eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
276 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3هزار ویدیو
279 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم به اسارت گرفتن شهید محمدجواد تندگویان وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران توسط ارتش صدام فیلمی که از تلویزیون عراقی پخش شد ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🌱 محمدجواد تندگويان وزیر نفت دولت شهید رجایی بلند پایه‌ترین مسئولی که در جنگ تحمیلی به اسارت درآمد ‼️وزیری که تاریخ شهادت ندارد!! ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ ▪️اکبر هاشمی رفسنجانی در کتاب خاطرات سال ۱۳۶۹ خود می‌نویسد: آقای بشارتی تلفنی گفت عراقی‌ها توسط صلیب سرخ اطلاع داده‌اند که آقای تندگویان در سال ۱۳۶۸ فوت کرده است. تلویزیون عراق پس از به اسارت درآمدن شهیدتندگویان، در برنامه‌های خود اعلام می‌کرد: اکنون ایرانی‌ها نه وزیر نفت دارند و نه نفت. دولت ایران تا یک سال به امید بازگشت شهیدتندگویان، از معرفی وزیر نفت جدید به مجلس، خودداری کرد. در آن دوران کالردون برتی وزیر نفت ونزوئلا برای رفتن به عراق و دیدار همتای ایرانی خود در زندان، اعلام آمادگی کرد، که دولت عراق نپذیرفت. سرانجام پس از پایان گرفتن جنگ و تبادل اسرا و کشته‌شدگان میان دو طرف، پیکر محمد جواد تندگویان که در اثر شکنجه در عراق بشهادت رسیده بود، به ایران بازگردانده و در تاریخ ۲۵ آذر ۱۳۷۰ به خاک سپرده شد
25.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 مروری بر زندگی و مجاهدت های شهید تندگویان
🍂 روزی که آبادان یک تنه از ایران دفاع کرد ۱ در ذوالفقاری چه گذشت؟  پس از گذشت ۴۰ روز از شروع جنگ تحمیلی یعنی نهم آبان سال ۱۳۵۹ و در حالی که دشمن شهر مقاوم آبادان را به محاصره خود در آورده بود و با زدن پل و عبور از رودخانه بهمنشیر و رسیدن به روستای سادات و سپس نخلستانهای ذوالفقاری قصد تصرف شهر را داشت، حماسه مردمی منطقه ذوالفقاری آبادان رقم خورد و اگر هوشیاری و حضور به موقع مردم نبود شهر آبادان نیز همچون خرمشهر به تصرف عراق در می آمد و ادامه جنگ دچار تغییرات اساسی می شد و جبران آن را برای مدافعان اسلام دشوارتر می کرد. عبور از رودخانه و ورود به ذوالفقاری ذوالفقاری آخرین منطقه در شهر آبادان و کنار رودخانه بهمنشیر با انبوهی از نخلستانها است که ساحلی زیبا را در کنار رودخانه همراه با عطر معطر سبزیجات کشت شده در میان نخلستانها به وجود آورده و البته مردمی که مهربان، قانع و شجاع در خانه های ساده خود زندگی می کنند. غلامرضا پاکروح از نیروهای مردمی جانباز در حماسه ذوالفقاری در مورد ورود ارتش بعث عراق به منطقه ذوالفقاری می گوید: من مقابل در سپاه بودم که دریاقلی که تا آن زمان تنها نامش را شنیده بودم سر رسید و با حالتی پریشان دائم می گفت می خواهم فرمانده سپاه را ببینم، من که فقط یک بسیجی بودم موضوع را با یکی دیگر از دوستانم مطرح کردم. عبدالحسن بنادری فرمانده عملیات وقت سپاه آبادان نیز می گوید: به من اطلاع دادند که یک نفر آمده و با شما کار دارد، البته در آن زمان او را نمی شناختم، او به من گفت: «عراقی ها از بهمنشیر آمدن توی ذوالفقاری و می خواهند شهر را بگیرند». از وی پرسیدم شما کی هستی؟ گفت: «من دریا قلی هستم و در منطقه ذوالفقاری اوراق فروشی دارم، صبح زود عراقی ها از رودخانه عبور کردند». بهش گفتم در راه که می آمدی کسی را هم دیدی؟ گفت: «در مسیر هرکس را دیدم بهش خبر دادم»، این را گفت و رفت. بعد از شنیدن این خبر نیروهایی را که در سپاه آبادان بودند در قالب گروههای دو یا سه نفره (۹ گروهان) سازماندهی کردیم و تعدادی از آنها را به خرمشهر و بخشی دیگر را نیز به منطقه ذوالفقاری اعزام کردیم که البته در میانشان سه نفر بیسیم چی هم بود، حماسه ذوالفقاری تقریبا تا غروب آفتاب ادامه پیدا کرد و جبهه تقریبا آزاد شد، دشمن شکست خورده بود و تعدادی از آنان از بین رفته بودن و هواپیماهای فانتوم نیز پل شناور عراقی ها را زده بود، فرمانده ارشد اسرای عراقی در منطقه به این موضوع اذعان داشت که ما تردیدی برای تصرف آبادان نداشتیم و قصدمان تصرف آن بود اما سرعت عمل مردم در آن زمان قدرت فرماندهی عراق را از آنان گرفته بود.
52.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رزمندگان قدیمی گردان تخریب لشگر محمد رسول الله (ص) از دوران دفاع مقدس می گویند .... 💕
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای ریاکاری رزمنده دوران دفاع مقدس
15.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 خاطرات پیرمرد تخریب چی ▫️دوران جنگ تحمیلی 👆
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی 💠 روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهارم: مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید درد زایمان سراغم آمد دو روز تمام درد کشیدم جیران کاری از دستش برنمیآمد برای اولین بار و بعد از پنج زایمان در خانه من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. خانم مهری آمپولی به من زد. به خانه برگشتم و مشغول کارهای خانه شدم نزدیک اذان مغرب حالم آنقدر بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم، جعفر رفت و جیران را آورد. در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا یک دختر قشنگ نصیبم کرد. جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. هر كدام از بچه‌ها که به دنیا میآمدند جعفر یا مادرم برایشان اسم انتخاب می‌کردند، جعفر حق پدری داشت و مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگی‌اش من و بچه‌هایم بودیم نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم. چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد جعفر اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند، او سفید و تپل بود. خواهرهایش لحظه‌ای او را زمین نمیگذاشتند قبل از تولد شهرام ما به خانه‌ای نزدیک مسجد فرح آباد رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در آن خانه واقعا راحت بودیم. من قبل از رسیدن به سی سالگی هفت تا بچه داشتم، عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه‌ها و خنده‌های بچه‌هایم را میدیدم. ادامه دارد... عکس: ایستاده از راست: شهلا، مهری، مادر شهید، مینا، مهران نشسته: زینب، شهرام
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی 💠 روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت پنجم: مادرم بین بچه ها فرق نمیگذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود او همیشه کنار مادرم مینشست و قصه های قرآنی و امامی او را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد مادرم قصه و حکایتهای زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می،آمد زینب دور و برش میچرخید و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه‌اش به من می‌دید برای همین به او علاقه زیادی داشت. زينب بین بچه هایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمی گرفت هر غذایی را می‌خورد کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. از همه بچه‌ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و .فعال از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد مثل خودم زیاد خواب می‌دید همه مردم خواب میبینند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی ،باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچه ،جعفر، زینب سهم من .است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم از بچگی دور و بر خودم می‌چرخید همه خواهر و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی وحسادت و خودخواهی را نمی‌شناخت. حتی با آدم‌های خارج از خانه هم همین‌طور بود. ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی 💠 روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت ششم: بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن مؤمن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی میکردند آنها متدین بودند تنها خانه محله بود که پشت در، پرده بزرگی داشت تا وقتی در خانه باز میشود داخل خانه پیدا نشود. زهرا خانم دختر بزرگ خانواده کریمی برای دخترهای محل كلاس قرآن و احکام گذاشت مینا و مهری و زینب به این کلاسها میرفتند. مینا و مهری با اقدس کریمی همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفت تو مسائل دینی باید از یه مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله‌های علما رساله امام خمینی را به دخترها معرفی کرد ما تا آن زمان از این حرف‌ها سر در نمی آوردیم امام را هم نمیشناختیم. مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در بازارچه ایستگاه شش رفتند تا رساله امام را بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت رساله امام خمینی خطرناکه دنبالش نگردید؛ وگرنه شما رو میگیرن. آقای جوکار رساله آقای خویی را به بچه ها داد. بعد از خرید رساله دخترها مقلد آقای خویی شدند. زهرا خانم گفت هیچ اشکالی نداره. مهم اینه که شما احکامتون رو طبق تقلید از مجتهد انجام بدید. زینب به کلاس‌های قرآن خانه کریمی می‌رفت او کلاس‌چهارم دبستان بود؛ صبحها مدرسه میرفت و عصرها کلاس. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: «مامان من سر كلاس خوب قرآن خوندم به نرگس جایزه دادن اما به من جایزه ندادن. به زینب :گفتم جایزه ای که دادن چی بود؟ جواب :داد یه بسته مداد رنگی. گفتم: خودم برات مداد رنگی میخرم من جایزه‌ت رو میدم. روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها نه البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان می.کردند زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد اگر فکر میکرد کاری درست است انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت یک روز کنارم نشست و گفت: «مامان من دلم میخواد با حجاب شم. از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیمه دیگر من بود پس حتماً در دلش به حجاب علاقه داشت مادرم هم که شنید خوشحال شد. ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی 💠 روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت هفتم: وقتی بچه ها به سن نماز خواندن میرسیدند مادرم آنها را به خانه‌اش میبرد و نماز یادشان میداد وقتی نماز خواندن یاد میگرفتند به آنها جایزه می‌داد. زینب سؤالهای زیادی از مادرم می‌پرسید او خیلی کتاب میخواند و خیلی هم سؤال می‌کرد. خوب درس میخواند ولی در کنار فهم و آگاهی‌اش دل بزرگی هم داشت. وقتی شهلا مریض میشد بیقراری می‌کرد برخلاف زینب که صبور بود شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او میگفت چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه حتماً خوب میشی. شهلا مطمئن بود که زینب همین طوری چیزی نمیگوید و حرفش را از ته دلش میزند. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد مادرم روسری برایش خرید از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت. بعضی از همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و امل صدایش می‌زدند بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد معلوم بود که گریه کرده است. میگفت: مامان به من امل میگن. یک روز به او گفتم تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ گفت: معلومه برای خدا. گفتم: پس بذار بچه ها هر چی دلشون میخواد به تو بگن. همان سالی که با حجاب شد روزه هایش را شروع کرد خیلی لاغر و نحیف بود استخوانهای بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه مادر بزرگش رفت. با اینکه میدانستم زینب از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است جلویش را نمیگرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی میخوابید او هر سال ده پانزده روز جلوتر به پیشواز ماه رمضان میرفت. شب اولی که زینب به آنجا رفت به او سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر میکرد که او خواب است. زینب از لبه پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت مادر بزرگ چرا برای سحری بیدارم نکردی؟ فکر میکنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟ مادر بزرگ به خدا من بی سحری روزه میگیرم اشکالی نداره . مادرم از خودش خجالت کشید، به پشت بام رفت و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد. او به زینب گفت به خدا هر شب صدات میکنم جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ده روز هم پیشواز رفت. من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم مدتی بود که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه ام را می‌خورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من میگفت بزرگ که بشم نمیذارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارات رو انجام بده. ادامه دارد...