eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
278 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
280 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1903962847.pdf
11.96M
📚 درسنامه مهدویت (جلد ۳) / حضرت مهدی از ظهور تا حکومت جهانی نویسنده: خدامراد سلیمیان ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
1_1903966709.pdf
16.64M
📚 درسنامه مهدویت (جلد ۴) / حضرت مهدی و حکومت جهانی نویسنده: خدامراد سلیمیان ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
291892327.pdf
3.54M
کتاب سلام بر ابراهیم " ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
1_1903962847.pdf
11.96M
📚 درسنامه مهدویت (جلد ۳) / حضرت مهدی از ظهور تا حکومت جهانی نویسنده: خدامراد سلیمیان ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
1_1903966709.pdf
16.64M
📚 درسنامه مهدویت (جلد ۴) / حضرت مهدی و حکومت جهانی نویسنده: خدامراد سلیمیان ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
291892327.pdf
3.54M
کتاب سلام بر ابراهیم " ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
ویژه مربیان مدارس و فعالین فرهنگی ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz 👇👇👇👇👇👇
attachfile-14562162883yr7p3rjbmrk.pdf
2.9M
بوسه بر آسمان (صد طرح درس پیرامون نماز.) مقطع ابتدایی ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
attachfile-1456216544713oam8ktfym.pdf
2.31M
سکوی پرواز (صد طرح درس پیرامون نماز) مقطع راهنمایی ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
attachfile-1456216800ehd4rh6hzsmd.pdf
5.52M
شکست تنهایی (صد طرح درس پیرامون نماز) مقطع دبیرستان ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
1_1903956547.pdf
2.11M
📚 درسنامه مهدویت (جلد ۱) / حضرت مهدی از ولادت تا امامت نویسنده: خدامراد سلیمیان ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهاردهم: آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدند خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف رفتن بودند. زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت، اصلاً ما جایی را نداشتیم که برویم. بچه هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر نرفته بودند، کجا باید میرفتیم؟ هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود؟ پسرها اصرار میکردند و دخترها زیر بار نمی رفتند. كم، كم بحث و گفت وگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد مهرداد هر چند روز یک بار از خرمشهر میآمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی میشد، میخواست از دست ما خودش را بکشد، حرص میخورد و فریاد می زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم، من و مادرم مشغول یک به دو با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند، مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند. مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند، مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند، اما دخترها مرتب گریه میکردند و مخالف رفتن بودند مینا عصبانی تر از بقیه بود، شروع کرد به فریاد زدن و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم میخوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم. مهرداد از دست دخترها عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقیها بیفتند وحشت داشت. وقتی دید همه را میتواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد مهرداد با عصبانیت آنچنان ضربه ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد. من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی میکردیم جلوی مهرداد را بگیریم مهرداد فریاد می زد: امروز باید از شهر برید، من نمیذارم شما دست عراقيا بیفتید اگه نرید همین جا خودم رو میکُشم شما هم تا هر وقت که‌خواستید بمونید تا اسیرتون کنن. روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهرمان هم یک طرف، در همه سالهای زندگی‌ام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا جایی که یادم می‌آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام میگذاشتند اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف، تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند. تنها عمه بچه ها، شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت او در ماهشهر زندگی میکرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود. ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم خانه فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی میخواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت و سربلندی نرفته بودیم این خیلی درد داشت. با دل خون و چشم گریان، چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم، به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام میشود و به خانه خودمان بر میگردیم، فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند، تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا میخواستند که معجزه ای بشود و ما از آبادان نرویم. زینب هم ناراحت بود اما حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود، به خودش اجازه نمیداد با من باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش كم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد.