدمانشان را داشته باشم؛ ساک را گوشه از اتاق رها کردم و گوشی دست گرفتم.
طبق عادت وارد اینستاگرام شدم و مشغول دیدن چند استوری اول بودم که پیام مهدیه بالای صفحه گوشی ظاهر شد.
طبق عادت وارد اینستاگرام شدم و مشغول دیدن چند استوری اول بودم که پیام مهدیه بالای صفحه گوشی ظاهر شد.
وارد قسمت پیامهای اینستاگرام شدم و پیام صوتی مهدیه را باز کردم:( سلام مبینا.خوبی؟مامانت زنگ زدن گفتن امشب میرن شیفت و تو خونه تنهایی. میری خونه خواهرت یا بیام پیشت؟)
طبق معمول مادر شب را در بیمارستان مشغول پرستاری از بیماران میشد. چند سال بیشتر به بازنشستگی مادر نمانده بود و نبودنهایش عادت شده بود برایم؛ نبودنهایی که آغاز فاصلهمان بود.
دست بردم به صفحه گوشی و تایپ کردم: (برای من فرقی نداره. اگر دوست داری بیا.)
چند ثانیه بعد، مهدیه پیامم را دید و پیام صوتی بعدی را فرستاد:( پس من با وسایل مدرسهم میام که فردا با هم بریم مدرسه. باشه؟)
با بیمیلی پیشنهاد مهدیه را قبول کردم و پیام تشکر فرستادم. هنوز از اینستاگرام خارج نشده بودم که کسی از داخل حیاط، چند ضربه به در خانه زد.
از روی زمین بلند شدم و به سمت در رفتم. با باز کردن در، چهره دختر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جذابیت چهره دختر چنان زیاد بود که در چند ثانیه اول ساکت ماندم؛ چشمان درشت و مشکلی با مژههای پر، پوست صاف و ابروهای پرپشت.
نگاهم با خنده دختر متوقف شد. لبخند کوتاهی زدم: جانم؟
دستش را به قصد دست دادن جلو آورد و دستی را که با شک جلو برده بودم به گرمی فشرد: سلام مبینا جون! من آیهم. دختر خانم ضیایی. همسایه تون. گفتم بیام تا با هم بیشتر آشنا بشیم.
کلمات را با وضوح و طمأنینه بیان میکرد. احساس کردم اهل رادیو، مجریگری یا دوبله باشد.
با تمام شدن جملهاش، کاسه آشی که تا آن لحظه در دستش نگهداشته بود را جلو آورد و ادامه داد: و البته اومدم آش نذری بدم.
نمیدانم چرا ولی از حضورش احساس خوشی نداشتم. هرچند عطر خوشبویی داشت که نفسها را برای استشمامش غنیمت میشمردم.
کاسه آش را با اکراه گرفتم. تشکر کردم: سلام برسون به مادرت.
خواستم در را ببندم که دست روی در گذاشت و با لحن طنزی گفت: دعوتم نمیکنی بیام داخل دو کلوم اختلاط کنیم؟
خواستم در را ببندم که دست روی در گذاشت و با لحن طنزی گفت: دعوتم نمیکنی بیام داخل دو کلوم اختلاط کنیم؟
لبخند کوتاهی روی صورتم نشست: بریم داخل حیاط اگر میشه. خونه بهم ریختهست.
از پلههای جلو در زیرزمین بالا رفت: حتما!
کاسه آشی که آیه به دستم داده بود را به آشپزخانه بردم. چادر رنگی مادر را از روی جا لباسی برداشتم و با سرعت به حیاط برگشتم.
آیه با کلافگی دنبال چیزی میگشت. از پلهها بالا رفتم: چیزی شده؟
_دنبال یک چیزی میگردم روش بشینیم.
در زیرزمین را بستم: لبه سکو میشینیم دیگه! زیر انداز برای چی؟!
_وای نه تو رو خدا. کثیفه!
طرز بیان کلمات آیه باعث خندهام شد اما سعی کردم خود را کنترل کنم. دستم را روی لبه سکو کشیدم و به آیه نشان دادم: ببین! اونقدرا هم کثیف نیست. بیا، خودت رو اذیت نکن.
بالاخره آیه راضی به نشستن روی سکو شد.
همیشه شروع گفتوگو برایم سخت بود. انگار کلمات پشت دندانهایم حبس میشدند و توان ادای کلمات را از دست میدادم. اینبار هم طبق معمول من شروع کننده گفتوگو نبودم؛ آیه همانطور که پاهای باریکش را روی هم میانداخت پرسید: بهت میخوره زیر بیست باشی درسته؟
با حرکت سر تایید کردم: ۱۷سالمه. میرم یازدهم. شما چی؟ بهت میخوره دانشجو باشی.
احساس کردم سوالم باعث تلخکامیاش شده. با دستپاچگی پرسیدم: حرف بدی زدم؟
هیچوقت راضی به دلشکستن نبودم. هرچند برایم ثابت شده بود اکثر انسانها مثل من نیستند؛ دغدغههایشان دور از احساساتیست که در دیگران به وجود میآوردند.
آیه همانطور که سعی میکرد احساساتش را پنهان کند جواب داد: نه برای چی حرف بدی زده باشی؟ من ترک تحصیل کردم؛ تو راهنمایی. وقتی پدرم رو از دست دادم مجبور شدم برم تو مزون دوست مامانم کار کنم. آخه مامانم مریض بود. داداشم هم کلا با ما نبود؛ یعنی...
به خود آمد. از رفتارش کاملا مشخص بود ادامه بحث او را ترسانده. خندهای تصنعی روی صورتش نشست: ولش کن حالا! الان فقط تو فضای مجازی فعالیت میکنم. خوشبختانه همه چیز خوبه.
از حرفش استقبال کردم: چه خوب! کدوم پلتفرم؟ چیکار میکنی توش؟
_اینستاگرام..... حجاب استایلم و کمی تا قسمتی بلاگر.
خندیدم: یعنی چی «کمی تا قسمتی»؟
_یعنی مثل بقیه بلاگرها نیستم که زیاد فعالیت میکنن؛ روزی دو سهتا استوری بیشتر نمیذارم.
با شوق از روی سکو بلند شدم: بذار برم گوشیم رو بیارم پیجت رو ببینم!
دستم را گرفت: بشین با گوشی خودم ببین!
چند ثانیه بعد، گوشی را به دستم داد؛ ناخودآگاه نگاهم روی تعداد دنبال کنندهها ماند: 70k
شوکه شدم و بدنم را چند سانت از گوشی فاصله دادم.
خندید: چی شده؟