eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
279 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
280 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بریم ببینیم 😍😍 ☘شهیدان حاج احمد کاظمی و حاج حسین خرازی در عملیات والفجر 8 در کنار این شهیدان عزیز سردار جعفری و آقامرتضی قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا هم حضور دارند ☘در آخر ویدو هم دو گلوله توپ به صورت متوالی به همان حوالی اصابت می‌کند که واکنش جالب حاضران را به همراه دارد… 🔻به بپیوندید🔻 @mehvarehashem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا رفتند دیدن یکی از جاسوس‌های سفارت آمریکا. طرف میگه ایرانی‌ها خیلی تعارفی‌اند. همه‌اش می‌گن یکم بیشتر بمون! آقا یه جوابی بهش میده که طرف تعارفی بودن ایرانی‌ها یادش بره😂😎 | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
داستان زندگی یحیی سنوار که در سلول های رژیم صهیونیستی تحت عنوان "خار و میخک" نوشه است کتاب به فارسی ترجمه و صوت ان تهیه شده است مطالعه و شنیدن صوت این کتاب ، انسان را در فضای واقعی زندگی مردم فلسطین در زمان آوارگی‌ها و ظلم اشغال گری قرار می دهد و ... ایگاش با تکمیل زندگی این قهرمان مبارزه تا شهادت صدا و سیما زودتر فیلم و سزیال خوبی از ان درست کند.. ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz 👇👇👇👇
Part01_خار و میخک.mp3
11.52M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 1⃣ ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
Part02_خار و میخک .mp3
11.92M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 2⃣ ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
Part03_خار و میخک.mp3
10.89M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 3⃣ ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
Part04_خار و میخک.mp3
9.54M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 4⃣ ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
Part05_خار و میخک.mp3
8.72M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 5⃣ ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
هر که شد گمنام‌تر زهرا خریدارش شود‌... [یا فاطمه الزهرا(س)] ✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
✅« انجمن راویان فتح البرز » @anjoman_raviyan_fath_alborz
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی 💠 روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت هفتم: وقتی بچه ها به سن نماز خواندن میرسیدند مادرم آنها را به خانه‌اش میبرد و نماز یادشان میداد وقتی نماز خواندن یاد میگرفتند به آنها جایزه می‌داد. زینب سؤالهای زیادی از مادرم می‌پرسید او خیلی کتاب میخواند و خیلی هم سؤال می‌کرد. خوب درس میخواند ولی در کنار فهم و آگاهی‌اش دل بزرگی هم داشت. وقتی شهلا مریض میشد بیقراری می‌کرد برخلاف زینب که صبور بود شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او میگفت چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه حتماً خوب میشی. شهلا مطمئن بود که زینب همین طوری چیزی نمیگوید و حرفش را از ته دلش میزند. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد مادرم روسری برایش خرید از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت. بعضی از همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و امل صدایش می‌زدند بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد معلوم بود که گریه کرده است. میگفت: مامان به من امل میگن. یک روز به او گفتم تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ گفت: معلومه برای خدا. گفتم: پس بذار بچه ها هر چی دلشون میخواد به تو بگن. همان سالی که با حجاب شد روزه هایش را شروع کرد خیلی لاغر و نحیف بود استخوانهای بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه مادر بزرگش رفت. با اینکه میدانستم زینب از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است جلویش را نمیگرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی میخوابید او هر سال ده پانزده روز جلوتر به پیشواز ماه رمضان میرفت. شب اولی که زینب به آنجا رفت به او سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر میکرد که او خواب است. زینب از لبه پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت مادر بزرگ چرا برای سحری بیدارم نکردی؟ فکر میکنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟ مادر بزرگ به خدا من بی سحری روزه میگیرم اشکالی نداره . مادرم از خودش خجالت کشید، به پشت بام رفت و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد. او به زینب گفت به خدا هر شب صدات میکنم جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ده روز هم پیشواز رفت. من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم مدتی بود که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه ام را می‌خورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من میگفت بزرگ که بشم نمیذارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارات رو انجام بده. ادامه دارد...