Part09_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
12.56M
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
Part10_سلام برابراهیم ج1.mp3
11.62M
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
Part11_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
13.3M
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
Part12_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
11.81M
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
Part13_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
13.8M
پایان
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
1_1131296417.pdf
3.54M
کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول
فایل #pdf
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
#تقویم_شهدایی
💐۲۹ آبان ماه سالروز شهادت
🌷 شهید مدافع حرم حمیدرضاضیایی
🌷شهید مدافع حرم اسماعیل غلامی یاراحمدی
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
40.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تیزر | #راهیان_نور_دانش_آموزی
نمیخواهم برگردم ...
روایت دلدادگی دانش آموزان در راهیان نور
آبان ۱۴۰۳
📍دوکوهه
•شعارسال راهیان نور•
#در_راه_فتح_قله_ایم
#ستادمرکزیراهیاننورکشور
@rahianenoor_news
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
🌹مراسم گرامیداشت هفته بسیج و سوگواری شهادت فاطمه الزهرا(س)🌹
🎙سخنران: یادگار دفاع مقدس حاج مجید ایزدیار
🎙مداح: کربلایی عیسی کوه فلاح
🎙قاری ممتاز : برادر سیدایمان شریفی
🗓زمان: دوشنبه ۵آذر۱۴۰۳
🔹بعد از نماز مغرب و عشاء
🔹مکان: مسجدجامع چهارصددستگاه
#خبرگزاری_بسیج_کرج
📌با ما همراه باشید :
🔻🌐@Basijnewsir_Karaj
37.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز شمار هفته بسیج
گرامیداشت چهل و پنحمین سالروز تشکیل بسیج مستضعفین
✨کارے از مرکز آفرینش هاے هنرے البرز
🗳{ماه البرز}
#خبرگزاری_بسیج_البرز
🌐 @basijalborz110
📝مدرکهایدانشـگاهیشان
را نادیده گرفتند
و رفتند، نخبه هایی که
هم اخلاص داشتند
و هم بصیرت...
🌷شهید مصطفیچمران
(دکترای فیزیک وپلاسماازدانشگاہ کالیفرنیا)
🌷شهیدحسن باقری
(رتبه۱۰۶علوم انسانی حقوق قضایی دانشگاہ تهران)
🌷شهید مهدی زین الدین
(رتبه۴دانشگاہ شیرازتجربی)
🌷شهید محسن وزوایی
(رتبه۱شیمی دانشگاہ صنعتی شریف)
🌷شهید احمدرضا احدی
(رتبه اول کنکور پزشکی سال۶۴) ️
☑️ یادمان باشد!
چه کســانی را از دست دادیــم
تا چه چـیزهـایی بدست بیاوریــم
شادی روحشان صلوات📿
باشهدا گم نمیشویم ✨
@khadem_koolebar
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽فیلم/
🇮🇷 سفرمون شروع شد، سفری که ختم میشه به قدم گذاشتن در مکانی که شهدا قدم گذاشتن؛ قدم گذاشتن تا ما با امنیت، دور از خانواده هامون با رفقای همکلاسی چندین کیلومتر از شهرمون دور بشیم...
#راهیان_نور #بسیج_دانشآموزی #ناحیه_امام_هادی_علیهالسلام
#خبرگزاری_بسیج_البرز
🌐 @basijalborz110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات بدر
شرق رودخانه دجله
اسفند سال ۱۳۶۳
https://eitaa.com/joinchat/1821507861C9dae8ea7f8
Part13_خار و میخک.mp3
9.97M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 3⃣1⃣
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
استاد نصری.mp3
23.55M
:|همایش ملی روایـــــت نصـــــر |:
موضوع🔰
▪️روایت پیروزی انقلاب اسلامی بر صهیونیسم
🎙 دکتر محسن نصری
📅 ۲۰ آبان۱۴۰۳
کلیــــــــــات بحــــــــــث🔰
🔘 مقاومت و پیروزی انقلاب اسلامی در برابر صهیونیسم
🔘 جهان اسلام و منطقه غرب آسیا قلب جهان
🔘 سیاست دو ستونی خاورمیانه آمریکا
🔘 پیروزی های رژیم صهیونیستی قبل از انقلاب
🔘 شکست های رژیم بعد از انقلاب اسلامی
🔘 فلسطین کلید رمزآلود گشوده شدن درهای فرج
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت دوازدهم:
سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود زینب برای اولین بار مسافر امام رضا شده بود و سر از پا نمیشناخت. او بارها قصه رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نُه سالگی را شنیده بود؛ از قبر شش گوشه امام حسین، از قتلگاه و از حرم عباس برایش گفته بودم. زینب مثل خودم شیفته زیارت شده بود میگفت: «مامان حاضر نیستم تو مشهد یه لحظه هم بخوابم باید از همه فرصتمون استفاده کنیم. شاید هم چند سال حسرت سفر رفتن زینب را حریص زیارت کرده بود. او در حرم طوری زیارت نامه میخواند که دل سنگ آب میشد. زنها دورش جمع میشدند و زینب برای آنها زیارت نامه و قرآن میخواند. نصف شب من را از خواب بیدار میکرد و میگفت مامان ،پاشو اینجا جای خوابیدن نیست بیدار شو بریم. حرم من و زینب آرام و بی سر و صدا میرفتیم و نماز صبح را در حرم میخواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم. او از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید؛ کتابهایی درباره علائم ظهور امام زمان عجل الله
فرجه الشريف. کلاس دوم راهنمایی بود و سن و سالی نداشت اما دل بزرگی داشت.
دخترها که کوچک بودند عروسکهای کاغذی درست میکردند روی تکه های روزنامه نقاشی عروسک میکشیدند و بعد آن را میچیدند و با همان عروسک کاغذی ساعتها بازی میکردند. یک بار که زینب مریض شد برای اولين بار یک عروسک واقعی برایش خریدم، هیچ کدام از دخترها عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آنها داد و گفت این عروسک مال همه ماست مامان برای چهارتاییمون خریده. این را گفت ولی من و زینب هر دو میدانستیم که اینطور نیست، من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای دخترها خریده بودم و عروسک را فقط برای زينب - که مریض -بود گرفتم. اما او به بچه ها گفت مامان عروسک رو برای همه ما خریده. بعد از برگشتن از مشهد تمام کتابهایی را که خریده بود به مهری و مینا داد.
ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سیزدهم:
ناغافل چشمهایم را باز کردم دیدم جنگ شده. یک روز صبح با صدای وحشتناک هواپیماهای عراقی از خواب بیدار شدیم رادیو را روشن کردیم و فهمیدیم که بین ما و عراق جنگ شده است.
خانه ما به پالایشگاه نزدیک بود. هواپیماهای عراقی روزهای اول جنگ چند بار پالایشگاه را بمباران کردند، در این حمله ها چند تانک فارم* شرکت نفت آتش گرفت. آتش آن تا چند شبانه روز خاموش نمی شد، دود سیاه سوختن تانک فارم ها در آسمان دیده میشد و مثل یک ابر سیاه شهر را پوشانده بود.
از زمین و آسمان روی سرمان توپ و خمپاره میبارید. عده ای از ترس جانشان همان روزهای اول خانه و زندگی و شهر را رها کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادرم نباشم او را پیش خودم آوردم. مهرداد چند ماه قبل از جنگ به خدمت سربازی رفت. او مهر ماه در شلمچه خدمت میکرد. مهری و مینا هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز (مهدی موعود) میرفتند و وقتی کارشان تمام میشد خسته و گرسنه برمی گشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان میرفتند و هر کاری از دستشان بر می آمد انجام میدادند. من و مادرم از صبح چشم انتظار بچه ها پشت شمشادها می نشستیم و نگاهمان به کوچه بود تا برگردند.
برق شهر قطع شده بود و نمیتوانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن میکردیم، برای اینکه نور فانوس از اتاقها بیرون نرود، پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و میخواست برای خودش بدود، بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و میگفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو از جلوی چشم ما دور نشو. بچه زبان بسته از ما خسته میشد و نمی دانست چه کار کند.
یک روز یکی از بچه های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت: مامان مهران یه گروه سرباز اومدن مسجد خیلی گرسنه هستن ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته. نمیدونستم چی کار کنم و واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم، وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت. هر چیزی در خانه داشتم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی تا نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند. مواد را از من گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سر دستی درست کنند.
بنی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمیکرد اصلاً خبر نداشت بر سر ما چه آمده، هر روز که میگذشت وضع بدتر میشد، من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همین طور. صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. عشق من و بچه هایم شهرمان بود و نمیخواستیم آواره بشویم.
در مسجد پیروز تعدادی از زنهای شهر به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندهها غذا درست میکردند. چند تا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف میچرخیدند و گاو و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودند را سر میبریدند، با این کار گوشت حیوان حرام نمیشد. قصابها گوشتها را آماده میکردند و برای پخت و پز به مسجد میبردند. خانمها روی گازهای تک شعله بزرگ آبگوشت درست میکردند ظهر که میشد، سرباز امدادگر کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند میرفتند مسجد و غذا میخوردند. زنها سفره می انداختند و آب آبگوشت را تریت میکردند و به همه غذا میدادند مابقی گوشت کوبیدهها را لای نان میگذاشتند و لقمههای گوشت را به جبهه خرمشهر میفرستادند.
*تانک فارم در گذشته مجموعه ای بسیار بزرگ از مخازن نفتی پالایشگاه آبادان را تشکیل میداد.
ادامه دارد...
🕊🌷
من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد."
🕊🌷
#شهید | #مصطفی_چمران
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مثل لوتیهای قدیمی
👆 روایت آقای افضل قربانخانی پدر شهید مجید قربانخانی و خانم کبری خدابخش نویسنده کتاب «مجید بربری» از زندگی شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
📩 ۳۰ آبان، انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر سه کتاب «هواتو دارم»، «مجید بربری» و «بیست سال و سه روز»
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #شهیدانه
چشمی که به نگاه حرام عادت کند... :)
•شعارسال راهیان نور•
#در_راه_فتح_قله_ایم
#ستادمرکزیراهیاننورکشور
@rahianenoor_news
23.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری
🎥 صحنهی جالب روبرو شدنِ شهید زینالدین با سرهنگ عراقی که به او سیلی زده بود
یکی از زیباترین کلیپهایی که برا شهدا تولید شده؛ قطعاً همینه
🔸 ۲۷ آبان؛ سالگرد عروج سردار شهید مهدیزینالدین که با برادرش مجید در کمین ضدانقلاب به شهادت رسید، گرامیباد
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهاردهم:
آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدند خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف رفتن بودند. زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت، اصلاً ما جایی را نداشتیم که برویم. بچه هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر نرفته بودند، کجا باید میرفتیم؟ هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود؟ پسرها اصرار میکردند و دخترها زیر بار نمی رفتند.
كم، كم بحث و گفت وگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد مهرداد هر چند روز یک بار از خرمشهر میآمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی میشد، میخواست از دست ما خودش را بکشد، حرص میخورد و فریاد می زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم، من و مادرم مشغول یک به دو با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند، مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند. مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند، مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند، اما دخترها مرتب گریه میکردند و مخالف رفتن بودند مینا عصبانی تر از بقیه بود، شروع کرد به فریاد زدن و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم میخوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم. مهرداد از دست دخترها عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقیها بیفتند وحشت داشت. وقتی دید همه را میتواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد مهرداد با عصبانیت آنچنان ضربه ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد. من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی میکردیم جلوی مهرداد را بگیریم مهرداد فریاد می زد: امروز باید از شهر برید، من نمیذارم شما دست عراقيا بیفتید اگه نرید همین جا خودم رو میکُشم شما هم تا هر وقت کهخواستید بمونید تا اسیرتون کنن.
روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهرمان هم یک طرف، در همه سالهای زندگیام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا جایی که یادم میآمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام میگذاشتند اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف، تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند. تنها عمه بچه ها، شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت او در ماهشهر زندگی میکرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود. ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم خانه فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی میخواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت و سربلندی نرفته بودیم این خیلی درد داشت.
با دل خون و چشم گریان، چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم، به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام میشود و به خانه خودمان بر میگردیم، فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند، تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا میخواستند که معجزه ای بشود و ما از آبادان نرویم. زینب هم ناراحت بود اما حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود، به خودش اجازه نمیداد با من باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش كم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد.
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت پانزدهم:
بابای مهران ما را سوار یک کامیون دو کابینه کردوو به سمت پل ایستگاه دوازده رفتیم پل را بسته بودند و اجازه رد شدن نمی دادند اجباراً به زیارتگاه سید عباس* در ایستگاه دوازده رفتیم دخترها آنجا حسابی گریه کردند و به سید عباس متوسل شدند که راه بسته بماند. چند ساعت معطل شدیم تا پل ایستگاه هفت باز شد و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج شویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی بود اشک ما قطع نمی شد، صدای هق هق دخترها توی کامیون پیچیده بود، با کامیون به ماهشهر رفتیم، خانه عمه بچهها در منطقه شرکتی ماهشهر بود، خانواده پُرجمعیتی بودند و جایی برای ما در خانه آنها نبود. فقط یک شب مهمانشان بودیم و روز بعد به رامهرمز رفتیم؛
یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند، پسر بزرگ هم داشتند. دخترها خیلی معذب بودند، هر کدام که میخواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار میگذاشتند و بزن و برقص داشتند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سالها قبل، ما از دختر آنها در آبادان ماهها پذیرایی کردیم تا او دوره تربیت معلم را تمام کرد اما آنها رفتار خوبی با ما نداشتند؛ من و مادرم احساس میکردیم روی خار نشسته ایم غذا که هیچ، آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت. آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نرود و مزاحم کسی نشود ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین برود.
در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچهها مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا من را دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند: «مگه جنگ زده يَل** ، برنج
و خورش میخورن؟ آنها انتظار داشتند که من به بچههایم نان خالی بدهم. فکر میکردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی میکردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرهای شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند. پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم...
* سید عباس یکی از سادات محترم و صاحب کرامت شهرستان آبادان است. او در سال ۱۲۹۸ هجری شمسی در شهر آبادان وفات یافته است. هر روزه به ویژه در اعیاد و مناسبتهای خاص و نیز در پنجشنبه شبها این زیارتگاه سید محترم و صاحب کرامت پذیرای زائران بسیاری از شهرهای دور و نزدیک است.
** جنگ زده در گویش اهالی رامهرمز
ادامه دارد...
Part14_خار و میخک.mp3
14.78M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 4⃣1⃣
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
﷽
#اطـلاعـیـــه
🌷۹۱ مین هفته برنامه "قرار بی قرارها"
(روایتگری خاطرات شهدا)
به نیابت از شهید حمید سیاهکالی مرادی
🔉 راوی : حاج عباس نوری مقدم
🎤 مداح : مادحین اهل بیت
📖 به همراه قرائت زیارت عاشورا
📅 پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
⏰ ساعت ۱۶:۰۰
📍مکان: گلزار شهدای امامزاده طاهر علیه السلام
🔹تابستان ۱۳۶۳_شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردیم در حال درو کردن گندم بودند. فرماندهی گروهان، ستوان آسیایی گفت:
مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندمهای آن پیرزن را درو کنیم.گفتم: چه بهتر از این!پس از سلام گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا گندمهایتان را درو کنیم؛ فقط محدوده زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید.
پیرزن پس از تشکر گفت: پس من میروم برای کارگران حضرت فاطمه مقداری هندوانه بیاورم!از ۹ صبح تا ظهر، با پانصد سرباز تمام گندمها را درو کردیم؛ بعد از اتمام کار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند؛ من هم از این فرصت استفاده کردم و گفتم: مادر چرا صبح گفتید میروم تا برای کارگران حضرت فاطمه هندوانه بیاورم؟گفت:دیشب حضرت فاطمه به خوابم آمد و گفت: چرا کارگر نمیگیری تا گندمهایت را درو کند؟این کارها، دیگر از تو گذشته!عرض کردم:خانم شما که میدانی تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسیده و درآمدمان کفاف هزینه کارگر را نمیدهد؛ مجبوریم کار کنیم.
بانو فرمودند: نگران نباش!فردا کارگران از راه خواهند رسید.... از خواب پریدم.
امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت زهرا میباشند.با شنیدن این حرفها، ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: سلام بر تو ای حضرت زهرا؛ فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.
کتاب نبرد میمک نوشته احمد حسینا
🇮🇷🌹فرهنگی خانواده