eitaa logo
پایگاه خبری اندیشه معاصر
1.3هزار دنبال‌کننده
26.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
186 فایل
پایگاه خبری اندیشه معاصر در جهت نشر مبانی اصیل اسلام و حفظ دستاوردهای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران هم زمان با میلاد باسعادت امیرالمومنین فعالیت خود را آغاز کرده است. تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
مشاهده در ایتا
دانلود
💢بوس تلخ 💠مادرم می‌گفت: وقتی آقا کار دارد، نباید پیشش بری. گاهی قبل از نماز مغرب و عشا گاهی بعد از اخبار، یا صبح‌ها قبل از رفتن به مدرسه، اجازه می‌داد که آقا را ببینم. 🔸وقتی وارد اتاق می‌شدم، احساس می‌کردم امام سراپا غرق در شادی می‌شود. با لبخند جواب سلامم را بلند می‌داد، بغلم می‌کرد و روی پاهایش می‌نشستم. 🔹یک روز، دلم نمی‌خواست پیش امام بمانم. اخم کرده بودم و گفتم: می‌خوام برم. 🔸آقا با لحن مهربانی گفت: علی جان! بیا حالا یک بوس به من بده، بعد برو. 🔹پشت مامان قایم شدم و با اخم گفتم: امروز بوسم تلخه. 🔸امام خنده‌اش گرفت و با لبخند رو به مامان گفت: ببرش. 📚برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج 1، ص14-18و15-25. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢اولین لبخند 💠من اولین خبرنگاری بودم که توانستم از آیت‌الله خمینی عکسی در حال لبخند بگیرم. 🔸آن روز، فضای مصاحبه پر از هیجان و کنجکاوی بود. خبرنگار فرانسوی آمده بود تا سؤال‌هایش را از مهمان کشورشان بپرسد. 🔹من در گوشه‌ای ایستاده و انگشت روی شاتر دوربینم منتظر بودم. 🔸همه می‌دانستند که آیت‌الله خمینی شخصیتی جدی و مصمم دارد، اما چیزی در چهره‌اش بود که مرا کنجکاو می‌کرد: آرامشی عمیق، پشت آن نگاه نافذ. 🔹در میان مصاحبه، خبرنگار فرانسوی با لهجه‌ای خاص، پرسشی کرد که همه را برای لحظه‌ای در سکوت فرو برد. 🔸او با جسارت گفت: شایعه شده که آیت‌الله خمینی ثروتی بیشتر از شاه دارند، آیا این حقیقت دارد؟ 🔹همه منتظر جواب امام بودند. سکوت اتاق را پر کرده بود. چشمانم پشت لنز دوربین خیره به چهره امام شده بود. 🔸آیت‌الله خمینی لبخند زد. لبخندی آرام، اما عمیق و دلنشین. 🔹سپس با لحنی محکم و در عین حال ساده گفت: من هیچ ندارم و آنچه را هم که دارم، متعلق به مردم ایران است. 📚مهر و قهر، ص 224. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢هدیه خداحافظی 💠هوا سرد بود. دو دختر جوان با شال‌های نازکی که به سختی روی سرشان مانده بود، جلوی خانه امام ایستاده بودند. 🔸آقای فردوسی‌پور از خانه بیرون آمد، به سمت او دویدند. نگاهشان پر از التماس بود، یکی از آن‌ها گفت: خواهش می‌کنیم، فقط چند دقیقه اجازه بدهید آقا را ببینیم. 🔹آقای فردوسی‌پور کمی مکث کرد و با لحنی آرام گفت: متأسفم. آقا مشغول جمع‌آوری وسایلشان هستند. فردا به ایران بر می‌گردند. 🔸چهره‌هایشان در هم رفت. یکی از آن‌ها سرش را پایین انداخت و اشک از گونه‌اش لغزید. 🔹دختر با صدایی لرزان گفت: در فرانسه، رسم ما این است که هنگام خداحافظی با کسی که خیلی دوستش داریم، باارزش‌ترین چیزمان را به او هدیه می‌دهیم. 🔸دست در جیب پالتویش برد و شیشه کوچکی را بیرون آورد. شیشه را بالا گرفت؛ داخل آن کمی خاک بود. ادامه داد: این خاک فرانسه است. برای ما باارزش‌ترین چیز همین است. لطفاً این را به آقا بدهید. 🔹آقای فردوسی‌پور نیم نگاهی به دختر کرد و شیشه را گرفت و به داخل خانه برگشت. 🔸چند دقیقه بعد، در باز شد. در دست آقای فردوسی پور دو عکس بود. عکس‌ها را به دختران داد و گفت: این‌ها را آقا برای شما امضا کردند و از هدیه‌ زیبایتان بسیار خوشحال شدند. 📚 خبرگزاری جماران،۱۴۰۲/۱۱/۱۲ 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢تحقیر رئیس ساواک 💠همه کشور از او می‌ترسیدند جز آقا روح‌الله؛ حتی خود شاه هم از او هراس داشت. از وقتی رئیس ساواک شده بود، ترسناک‌تر از قبل به نظر می‌رسید. 🔸جاسوس ما در ساواک خبر داده بود که پاکروان قرار است پیش از ظهر به خانه امام برود. 🔹با آقای جعفری به سمت خانه امام حرکت کردیم. کوچه قرق شده بود و اجازه ورود به کسی نمی‌دادند. ناچار از پشت‌بام وارد خانه شدیم. 🔸هنوز نیامده بود. 🔹آقا روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن قرآن بود. با دیدن آقا نفس عمیقی کشیدیم و بی‌اختیار روی زانو نشستیم. 🔸صدای در بلند شد. پاکروان با لگد در را باز کرد. همه از جایمان بلند شدیم. دلهره و وحشت فضای خانه را پر کرده بود؛ اما امام بی‌توجه به او همچنان نشسته بود. 🔹پاکروان با صدای بلند و لحنی قلدرمآبانه گفت: به اندرون خانه برویم، حرف خصوصی دارم. 🔸امام، بی‌خیال روی صندلی لم داده بود و پاسخ داد: ما امر خصوصی نداریم. 🔹هوای اتاق سرد بود، اما صورت رئیس ساواک رو به قرمزی می‌رفت. هر چه حرف می‌زد، امام پاسخی نمی‌داد. 🔸پاکروان ابرو در هم کشید و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. 📚برداشت آزاد از خاطره شیخ محمد شریعتی،۱۴۰۲/۱۱/۱۲ 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢احترام به پدر 💠جلوی درِ اتاق امام ایستاده بودم. یکی از مسئولان، همراه پیرمردی به سمت ما آمد. 🔸گویا پیرمرد، همراهش بود و قرار بود به ملاقات امام بیاید. 🔹به خدمت امام رسیدم و اجازه ملاقات گرفتم. مرد مسئول وارد اتاق شد و پیرمرد، پشت سر او قدم‌زنان وارد شد. 🔸مرد سلام گرمی کرد و رو به امام گفت: آقا جان، ایشان پدر من هستند. 🔹امام نگاهی به او انداخت، اخم‌هایش در هم رفت و با لحنی جدی گفت: پس چرا شما جلوتر از او وارد اتاق شدید؟ 🔸سکوتی بر فضا حاکم شد؛ سکوتی که در عین سادگی، هزار درس داشت. 📚 خبرگزاری جهان نیوز،۱۳ خرداد ۱۳۸۹ 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢احترام به استاد 💠مثل بسیاری از علما، عادت داشت چهارشنبه‌ها درس اخلاق بدهد. همیشه با احترامی وصف‌ناشدنی از استادش سخن می‌گفت، طوری که با خودم می‌گفتم: باید هم از آن استاد، چنین شاگردی تربیت شود. 🔸گاهی بعد از کلاس، دورتر از او قدم می‌زدم و تماشایش می‌کردم. 🔹وقتی به قبرستان شیخان می‌رسید، بی‌آنکه اهمیتی به اطراف بدهد، کنار قبر میرزا جواد ملکی می‌نشست. 🔸با آرامشی خاص، گوشه عمامه را باز می‌کرد، غبار سنگ قبر را پاک می‌کرد و زیر لب فاتحه‌ای می‌خواند. 🔹رفتار استاد برایم عجیب بود؛ با اینکه مرجع تقلید و رهبر ایران بود، این‌چنین با فروتنی به قبر استادش احترام می‌گذاشت. 📚 خبرگزاری حوزه، ۸ بهمن ۱۳۹۳ 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢هدفمند 💠ماموران ساواک، امام را به تهران آوردند تا در زندان قصر نگه دارند. 🔸از پشت نرده‌های بند به او نگاه می‌کردم. همه چیز برایش عادی بود و زندگی طبیعی خودش را می‌کرد؛ انگار نه انگار که زندانی شده است. نماز می‌خواند، مطالعه می‌کرد، ورزش می‌کرد یا می‌نوشت. 🔹چند روزی گذشت که از بالا دستور آمد امام را به سلول انفرادی منتقل کنند. گفته بودند این دستور خود شاه بوده. 🔸اتاقی کوچک و تاریک تا امام را در فشار قرار دهند تا دست از کارهایش بردارد، اتاقی بدون هیچ امکاناتی. 🔹بعدها آقا روح‌الله درباره آن سلول گفته بود: طول آن اتاق چهار قدم و نیم بود و من هر روز سه تا نیم ساعت، طبق روال همیشه، در آنجا قدم می‌زدم. 🔸جالب این بود که حتی در آن سلول کوچک نیز، امام برنامه ورزش خود، که همان قدم زدن بود را مانند همیشه انجام می‌داد. 🔹شاه خوش‌خیال بود فکر می‌کرد با زندادن انداختن امام، ایشان دست از کارهایش بر می‌دارد. او دست از ورزش هم بر نداشت چه برسد به راه و هدفش. 📚 صحیفه امام، ج 18، ص 151. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢کشتی با سرهنگ 💠ایام عید بود و مثل دیگر مردم خمین، ما هم به تپه بوجه رفتیم. 🔸تا چشم کار می‌کرد، چمنزار بود و گل‌های رنگارنگ. بوی عطر گل‌ها و چمن‌های نم‌زده، هوش از سر آدم می‌بُرد. 🔹سرهنگی با لباس نظامی همراه خانواده‌اش هم برای تفریح آمده بود. دیدن سرهنگ با آن لباس، ترسی در دل‌ها می‌انداخت. 🔸آقا روح‌الله که آن روزها طلبه‌ای جوان بود، در گوشه‌ای نشسته بود. سرهنگ به سمت او رفت و گفت: آخوند! تو به چه مناسبت اینجا آمده‌ای؟ 🔹امام لبخندی زد گفت: من هم آمده‌ام تفریح کنم. 🔸سرهنگ با تمسخر گفت: تو اهل علمی، تو را با تفریح چه کار؟ 🔹سرهنگ امام را مثل متهمی محکم گرفته بود، امام دوباره لبخند زد و گفت: خب، حالا که می خواهی کشتی بگیری، صبر کن تا من هم آماده شوم . 🔸امام با سرهنگ شروع به کشتی گرفتن می‌کند، مردم دور تا دور برای تماشا جمع شده‌ بودند، امام به‌راحتی او را ضربه‌فنی کرد. همه با شور و شوق برای امام کف زدند. 🔷سرهنگ که غافلگیر شده بود، با حیرت گفت: ای والله! باورم نمی‌شد آخوندها هم این‌چنین باشند! 📚 خاطره آیت الله خلخالی، خبرگزاری ایسنا، ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢قول 💠دو روزی می‌شد که در محله کشانِ پاریس، آپارتمان کوچکی در طبقه چهارم گرفته بودیم. دانشجوهایی از سراسر اروپا برای دیدن امام به آنجا می‌آمدند، اما آقا از این خانه ناراضی بود. 🔸همه به تکاپو افتادند تا جای بهتری پیدا کنند. 🔹همراه امام برای دیدن خانه‌ای راهی روستای نوفل‌لوشاتو شدیم. خانه‌ای قدیمی در محله‌ای آرام و دور از شهر، همانی بود که امام مد نظرش بود. 🔸به آقا گفتم: دانشجوها برای دیدنتان آمده‌ بودند و از نبودنتان دلگیر شدند. 🔹یکی از رفقا از بین جمع گفت: من به آنها قول داده‌ام که فردا در همان آپارتمان امام را خواهند دید. 🔸صبح روز سوم، آفتاب نزده، امام بلند شد و گفت: به کشان برویم. 🔹با تعجب پرسیدم: کشان؟ 🔸امام با جدیت گفت: مگر نگفتی به دانشجویان قول داده‌ام؟ پس بلند شوید، برویم. 🔹اما نه راه را بلد بودیم و نه ماشینی برای رفتن. با هزار زحمت راننده و ماشینی هماهنگ کردیم و راه افتادیم. 🔸وقتی به آپارتمان رسیدیم، دانشجویان منتظر آقا نشسته بودند. 🔹امام وارد آپارتمان شد، دانشجویان بی‌اختیار خود را در آغوش امام می‌انداختند و امام هم با آغوش باز از آنها استقبال می‌کرد. 📚 صحیفه امام؛ ج 17، ص 387. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢کمک به همسر 💠شب بود و صدای گریه‌ بچه‌ها سکوت خانه را می‌شکست. مادر، خسته و بی‌خواب، در تاریکی اتاق بچه‌ را بغل گرفته و راه می‌رفت و تکانش می‌داد تا شاید نِق‌نِقش بند بیاید. 🔸اما امام اجازه نمی‌داد همه سختی‌ها بر دوش همسر باشد. 🔹شب‌ها را بین خودشان تقسیم کرده بود. دو ساعت، خودش بیدار می‌ماند، بچه‌ها را آرام می‌کرد تا مادر کمی استراحت کند. بعد نوبت خودش می‌شد که بخوابد و مادر دوباره بچه‌ها را به آغوش بگیرد. 🔸روزها، مشغول درس و بحث بود و نمی‌توانست از بچه‌ها مراقبت کند. 🔹کلاس‌هایش که تمام میشد، زودتر به خانه می‌آمد. کنار خانواده، انگار تمام خستگی‌هایش را فراموش می‌کرد. 🔸نوبت بازی با بچه‌ها بود. خنده‌های کوچکشان، خستگی را از تنش بیرون می‌کرد و خانه را پر از گرما و زندگی می‌ساخت. 📚 خبرگزاری ایسنا، ۱۲ خرداد ۱۴۰۳. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢ساکت نمی‌نشینم 💠صبح 15 خرداد42 بود صدای در خانه بلند شد با همان بیژامه دوان دوان به سمت در رفتم، سرهنگ مولوی کلاه بالا داد و گفت: نوبت بگیر تا قبل ظهر به خانه خمینی برویم. 🔸وقت گرفتم و با سرهنگ خدمت امام رسیدیم، سرهنگ مولوی با لبخند رو به امام گفت: تصدقتان بروم بنده از مخلصین شما هستم! نوکر شما هستم، مقلد شما هستم، چاکر شما هستم. پیامی از اعلی حضرت همایونی، شاه ایران برای شما دارم. 🔹حرف‌های سرهنگ انگار برای امام جذاب نبود، سرهنگ گفت: پیام این است که شاه، سلام خدمتتان رسانده و عرض کرده که تمام مقامات و مراتبی را که دستگاه برای مرحوم آقای بروجردی قائل بوده، عیناً برای شما قائل است، منتها شما به دولت و دستگاه کار نداشته باشید و شما احترامتان کاملاً محفوظ است. 🔸امام اخم کرد و گفت: من اگر هرجا وظیفه شرعی ام ایجاب بکند نمی‌توانم ساکت بنشینم. 📚 سرگذشت‌های ویژه از زندگی امام خمینی - ج 3 -صفحه 120 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢جایی روی زمین 💠تابستان بود و هوا گرم تر از هر روز، امام مثل هر سال به محلات آمده بود و درس اخلاقش به راه شده بود. 🔸یک روز طبق معمول که زودتر از همه برای آماده کردن مجلس درس به مسجد آمدم، دیدم فانوس واژگون شده و محل نشستن امام را نفتی کرده است. 🔹تشک منبر را برداشتم و آنجا انداختم. امام وارد مسجد شد بدون هیچ درنگ تشک را برداشت و به طرف دیگری انداخت و با لحنی تند گفت: مگر من با دیگران فرقی دارم؟ 🔸من‌من کنان گفتم: آقا امروز چراغ افتاده و نفتش محل نشستن شما ریخته. 🔹آقا که از جواب من قانع نشده بود گفت: مگر نفت نجس است که باید روی آن تشک بیندازی؟ 📚 آقای احمد سروش محلاتی- کتاب آینه حسن- ص 110 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛