⚪️ خاطره ای از شهیدان باکری
#ترجیح_رضایت_خدا
#دو_برادر ....
▫️پس از مدتی که مهدی باکری به جبهه میآید و رشادتها از خود نشان میدهد، برادرش حمید هم به دنبال او میآید. حمید بلافاصله پس از ورود، به ستاد فرماندهی میرود، جایی که آقا مهدی در آنجا مستقر است. پس از سلام و احوالپرسی، آقا مهدی از حمید میخواهد که به کارگزینی پیش آقای روزبهانی برود و مدارکش را تحویل بدهد و کارهای مقدماتی را پشت سر بگذارد.
حمید نزد آقای روزبهانی میرود و متوجه میشود معرفینامهای که لازم بوده است از سپاه تبریز بگیرد، ندارد. آقای روزبهانی به او اطمینان میدهد که با تأیید فرمانده این مشکل حل است. وقتی حمید مجدداً نزد آقا مهدی میآید و جریان را به او میگوید، آقا مهدی با همان لبخند ملیح همیشگی، چشم در چشمان حمید میدوزد و پس از مکثی نسبتاً طولانی میگويد:...
....میگوید: حتماً تو نمیخواهی که من کار غیرقانونی انجام دهم. خدا راضیتر است که به تبریز بروی، سری به خانواده بزنی، سلام ما را هم برسانی و بعد با مدارک کامل پیش ما بیایی. سپس دستان برادرش حمید را به گرمی میفشرد، صورتش را میبوسد و او را تا دم در بدرقه میکند.
🌹🌷 به ياد برادران شهيد، فرماندهان مهـدى و حميد باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات