eitaa logo
اندوخته‌ها
106 دنبال‌کننده
117 عکس
5 ویدیو
308 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1100489120.mp3
43.7M
کتاب صوتی از چیزی نمی‌ترسیدم! خاطرات خودنوشت حاج قاسم سلیمانی (به گزارش نوید شاهد کرمان؛ کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» که مزین به یادداشت رهبر معظم انقلاب شده است، نخستین اثر چاپ شده توسط انتشارات «مکتب حاج قاسم» محسوب می شود و شامل دست نوشته های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه ی مبارزات انقلابی در سال 57 است.) @herfeyedastan
داستان: حریری نویسنده: حبیبه فرجی لای در گنجه باز بود و حریری، چادر خانم‌جون را می‌گویم از لای در بیرون را می‌پایید .در نور کم زیرزمین به سختی چیزی معلوم بود؛ اما چند روزی بود که مامان‌زهرا روزی چند بار می آمد داخل زیرزمین و می‌رفت. یادش بخیر وقتی خانم‌جون بود، حریری برو‌بیایی داشت.با خانم‌جون مسجد می‌رفت ،روضه می‌رفت. اما از وقتی خانم‌جون از دنیا رفته حریری مانده گوشه گنجه زیرزمین که بشود فقط یک یادگاری. دلش هوای روزهایی را کرده که با خانم‌جون می‌ایستاد جلوی در خانه و دسته مسجد که می‌رسید ،به احترام داداش سعید، که شهید شده بود چند دقیقه‌ای سینه می زدند .خانم‌جون هم با گوشه حریری اشک‌هایش را پاک می‌کرد. یاد روزه سکوت خانم جوون که از اول محرم دیدن لب‌های بسته اش دل سنگ را هم آب می‌کرد و یاد صدای چرخ‌خیاطی خانم جون که قبل از محرم شال سیاه می‌دوخت برای فقرا دلش را تنگ‌تر می‌کرد. حریری سیاه بود اما دلش سفید سفید بود . امروز که مامان‌زهرا آمد داخل زیر زمین و رفت سراغ دیگ و دیگچه‌های نذری حریری با خودش فکر کرد، حتماً محرم نزدیک است. یادش آمد که آن قدیم‌ها همه همسایه‌ها سهمی در نذری خانم جون داشتند حتی شده اندازه یک مشت برنج. انگار دوباره صدای پای مامان‌زهرا می آید. حریری رفت دوباره از بین در گنجه سرکشید. بله مامان‌زهرا، امیر‌عباس و بابا محمد آمدند و دیگ‌ها را بردند بالا . حریری با خودش گفت: دیدی گفتم محرم شده. بعد هم اشک داخل چشم هایش جمع شد و بغض گلویش را گرفت و گفت :خداجونم آن موقع‌ها که از خانم‌جون شنیده بودم " هرکسی سوار کشتی امام حسین  بشود نجات پیدا می‌کند" آرزو داشتم بشوم بادبان آن کشتی. همیشه در رویاهایم خودم را می‌دیدم که یک تکه از بادبان کشتی امام حسین (ع)هستم . اما حالا چی ؟؟ کاش حداقل فقط برای یک بار دیگر روضه امام حسین را بشنوم . او خیلی فکر کرد و بلاخره یک راهی به ذهنش رسید و گفت: فردا که مامان‌زهرا آمد زیرزمین می دانم چه کار کنم. از صبح دل در دلش نبود. صبح شد،ظهر شد،عصرشد،شب شد، اما مامان‌زهرا نیامد زیر‌زمین . حریری خزید گوشه گنجه و با خودش گفت:حالا چه کار کنم اگر مامان‌زهرا نیامد چی؟؟ اما باز یاد حرف‌های خانم‌جون افتاد؛که همیشه به جوان‌ها می‌گفت:"نه‌نه هیچ وقت ناامید نشو، از تو حرکت از خدا برکت". برای همین تصمیم گرفت ناامید نشود؛وفردا هم از لای در گنجه کشیک بکشد. فردا نزدیک ظهر بود که مامان‌زهرا و امیر‌عباس آمدند زیر زمین. حریری خودش را از لای در گنجه پرت کرد بیرون. اما مامان‌‌زهرا و امیرعباس او را ندیدند. حریری گفت:"خدایا من را به این بزرگی چرا نمی‌بینند ؟؟؟" خداجونم مگر من چیز بدی می خواهم، فقط یک روضه دیگر،دلم نمی‌خواهد گوشه گنجه بپوسم. امیرعباس به مامان‌زهرا می‌گفت:مامان خواهش می‌کنم، فقط یک تکه پارچه به من بدهید تمام است؛ تکیه تمام می‌شود. مامان‌زهرا گفت: پسرم باور کن ندارم . مامان از خستگی نشست روی صندوقچه گوشه زیرزمین و خیره خیره به امیر‌عباس نگاه کرد. امیرعباس برگشت برود بالا که یکدفعه پایش خورد به حریری؛چشم هایش گرد شد و گفت: مامان این خیلی خوبه همین را ببرم؟؟ مامان چشمانش را ریز کرد و گفت: ببینم این چادر خانم‌جون است، یادگاریه نمی‌شود ببری. امیرعباس گفت: خانم‌جون عاشق امام حسین(ع) بود؛حتماً راضی است و خوشحال می شود . مامان فکری کرد و با لبخند گفت: باشه ببر فقط مراقبش باش. حریری دلش می‌خواست بال در بیاورد. او دلش فقط یک روضه می خواست؛ اما حالا داشت می‌رفت بشود یک تکه از یک تکیه و هر روز تا اربعین روضه امام حسین(ع) بشنود. چیزی نگذشت که حریری وصل شد به گوشه تکیه بچه ها و آنجا را کامل کرد.شب که شد بعد از نماز حاج آقا سماواتی رفتند منبر و گفتند: منبر من فقط باشد هم یک جمله؛"کشتی نجات امام حسین(ع) همین حسینیه‌ها و تکیه‌ها و روضه هاست". حریری یاد آرزویش افتاد؛ حالا او مثل یک بادبان در کشتی امام حسین(ع) بود. خدا را چه دیدی شاید بعد اربعین هم ماند بین پارچه‌های مشکی و پرچم‌های تکیه و سال بعد هم توانست در بین دوستان امام حسین (ع) باشد. @herfeyedastan ✴️ این داستان در کانال بانوان حرفه داستان نقد شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست
4_5796609702313853915.mp3
50.17M
🎧 عنوان داستان: بهشت ممنوعه نویسنده: حبیبه جعفریان گوینده: حبیبه جعفریان منبع: همشهری داستان
🎧 داستان کوتاه «رانده شده» از وودی آلن با صدای بهروز رضوی https://eitaa.com/herfeyedastangroup/191 📚📚📚📚📚 داستان‌ها را در کانال آرشیو کتاب و داستان، بخوانید و بشنوید 👇👇 @herfeyedastangroup