eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
275 دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
269 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
Part17_خار و میخک.mp3
15.63M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 7⃣1⃣
Part18_خار و میخک.mp3
16.02M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 8⃣1⃣
🌱 توبه نامه شهید ۱۳ساله علیرضا محمودی پارسا: بار خدایا از کارهایی که کرده‌ام به تو پناه می‌برم از جمله: از این که حسد کردم… از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم… از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم…. از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم…. از این که مرگ را فراموش کردم…. از این که در راهت سستی و تنبلی کردم…. از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم….. از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم…. از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند…. از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم…. از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم…. از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم….
🇮🇷مراسم استقبال از پیکر مطهر فرزندان حضرت زهرا(س) 🏴در ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) و هفته بسیج ⏰سه شنبه ۶ آذر/ساعت ۱۶ 🔸حد فاصل سه راه رجائی شهر و میدان سپاه، کانون فرهنگی ورزشی شهید سبحانی 🌐 @basijalborz110
‌🕊🌷 یک روز بدون مقدمه پرسید ، صدقی ! ، می خواهی عاقبت بخیر بشی !؟ فوری جواب دادم ، معلومه حاجی ! ، چرا نخوام !؟ انگار که بخواد یه گنجی را دو دستی بزاره توی بغلم با اشتیاق گفت ، زیارت عاشورا بخون ، من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم ! اگر می توانی هر روز بخوان ، نتونستی هفته ای یک بار رو بخون..... ‌🕊🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ | 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌🕊🌷 یکی از هم‌سنگرهایش می‌گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم، یک‌بار به او گفتم: اینجا دیگر چرا کمر بند می‌بندی؟! اینجا که پلیس نیست! گفت: می‌دانی چقدر زحمت کشیده‌ام که با تصادف نمیرم؟! ‌🕊🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ | 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 شهید سید مرتضی مساوات ✍️✍️✍️ راوی : (برادر شهید) مجروح شده بود آوردنش بیمارستان تهران. دستش ترکش خورده بود و توی گچ بود در بیمارستان فرمانده شون برای ملاقات اومده بود فرمانده شون فرمانده تخریب بود من به ایشون گفتم : برادرعبدالله حالا که دستش زخمی شده مادرمون نگران است که با این دست زخمی نمیتونه کنه پانشه بازبره جبهه و مین خنثی کنه. گفتم برادر عبدالله چند وقت مرخصی به مرتضی بده تا دستش خوب بشه بیاد جبهه. برادرعبدالله گفت: من حرفی ندارم خودش گوش نمیده. مرتضی با همون دست بسته و گچ گرفته رفت جبهه... وشنیدم با همون دست مجروحش مین خنثی میکنه. @alvaresinchannel
برادر فرمانده شهید تخریب لشگر10 میگفت : شهید سید مرتضی مساوات شب قبل از شهادتش خواب دیده بود و به من گفت: برادر عبدالله من شهید میشم وقتی با من خداحافظی کرد و با من روبوسی کرد بوی شهادت میداد. راوی:برادرشهید @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 🔴40 روز بعد از شروع جنگ پایش به جبهه باز شد از قدیمی های تخریب بود زیر دست از بنیانگذاران تخریب در جنگ کار کرده بود مرتضی از تخریبچی های در جنوب بود و هنگام عملیات ها به تیپ و لشگرها برای باز کردن معبر مامور میشدند. در پاکسازی در اطراف بستان و هویزه و سوسنگرد خیلی فعال بود. با تشکیل (ع) وقبول فرماندهی از سوی به واسطه ی رفاقتی که با هم از تخریب قرارگاه کربلا داشتند وارد تخریب تیپ سیدالشهداء(ع) شد. در اولین ماموریت تخریب تیپ سیدالشهداء علیه السلام برای پاکسازی میادین مین سومار و گیلانغرب به علت تجربه بالا در پاکسازی میادین مین کمک کار شهید نوریان بود. در این ماموریت بود که در اثر انفجار و اصابت ترکشهای فراوان و قطع شدن هر دوپا از بالای زانو در تاریخ 27آبان 61 به شدت مجروح شد و برای درمان به تهران فرستاده شد . اما درتاریخ 6 آذرماه 1361 به جهت شدت جراحات وارده به شهادت رسید. @alvaresinchannel
شهید حاج عبدالله نوریان در دست‌نوشته‌ای روایتی از شهادت سید مرتضی مساوات و گریه عجیب خود می‌گوید. سید «مرتضی مساوات» از نیروهای تخریبچی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) متولد 10 آبان سال 1342 و اصالتا اهل شهر گرگان بود. او در تاریخ ششم آذر سال 61 در منطقه عملیاتی سومار در اثر انفجار مین به شهادت رسید. در ادامه روایت شهید حاج «عبدالله نوریان» فرمانده گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا (ع) را از شهادت شهید «مساوات» می‌خوانید. «تقریبا یک ساعتی در کوه پیاده رفته بودیم که یکی از برادران پایش به سیم تله خورد و یک مین در نیم متری‌اش منفجر شد. من هم در فاصله دو متری‌اش بودم. با صدای انفجار برگشتم، خون زیادی در پشت سر خود مشاهده کردم، چند لحظه‌ای نگذشته بود که برادر عزیزمان را بر روی زمین دیدم. به سویش رفتم، از پاهایش خون زیادی می‌آمد. سریع با بند پوتین پاهایش را بستم با پتویی که با خود برده بودیم او را روی پتو قرار دادیم. می‌دانی برادر مجروحمان در آن لحظه چه گفت؟ گفت برادرها دعای فرج بخوانید. همه باهم دعا خواندیم. یک ساعت و خورده‌ای طول کشید تا از میدان بیرون آوردیمش. اما این یک ساعت سراسر درس بود، سراسر روحیه و ایمان بود. بعد از اینکه برادر فوق را از میدان خارج کردیم و در ماشین تویوتا قرار دادیم به سمت اورژانس حرکت کردیم. در ماشین گریه عجیبی سراسر بدنم را لرزاند، طوری که با گریه‌ام دیگر برادران به گریه افتادند، گریه‌ای که هیچوقت در زندگی با آن شدت نکرده بودم. می‌دانی، خوبان، پاکان، مومنام و آنانی که خدا دوستشان دارد را به پیش خودش می‌برد و ما ناپاکان و بدان باید بمانیم. بله، از این ناراحت بودم که چرا من را خدا پیش خودش نبرد. این تذکری به من بود تا درس بگیرم که هنوز به آن درجه از ایمان نرسیده‌ام. خداوند تبارک تعالی ما را در انجام امور مسلمین موفق بدارد.»
، در چهارم آذرماه ۱۳۶۶ , تیم گشت و شناسایی لشگر10 سیدالشهدا(ع) که شب های قبل برای شناسایی مواضع دشمن در درجنوب اعزام شده بودند در مسیر برگشت در اثر برخورد با ، دو تن از شهید و تیم شناسایی، مجروح میشود. ✅ در این ماموریت، و به شهادت رسیدند. پیکر این دو شهید در امام زاده عباس چهاردانگه به خاک سپرده شد. 👆تصویر بالا؛ دیماه سال 1365 از سمت راست: برادر محمد رضا توانا
دلاور مرد اطلاعات عملیات لشگر10 (به روایت : علی سلیمانی) ▫️سعید عزیزی در شناسایی های منطقه «شاخ آمدین» در کردستان عراق به عمق مواضع عراقی ها رفت و بارها مواضع ارتش کانالها و گروه ها دقیقی از این شناسایی ها ارائه داد. او بهترین گزارش را می نوشت دقیق و کامل و بی کم و کاست، هنر این را داشت که دقیق بگوید و بنویسد و بفهماند که چه بوده است و چه خواهد شد. سعید در و ارتفاعات در عمق دشمن به شناسایی رفت و به صورت باورنکردنی و معجزه آسا تمام مواضع و پایگاه ها و مقرهای ارتش عراق را پشت ارتفاعات قمیش و دولبشک تا نزدیکی شناسایی کرد و گزارش های بی نظیر و به یاد ماندنی را نوشت. او یک رفیق شفیق و بامحبتی به پهنای یک اقیانوس بود. مهربان و صمیمی و دل سوز و دوست داشتنی. سعید عزیزی را باید در یک فرصت بسیار وسیع و صفحات گسترده مطالعه کرد و به او پرداخت و از او نوشت و از او آموخت. به دیگران آموخت او چه کسی بود و چه فداکاری و ایثاری به یادماندنی داشت. سعید عزیزی، متولد 1345 مسئول گروه شناسایی اطلاعات عملیات لشکر 10 سیدالشهدا در تاریخ 29/10/1366 در 21 سالگی در منطقه عملیاتی ماووت عراق در عملیات بیت المقدس 2 به شهادت رسید
🔶 گزارش شناسایی مواضع دشمن به خط بعضی از اسناد سال های دفاع مقدس باید امروز به نسل حاضر نشان داده شود و علاوه بر روایات معنوی و سبک زندگی رزمندگان و شهدا ، دقت آن ها در شناسایی مواضع دشمن توسط رزمندگانی که از پشت میزو نیمکت مدرسه به جبهه پا گذاشته بودند حیرت آور است.... گزارش شناسایی دو روزه از عمق مواضع دشمن در روزهای سخت و سرد جبهه شمالغرب گویای همه چیز است... شناسایی در منطقه کوهستانی با توجه به سردی هوا و سختی تردد و هوشیاری دشمن.... واقعا دل و جیگر میخواست... 🔷این گزارشات برگ افتخاری است از تاریخ سراسر افتخار دلاورمردان اطلاعات عملیات لشگر10 سیدالشهداء(ع).... ✅ در بهمن ماه سال 1366 در در ماووت به شهادت رسید... و پیکر مطهرش در قطعه 40 گلزار شهدای تهران به خاک سپرده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دزد موتور ) (به یاد شهید ابراهیم هادی) کمال: بابا ولم کن دیگه لامصب...آاااااییی... داوود: داداشی فرار بی فرار! مگه من اینجا برگ چقندرم که بذارم در بری؟!…. ابرام، ابراهیم کجایی چرا نمیای بیا ببین چی شکار کردم ابراهیم: چی شده داوود چه خبره همه محلو گذاشتی رو سرت؟! این یارو کیه افتاده اینجا؟ داوود: دِکی آقا رو! ما یه ساعته داریم گلومون رو جر میدیم داد میزنیم! تو تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( لودر ) (به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی) قاسم: عباس حواست باشه ما داریم میرسیم تو دل دشمن، زبونتو باز نمیکنی ها اینجا فقط من حرف میزنم بفهمن ایرانی هستیم زنده ب گورمون میکنن عباس : ز زنده بگور؟! قاسم: نترس پسر تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته....
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت هجدهم: جاده بسته شده بود. قسمتی از جاده آبادان و ماهشهر دست عراقیها بود از راه زمینی نمیشد به آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از راه آبی و با لنج یا از راه هوایی و با هلی کوپتر برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمیکرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم. فقط میخواستیم برویم وسایل مختصرمان را جمع کردیم هر کدام چیزی دست گرفتیم فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پریموس و بخاری و چند تا قابلمه و کاسه بشقاب همه اسباب زندگی ما بود. سر جاده ایستادیم تا یک مینی بوس از راه رسید ما راننده مینی بوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را شنید و دلش سوخت ما را سوار کرد و به ماهشهر برد در ماهشهر ستادی به اسم ستاد اعزام بود. ستاد اعزام به کسانی که میخواستند به آبادان بروند برگ عبور میداد به آنجا رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم مسئول ستاد اعزام گفت خانم جنگه آبادان امنیت نداره فقط نیروهای نظامی تو آبادان هستن همه مردم از شهر رفتن شهر خالی شده خانواده ای اونجا زندگی نمیکنه. ستاد اعزام خیلی شلوغ بود، مرتب عده ای میرفتند و عده ای می‌آمدند. به مسئول ستاد گفتم یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی به من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم. مسئول ستاد هیچ امکاناتی نداشت و نمیتوانست کاری برای ما بکند. با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگ عبور بدهد. به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز برگردیم، مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود حتی اگر آتش و گلوله روی آن میبارید؛ بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم با اسباب و اثاثیه مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمیتوانست جلوی ما را بگیرد.
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت نوزدهم: گروهی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج .بودند چند نفر گونی و طناب و کارتن همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند. برخلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه میکردند - ما با چرخ خیاطی و فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تون رو به من بدید من کلید خونه م رو به شما میدم برید آبادان و اثاثیه من رو بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود او با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد ما شش تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی پسر همسایه مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمیشناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی آوردم بابای مهران هم قهر کرد و رفت اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می افتاد من مقصر میشدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم. دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می دوید، آنها هم سر به سرش میگذاشتند. چند ساعت روی آب بودیم. از روی شط باد سردی می‌آمد همه به هم چسبیدیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم ما را سلامت به آبادان برساند. وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش می‌آمد جعفر همه چیز را از چشم من میدید. وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما مثل چند سال گذشته بود ظاهر آبادان عوض شده .بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت وآمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر مرده ها شده بود، تنها صدایی که همه جا شنیده میشد صدای خمپاره و توپ بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شبِ خاطره 🔹خاطره ای از سردار شهیدحسن طهرانی‌مقدم؛          "من میگم بسم الله بگو پاسگاه بزن" 📍موزه ملّی انقلاب‌اسلامی و دفاع‌مقدس 📱 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| روحیه بسیجی قطعا بر همه‌ سیاستهای استکبار غلبه پیدا خواهد کرد ✊ مرور تصویری بیانات روز گذشته رهبر انقلاب در دیدار بسیجیان. ۱۴۰۳/۹/۵ 🔹️مطالعه متن کامل بیانات👇 khl.ink/f/58403
Part19_خار و میخک.mp3
16.52M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 9⃣1⃣
نابغه‌ اطلاعات بود و فرمانده چالاک، جسور و زیرکِ لشکر۳۲انصارالحسین، در سَر به راه کردن داش مشتی‌ ها و افرادِ خطاکار استاد بود و پیروزی را در عبور از سیم‌خاردار نفس می‌دانست! 💠 @bank_aks