رویش جوانان مدافع حرم نتیجه نگه داشتن یاد شهداست.
"رهبرانقلاب اسلامی"
🔴@sarbazanzeynab🔴
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#در_حاشیه. #بچه_زرنگ
البته در سالن سینما فقط تخمه نشکستم و پفیلا نخوردم دیدم فرصت خوبیه یه ۳ دقیقه هم کلاس #جهاد_تبیین داشتم
😍😍😍
حقیقتش اینه که برای نسل نوجوان سخنرانی های کلیشه ای کمتر جواب میده . برای همین سعی کردم هر شش ماه یه بار بچه ها را ببریم سینما و در کنار تفریح و دیدن فیلم های ارزشی یه دو دقیقه هم جهاد تبیین داشته باشیم...
ضمنا فیلم بچه زرنگ برای طیف سنی ۴ تا ۱۰ سال بسیار خوبه. با بلیط نیمه بها که بیشتر چسبید😊
😍 بچه زرنگ واقعی کیست؟
1⃣ علی لندی
2⃣ محسن حججی
3⃣ کاظمی آشتیانی
4⃣ آرمان علی وردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 داستان زنانی که نان نداشتند ولی نان سال های جبهه ها را می پختند
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
mehr:
🎥 روایتی از فعالیت های جهادی زنان سبزوار در هشت سال دفاع مقدس
🌿 داستان زنان صَدخَرو
روستای صدخرو سبزوار یکی از هزاران روستایی است که در سالهای دفاع مقدس، به پشتیبانی از جنگ مشغول بود. اما در تاریخ دفاع مقدس کمتر به نقش این روستاها پرداخته شده و با بیمهری تاریخنگاران مواجه بوده است.
دشمن آمده بود خانه بسوزاند، اما زنان روستا دست روی دست نگذاشتند. شروع کردند به نان پختن برای جبهه، نان و کلوچه، آش و مربا و… هرچه از دستشان برمیآمد، دریغ نمیکردند. زنان روستایی خانه را میدان نبرد دیدند و خودشان را به میان مهلکه انداختند.
زنان روستا هم پای مردانشان کار میکردند و جهاد. خواهری که سلمان هراتی در یکی از شعرهایش تصویر کرده است، یکی از هزاران زن روستایی است که برای رزمندگان دستکش میبافته یا شال گردن و کلاه: تو میخواهی خواهرم فرصت نکند/ برای رزمندگان دستکش ببافد…
روستای صدخرو سبزوار یکی از هزاران روستایی است که در سالهای دفاع مقدس، به پشتیبانی از جنگ مشغول بود. اما در تاریخ دفاع مقدس کمتر به نقش این روستاها پرداخته شده و با بیمهری تاریخنگاران مواجه بوده است.
امام خمینی(ره)، بنیانگذار انقلاب اسلامی درباره عظمت کار این زنان گفته است: «من وقتی که در تلویزیون میبینم این بانوان محترم را که اشتغال دارند به همراهی کردن و پشتیبانی کردن از لشکر و قوای مسلح، ارزشی برای آنها در دلم احساس میکنم که برای کسی دیگر نمیتوانم آنطور ارزش قائل شوم. آنها یک کارهایی که میکنند که دنبالش توقع اینکه یک مقام یا یک پستی را اشغال کنند، با یک چیزی از مردم خواهش کنند؛ هیچ این مسائل نیست، بلکه سربازان گمنامی هستند که در جبههها باید گفت مشغول جهاد هستند.»
«نان سالهای جنگ» خاطرات زنان روستای صدخرو در پشتیبانی از جبهه و رزمندگان را در ۱۶ فصل روایت کرده است و بخش پایانی کتاب نیز به تصاویر زنان جهادگر و شهدای این روستا اختصاص دارد
┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🔼🌹 شهید امیر مسعود صادقی یکتا
« صمد یکتا »
✅ روایت برادر شهید
رابطهی من و برادرم رابطهی خوبی بود. گاهی با هم شوخی میکردیم و میگفتیم: “ارباب خانه کیست؟”
یادم است برادرم مشتی محکم روی دیوار مینشاند که جای آن به صورت فرورفتگی روی گچ نقش میبست. بعد میگفت: “بیا تو هم شانست را امتحان کن تا ببینیم چه کسی ارباب خانه است؟”
کاش می ماند و اربابم میشد. کاش میماند و نوکریاش را میکردم…
*
همیشه به حق سخن میگفت.
حتی اگر در ابتدا حرفش را قبول نداشتم، در انتها میدیدم که او درست میگفت.
مثلا یک بار قرار بود روی پشتبام اتاقکی آهنی بسازیم. تصمیم گرفتیم جای این که کار را به دست دیگری بسپاریم، خودمان مسئولیت ساخت آن را به عهده بگیریم. به بازار رفتیم و دریل و دیگر ابزار و تجهیزاتی که لازم بود را تهیه کردیم.
هرچه گفت قبل از هرچیز باید بدنهی اتاقک را ضد زنگ بزنیم و بعد رنگش کنیم، گوشم بدهکار نبود. بعد از چند روز ساخت اتاقک تمام شد.
مدتی گذشت و باران گرفت. آب از لای پیچها به داخل نفوذ میکرد و طی زمانی اندک، اتاقک آهنی زنگ زد. آنجا بود که به حرف برادر ایمان آوردم و گفتم: حق با تو بود…
*
در جبهه هم که بود، کارش حرف نداشت. ما روی طراحی عملیات کار میکردیم و الحق و الانصاف طرحهایی که برادرم ارائه میداد مورد قبول فرمانده گردانها واقع میشد و چنان با قاطعیت سخن میگفت که همه روی حرفهایش حساب باز میکردند. افسوس که چنین فرشتهای پاک و خالص را از دست دادیم.
وقتی خبر شهادت برادر رسید، افسوس خوردم.
فقدان برادر درحالی که میخواستم مثل یک راهنما از او کمک بگیرم و در مشکلات رویش حساب باز کنم، عرصه را از لحاظ روحی برایم تنگ کرد.
بچـه هاے خادم الشــهداء اینجا دور هم جمع هستن...
کلے خاطــره اینجاستـ....
👇👇👇
🔰 کانال
https://eitaa.com/khademin_alborz
اگـِ دلتنـگـِ راهیـان نور هستے
بیـا اینجـا
پاتوق لباس خاکیا
مسجدیا،راهیان نوریا 👇
🔰کانال
https://eitaa.com/khademin_alborz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با خانواده شهید مدافع امنیت یاسر شجاعیان
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅@shohadayeiran57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راوی می گفت:
رزمنده هایی رو این رودخونه با خود برد
پس اینجا اروند نیست
پس دستاتون رو به آب بزنید و فاتحه بخوانید اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست...
@Afsaran_ir
😄 شوخ طبعی های رزمندگان در جبهه
▫️جدیت و شوخ طبعی ، دو روی یک سکه هستند؛ هرقدر موقعیتی که در آن قرار گرفتهای، جدیتر و حیاتیتر باشد، به همان نسبت نیاز بیشتری به شوخ طبعی و طنز پیدا میکنی؛ آنهم نه طنزی که فرمایشی و دستوری و زورکی باشد، بلکه یک طنز واقعی و اصیل و مایهدار. ماجرای طنز در جبهه ها نیز چنین بود. وقتی در نزدیکترین فاصله با مرگ قرار میگرفتی، دیگر همهچیز دنیا برایت شوخی میشد؛ حتی خود مرگ. به همین دلیل بود که طنازیهای جبهه و بچههای جنگ، جنسی دیگر و اصالتی دیگر داشت. چند نمونه از این طنازیهای ماندگار را مرور میکنیم.
اگر مرا میشناخت، نمیگذاشت برگردم
از بچههای گردان بود. رفته بود برایمان یخ بیاورد؛ از ته دره. داشت برمیگشت که یکهو خمپارهای دور و برش زدند. همه پریدیم بیرون. خبری از سیدحسن نبود. حتم کردیم که شهید شده. همهمان بغض کرده بودیم. کلی با هم خاطره داشتیم. داشتیم آماده میشدیم برویم پایین که دیدیم سیدحسن بلند شد و لباسش را تکاند. گفتیم حسن چی شد؟ گفت: «هیچی بابا، با حضرت عزرائیل آشنا دراومدیم. پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلهمان بود. بنده خدا حسابی شرمندهمان شد، اصلا فکرش را نمیکرد من باشم وگرنه من رو پیش خودش نگه میداشت و نمیذاشت بیام… .»
التماس دعا با ۲ قطعه عکس و فتوکپی
جزو بچههای شوخ بود. ما هم که عادت داشتیم مثل بقیه به او هم بگوییم که التماس دعا و التماس شفاعت و… . او هم نه میگذاشت و نه برمیداشت، میگفت: «مسئلهای نیست؛ اگر خیلی راغب هستید ۲قطعه عکس ۳در۴ و یکبرگ فتوکپی شناسنامه بیاورید برایم، ببینم برایتان چه کار میتوانم بکنم.» همینطور نگاهش میکردیم؛ برای اینکه اثر طنز خودش را تکمیلتر کند، ادامه میداد: «گفته باشم که حتماً گوشهایتان پیدا باشد، عینک هم بزنید قبول نیست، شناسنامه هم باید عکسدار باشد.»
برادر، پوتین ما را ندیدی؟
بعضی از جوانان گردانمان خیلی خوشخواب بودند؛ یعنی تا سرشان را زمین نگذاشته، خوابشان میبرد. ما هم چشم دیدن خوشخوابی این جماعت را نداشتیم. چرا اینها اینقدر راحت بخوابند و ما نتوانیم راحت بخوابیم؟ سریع میرفتیم سروقتشان. کافی بود دمپایی یا پوتینمان سرجایش نباشد. سریع این گروه را بیدار میکردیم: «برادر، برادر، پوتین ما را ندیدی؟» خودشان میدانستند که ما قصد داریم چه بازیای دربیاوریم، سریع و باعصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» ما هم مثل بچههای خوب راهمان را میکشیدیم و میرفتیم. تا باز صدای خر و پفشان بلند میشد، سریع میرفتیم و دوباره بیدارشان میکردیم؛
– «برادر! برادر!»
– «برادر و زهرمار، دیگه چی شده؟»
– «هیچی، بخواب، فقط میخواستیم در جریان باشی که پوتین پیدا شده، یه وقت ناراحت نباشیها…»
تنها یا تنها؟
طلبه بود، تازه پیش ما آمده بود. موقع نماز شد و صدای اذان آمد، طلبه رو کرد به این دوست ما و گفت: «نمیآیی برویم نماز؟» طرف گفت: «نه، همینجا میخوانم.» این طلبه بینوا هم شروع کرد به صحبت از فضایل نماز و مسجد رفتن و…. این دوست ما هم گفت: «خود خدا هم در قرآن گفته: «ان الصلوه تنها»، گفته تنهایی بخونین، یه وقت دو تایی و سه تایی نخونین.» طلبه هم دوزاریاش افتاد که این دوست ما دستش انداخته، گفت: «گفته تنها، یعنی چند نفری بخونین، نه، تنها و یه نفری…» هر دو خندهکنان راهی حسینیه شدند.
اگر شهیدی خروپف کرد؛ یعنی منم!
حرفهایمان گل انداخته بود و داشتیم از شهادت صحبت میکردیم. بحث این بود که بعضیها پیکرشان زیر آتش میماند و خمپاره میخورد و قابل شناسایی نیستند؛ در این صورت چه باید کرد؟ هر کسی داشت نشانهای میداد تا اگر یک وقت شهید شد و قابل شناسایی نبود او را بشناسیم؛ «این انگشتری را میبینید؟ این دست من است، موقع شهادت اگر دیدین، بفهمین که منم.»، «این تسبیح را میبینین؟ اینرو دور گردنم میاندازم، بفهمین که منم.» وسط این بحثهای جدی، یکی از بچهها ناگهان گفت: «من عادت دارم توی خواب، خروپف کنم. در نتیجه، اگر اومدین و دیدین که شهیدی توی خواب داره خروپف میکنه، شک نداشته باشین که منم.»
وقتی آهنگران رزمندهها را سر کار گذاشت
عملیات تمامشده بود. حاج صادق آهنگران هم آمده بود برای مداحی و نوحه و دعا. مراسم که تمام شد، همه ریختیم سرش تا مصافحه کنیم و احوالپرسی و…. بنده خدا حسابی عجله داشت، دید که با این وضعیت نمیتواند به کارش برسد سریع گفت: بچهها صبر کنید، یک ذکری یادم رفته رو به قبله بنشینید و سر به خاک بگذارید و این ذکر را ۵دفعه با اخلاص بخوانید. همه همین کار را کردیم؛ فقط به جای ۵ دفعه حتی ۱۵ دفعه خواندیم و خبری نشد. یکییکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم که حاج صادق ما را سر کار گذاشته و در رفته است.
شهید بشوم، بلکه تحویلم بگیرند
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شوخی حاج صادق آهنگران
با رزمنده ها
🎙 چاوش زوار حسین
نغمه کرده آغاز
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
🌺🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
🌾🌸
🌸
🌾
#طنز_جبهه
عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃
مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد.
به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌
او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو به ڪشتن مےده!»😂😂
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
#تسويه_حسابى_كه_انجام_نشد...!!
🌷من از سپاه تبریز مأموریت ۴۵ روزه به جبهه رفته بودم. اما یک سال و نیم بود که در منطقه بودم. مقداری از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم. قبل از عملیات بدر به فرمانده گردان بنی هاشم گفتم که تسویه حساب میخواهم. گفت: من نمیدانم، اگر میخواهی برو پیش آقا مهدی. گفتم با آقا مهدی کاری ندارم. فرمانده گردان تو هستی. خلاصه زیر بار نرفت!!
🌷رفتم پیش آقا مهدی و ماجرا را گفتم. آقا مهدی با آن وقار همیشگیاش گفت: «چشم، الآن یک تسویه برای شما مینویسم و یکی هم برای خودم. جبهه را هم به هر كه میخواهی بسپاریم و میرويم.» سر به زیر انداختم و از گفتهام شرمنده شدم. مقداری از وضعیت جنگ و جبهه را برایم تشریح کرد. از مشکلات پشت جبهه برایم گفت. حرفهایش دلم را نرم کرد. برگشتم گردان و دیگر هيچوقت به تسویه حساب فکر نکردم.
▫️خاطره اى به ياد فرمانده شهيد مهـدى باكرى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 گزارش خبرگزاری صدا و سیما از نخستین دوره ملی آموزش بانوان راوی پیشرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️ هر موقع دلگیر بودید و غم دنیا به دلتون سنگینی کرد، این صوت ملکوتی رو گوش کنید...
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده میکرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما میخواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه میگذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایقهای دشمن نتوانند وارد جزیره شوند.
در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمیرسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگرانه
📌از سیم خاردار نفست عبور کن!
💢 آدم مُرده ترس نداره؛ از شهید میترسن چون شهید زندهست..... و تأثیرگذار ..
#حاجی