دو روز مانده تا عید
و من دلم برای آن خوشحالی از عمق جان صبح غدیر پر میکشد!
اصلا بچه شیعهها را اینطور مُهرِ مِهر علی زدهاند بر قلب؛ هوای ولایت امیرالمومنین که بلند شود؛ تاب نداشته باشند؛ ذکر نام مبارکش بگویند و دهان شیرین کنند :)
علی... علی... علی ولی اللّٰـه!
باشد که شیرینی عشق او و اولادش، تیغ بکشد بر تاریکی دنیا . . .
پ.ن: خدایا!
ما آقامونو دوست داریم.. نه تو دنیا، نه تو آخرت؛
جدا نکن ذرهها رو از این خورشید :)
#اشهد_ان_عليا_ولي_الله 🫀
@andisheh_ir1
سلام :)
نگاه کردم به کانال؛
دیدم خیلی وقته داره خاک میخوره!
پس طبق معمول گذشته، دست بردم تو جعبهی شانس یادداشتهای گوشی تا ببینم چیزی پیدا میشه برای کانال یا نه!
و خب نتیجه این شد که متن نوشته شده در مسیر اربعین رو براتون میزام؛
تا زمانی که با چشم خود ندیده بودم، به اندازهی یک ترفند رسانهای قبولش داشتم؛ آن مهمان نوازی اعجاب انگیزی که بارها درمورد مردم عراق برای زائران امام حسین علیه السلام شنیده بودم.
اما این بار، خود میهمان ام عبدالله شدم.
زنی عراقی، که گرمای قلبش از لهجهی غلیظ عربیاش سرازیر میشود در رگهایم!
با زور Google translate و فارسی و انگلیسی و عربیِ دست و پا شکسته، با هم تعامل کردیم؛ دو دختر دارد و سه پسر، عروس دار و خانوادهای گرم! زائران را روی چشمهایش میچرخاند!
خودش، دخترانش و عروس هایش، همه در خدمت زوار اباعبدالله...
همسر امعبدالله در تصادف از دنیا رفته؛ این را جدیدا متوجه شدم. با این وجود هرچه دارد در خدمت زواری که برای چند ساعتی میهمان خانهاش شدهاند، به میدان آورده.
از زحمتهای میهمانداری که گفتیم، ناراحت شد؛ به چشمهایش اشاره کرد، یعنی روی چشمش جای دارند آن تنهای خستهای که قدمهای تاول زدهشان به عشق اباعبدالله پیش میروند. میگوید تمام کارهایی که میکند، در برابر عظمت حضرت زینب سلام الله، هیچ است...
آه که چه معجونی شدهاست، میهمان نوازیای که با عشق حسین علیه السلام تلفیق شده باشد...
✍🏻فاء.اندیشه
#اربعین
#کربلا
@andisheh_ir1
یاحق
وقتی تجربهاش کرده باشی؛ از آن تجربهها که تا تهاش را بروی، جنس اش فرق میکند.
جنس نوشتن درمورد اینکه اولین نگاه، چه حسی دارد.
اینکه وقتی نگاهش میکنی و دلت میلرزد برایش ولی همچنان نباید لب باز کنی!
جنس آن احساسات یواشکی
آن شبهای پر از فکر و خیال
آن صفحاتی از ریشه های قلبت برایش سیاه کردی
آن دعاها
آن نشستنها کنج گوهرشاد و اشک ریختن از ظلم این دنیا. دنیایی که هیچگاه همه چیز را به یک نفر نداده!
حس عطش کنار هم بودن!
وقتی اینها را تجربه کرده باشی، دیگر مثل قبل از عشق نخواهی نوشت!
و اندیشه حالا بیشتر از قبل نمیخواهد عاشقانههایش را در سبک کلاسهای مختلط دانشگاه بچرخاند. اندیشه این بار میخواهد قلمش را بیندازد در مسیر تا گرم شود به مرور؛ پخته شود ایدههایش. همانطور که خودش شعلهی آتش به جان خرید...
✍🏻فاء.اندیشه
🍁 پاییز ۱۴۰۲ 🍁
@andisheh_ir1
بسم الله
با دستهایی که تکههای خمیرِ شام، به آن چسبیده، مینشینم پشت کیبورد. همیشه که نباید نویسندهها با یک فنجان قهوه و عطر گل نرگس و کیبور میلیونی شروع به نوشتن کنند! گاهی هم فقط برای دقیقهای فرصت و تمرکز نوشتن برایشان مهیا میشود؛ وقتیکه کوهی از ظرفهای نشسته در سینک تلنبار شده، بچههایشان با بازی و داد و بیداد خانه را روی سرشان گذشتهاند و صدای جیغ دختربچهشان جای موسیقی بیکلام را به نحو احسن پر کرده است. همین است. ماجرای زندگی همین است. نباید دنبال شرایط صد درصد عالی بود تا دست به کار شد. به قول شهید تهرانی مقدم، فقط انسانهای ضعیف به اندازه امکاناتشان، کار میکنند. یادم میآید یکی از دوستان مجازینویسم، با وجود دو بچه کوچک هر روز مینوشت؛ درحالیکه دختربچهاش را با هزار مکافات روی پایش میخواباند، گوشی را دستش میگرفت و شروع میکرد به نوشتن. همین!
بعضی از آدمها خیلی آدمند! یعنی به اندازه پنج یا شش نفر آدمند. کار میکنند، محبت میکنند، زندگی میکنند، درس میخوانند، آثار هنری و ادبی خلق میکنند، آخرش هم در چهل سالگی به اندازه یک پیرمرد هشتاد ساله کار کرده است. آخ که چقدر شیرین است حس مفید بودن! بگذریم. تقریبا با یقین این را میگویم؛ آدمی که در 40 سالگی به اندازه هشتاد سال کار کرده، گلوی کمالگراییاش را گرفته و کوبیدهاش به دیوار تا بیشتر از آن چیزی که باید، در کارهایش دخالت نکند. یکی از نقطه ضعفهای همنسلهای من، همین کمالگرایی افراطی است. همین مگس مغرور با عینک آفتابی میلیونی که در مغزمان لم داده است! به ما زل زده و بعد از انجام کارها دم گوشمان وزوز میکند که «هوممم! الان خیلی خوشحالی فلان کار رو انجام دادی؟ ولی تو میتونستی بهتر از این باشی، تو باید بهترین باشی، باید اول باشی، نود و نه قطعه پازل رو درست گذاشتی؛ مهم نیست، مهم اون یک قطعهست که سر جای خودش قرار نداره» و به همین راحتی انگیزه ادامه را از آن آدم فعال و با نشاط میگیرد.
نمیدانم این افراط در کمال گرایی از کجا آمده است در ذهنمان، ولی خوب میدانم که خیلی از ما، خیلی بهتر از چیزی هستیم که تصور میکنیم. از انداممان گرفته تا مهارتمان، خیلی بالاتر از آن چیزی است که فکر میکنیم. البته به استثنای طاووسهای گرامی!
میدانم که خیلی از ما نیاز داریم یکی بهمان بگوید «تو شاید عالی نباشی ولی کافی هستی. اگر اوضاع اونی نیست که باید، همهاش تقصیر تو نیست. آروم باش رفیق!».
وقتی کسی چنین جملهای را توی گوشت زمزمه میکند، یک کیسه سنگین از دوشت برداشته میشود. از مادری که برای بچههای یکی دوسالهاش «صد» را آرزو میکرد، و الان فرزندانش به سی و چندسالگی رسیدهاند و به «صد» نه، تا مردی که بعد از سی سال از خودش ماشینِ تر و تمیز آلمانی را انتظار داشت و الان در پراید نوک مدادی با دستگیرهی شکسته مسافرکشی میکند، و آن دانشجوی حسابداری که انتظار مهندسی برق دانشگاه تهران را میکشید و پولهای میلیونی ریخت در حلقوم انتشارات مختلف کتابهای کنکور، همهی اینها یک کیسهی هزار تنی را روی دوششان حمل میکنند. این آدمها به روی خودشان و دیگران نمیآورند که لای چرخدندههای این انتظارات و کمالگرایی و شکستها درحال له شدن هستند!
ولی یکی باید به آن مادر بگوید که «اگر بچهات پزشک نشده، در عوض یک معلم خوب است که به اندازه خودش برای این کشور زحمت میکشد!» یک نفر به آن مرد بگوید که «اگر ماشینی که انتظارش را میکشیدی نداری، به جای آن یک خانواده داری که به تو حس امنیت و بزرگی میدهد.» و درد راه نرفته را از آن دانشجو بگیرد و به او بگوید «اگر به مهندسی برق نرسیدی، به جای اون مهارت نقاشیات را تقویت کردی!»
خلاصه که آسایش دو گیتی همین است! متوجه باشی قرار نیست هیچ چیز در این دنیا صددرصد عالی اتفاق بیفتد؛ هیچ چیز! و اتفاقا همین نقصها و حوادث پیشبینی نشده هستند که زندگی را جذاب میکنند؛ چیزی در حال و هوای ماجراهای سریال پایتخت!
زندگی مثل برنامه نویسی نیست که دستور بدهی و تا آخر همانطوری که مقرر شده است پیش برود! یک روزهایی با وجود ساعتها تمرینِ تو، شب قبل از مسابقه مچ پایت برای هزارمین بار پیچ میخورد، و در مسابقه آنطور که باید ظاهر نمیشوی و این چیزی از خوب بودن تو کم نمیکند...
اندیشه
26بهمنماه 1402
🌻🤍
درجریانید که یکی از کهنترین درختان «سرو» جهان، از آن ایرانه؟ 😌🇮🇷🌱
پ.ن: سرو توی ادبیات نماد آزادگی، استقلال، زیبایی و مقاومت هست. ✨
@andisheh_ir1
نام من هنوز در داستان هست!
خون و خبر:
#خون_و_خبر_قسمت_اول :
بسم الله
من مجمعالجزایر کارهای ناتمام بودهام. کتابهای ناتمام، نوشتههای ناتمام، حرفهای ناتمام و حتی عشق ناتمام؛ حتی آن زمان که اولینترم دانشجویی، دلم را به دریا زدم و رفتم و به دوست صمیمیاش پیام دادم!
من آدم کارهای ناتمامم.
در مجازی مشهور شده بود به سید حسن. بعضیها مزاح میکردند و یک نصرالله میچسباندن ته اسمش. اما فامیلش صفوی بود؛ ابتدا متوجه نشده بودم. بعد که شخصیت سید برایم جالبتر شد، رفتم سراغش و تا فیهاخالدون زندگیاش را در آوردم.
به یکی از دوستان نزدیکش پیام دادم و بعد از کمی مقدمهچینی، گفتم! هنوز هم نمیدانم کار درستی کردم یا نه. ولی میدانم حسرت کارهای ناکرده، بسیار عذابآورتر از اشتباهات آدم است. رفتم و به داوود گفتم بدون اینکه سید حسن متوجه شود، من را به او معرفی کند. داوود جا خورد. گفت اصلا در این کارها مهارت و تجربه ندارد. گفت سید بچهی تیزیست. قطعا متوجه میشود. هنوز از دستش دلخورم ولی داوود رفت سیر تا پیاز ماجرا را برای او گفت! و در کمال تعجب، سید به من پیام داد ؛ گفت و شنیدم، گفتم و شنید. تا کار رسید به مسائل جدیتر و خانوادهها. یک هفته بیشتر از آن صبح زمستانی که خودم را به زور چپانده بودم لای جمعیت داخل مترو و داشتم درمورد شخصیت و اهداف و خط قرمزهایم برای سید حسن میگفتم و میشنیدم نگذشته بود. تمام حرفهایمان در مجازی بود، برای رو به رو شدن با سید حسن دلهره داشتم. دقیقا با گذشت یک هفته از شروع آشنایی، خواهرم از ماجرا بو برد. یادآوری کرد که اوضاع خیلی پیچیدهتر از آن چیزی است که من برایش برنامهریزی کردهام. ترس، تمام روز روی مغزم رژه رفت تا جایی که بریدم!
پایان بخش اول
____________________________ 🌻
@andisheh_ir1
نام من هنوز در داستان هست!
خون و خبر:
#خون_و_خبر_قسمت_دوم :
.
من آدم شروعهای طوفانیام. جرئت جلو آمدن داشتم و جسارت ادامه، نه! تمام آن صحبتها به این ختم شد که عذرخواهی کردم و رفتم. سید حسن مانده بود هاج و واج که این دختر جسور که از من خواستگاری کرده چه شد. ولی من دیگر توان ادامه نداشتم. توقع داشتم او پیگیر شود و نشد! -فانتزیهای دوران نوجوانی بود دیگر-.
ماجرای سید حسن همان زمستان ترم اول دانشگاه تمام شد. حالا منِ مینا بودم و خاطرات یک تجربهی متفاوت و البته عذاب وجدان اینکه نکند دینی از سید حسن به گردنم باشد؛ نمیشود نسخه پیچید از اینکه همهی آنها که رنگ مِهری در دیگری به جای گذاشتهاند، مسئول و مدیون هستند، اما باور دارم به اینکه حداقل من اینطورم؛ سید حسنی که او را در فضای مجازی با نوشتههای سیاسیاش شناخته بودم، در آن یک هفته عطر خفیفی از احساس به متنهایش داده بود.
او کسی بود که نزدیک یک سال به بودن با او فکر میکردم. و وقتی جلو رفتم، ارادهی ماندن پای انتخابم را نداشتم. بریدم و او هم برای یکی دوسال در شبکههای اجتماعی کمرنگ شد.
بعد از گذشت سه سال از آن ماجرا، هنوز عذاب وجدان دارم؛ با وجود اینکه تمام پیامهای رد و بدل شده در آن یک هفته را پاک کردم، حتی از خیر آن حساب کاربری که سید حسن مرا با آن شناخته بود گذشتم. هنوز عذاب وجدان دارم. هنوز میترسم و هنوز هم گاهی به سید حسن فکر میکنم. گه گاهی لای روزنامهها، مجلهها و پیامهای مجازی، متنهایی را میخوانم که اسم سید حسن صفوی پایش است. به روی خودم نمیآورم اما هنوز هم گاهی هنگام تفال به حافظ، به یادش میافتم.
پایان بخش دوم
_____________________________ 🤍.
@andisheh_ir1