37.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز شمار هفته بسیج
گرامیداشت چهل و پنحمین سالروز تشکیل بسیج مستضعفین
✨کارے از مرکز آفرینش هاے هنرے البرز
🗳{ماه البرز}
#خبرگزاری_بسیج_البرز
🌐 @basijalborz110
📝مدرکهایدانشـگاهیشان
را نادیده گرفتند
و رفتند، نخبه هایی که
هم اخلاص داشتند
و هم بصیرت...
🌷شهید مصطفیچمران
(دکترای فیزیک وپلاسماازدانشگاہ کالیفرنیا)
🌷شهیدحسن باقری
(رتبه۱۰۶علوم انسانی حقوق قضایی دانشگاہ تهران)
🌷شهید مهدی زین الدین
(رتبه۴دانشگاہ شیرازتجربی)
🌷شهید محسن وزوایی
(رتبه۱شیمی دانشگاہ صنعتی شریف)
🌷شهید احمدرضا احدی
(رتبه اول کنکور پزشکی سال۶۴) ️
☑️ یادمان باشد!
چه کســانی را از دست دادیــم
تا چه چـیزهـایی بدست بیاوریــم
شادی روحشان صلوات📿
باشهدا گم نمیشویم ✨
@khadem_koolebar
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽فیلم/
🇮🇷 سفرمون شروع شد، سفری که ختم میشه به قدم گذاشتن در مکانی که شهدا قدم گذاشتن؛ قدم گذاشتن تا ما با امنیت، دور از خانواده هامون با رفقای همکلاسی چندین کیلومتر از شهرمون دور بشیم...
#راهیان_نور #بسیج_دانشآموزی #ناحیه_امام_هادی_علیهالسلام
#خبرگزاری_بسیج_البرز
🌐 @basijalborz110
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عملیات بدر
شرق رودخانه دجله
اسفند سال ۱۳۶۳
https://eitaa.com/joinchat/1821507861C9dae8ea7f8
Part13_خار و میخک.mp3
9.97M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 3⃣1⃣
✅« انجمن راویان فتح البرز »
@anjoman_raviyan_fath_alborz
استاد نصری.mp3
23.55M
:|همایش ملی روایـــــت نصـــــر |:
موضوع🔰
▪️روایت پیروزی انقلاب اسلامی بر صهیونیسم
🎙 دکتر محسن نصری
📅 ۲۰ آبان۱۴۰۳
کلیــــــــــات بحــــــــــث🔰
🔘 مقاومت و پیروزی انقلاب اسلامی در برابر صهیونیسم
🔘 جهان اسلام و منطقه غرب آسیا قلب جهان
🔘 سیاست دو ستونی خاورمیانه آمریکا
🔘 پیروزی های رژیم صهیونیستی قبل از انقلاب
🔘 شکست های رژیم بعد از انقلاب اسلامی
🔘 فلسطین کلید رمزآلود گشوده شدن درهای فرج
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت دوازدهم:
سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود زینب برای اولین بار مسافر امام رضا شده بود و سر از پا نمیشناخت. او بارها قصه رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نُه سالگی را شنیده بود؛ از قبر شش گوشه امام حسین، از قتلگاه و از حرم عباس برایش گفته بودم. زینب مثل خودم شیفته زیارت شده بود میگفت: «مامان حاضر نیستم تو مشهد یه لحظه هم بخوابم باید از همه فرصتمون استفاده کنیم. شاید هم چند سال حسرت سفر رفتن زینب را حریص زیارت کرده بود. او در حرم طوری زیارت نامه میخواند که دل سنگ آب میشد. زنها دورش جمع میشدند و زینب برای آنها زیارت نامه و قرآن میخواند. نصف شب من را از خواب بیدار میکرد و میگفت مامان ،پاشو اینجا جای خوابیدن نیست بیدار شو بریم. حرم من و زینب آرام و بی سر و صدا میرفتیم و نماز صبح را در حرم میخواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم. او از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید؛ کتابهایی درباره علائم ظهور امام زمان عجل الله
فرجه الشريف. کلاس دوم راهنمایی بود و سن و سالی نداشت اما دل بزرگی داشت.
دخترها که کوچک بودند عروسکهای کاغذی درست میکردند روی تکه های روزنامه نقاشی عروسک میکشیدند و بعد آن را میچیدند و با همان عروسک کاغذی ساعتها بازی میکردند. یک بار که زینب مریض شد برای اولين بار یک عروسک واقعی برایش خریدم، هیچ کدام از دخترها عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آنها داد و گفت این عروسک مال همه ماست مامان برای چهارتاییمون خریده. این را گفت ولی من و زینب هر دو میدانستیم که اینطور نیست، من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای دخترها خریده بودم و عروسک را فقط برای زينب - که مریض -بود گرفتم. اما او به بچه ها گفت مامان عروسک رو برای همه ما خریده. بعد از برگشتن از مشهد تمام کتابهایی را که خریده بود به مهری و مینا داد.
ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سیزدهم:
ناغافل چشمهایم را باز کردم دیدم جنگ شده. یک روز صبح با صدای وحشتناک هواپیماهای عراقی از خواب بیدار شدیم رادیو را روشن کردیم و فهمیدیم که بین ما و عراق جنگ شده است.
خانه ما به پالایشگاه نزدیک بود. هواپیماهای عراقی روزهای اول جنگ چند بار پالایشگاه را بمباران کردند، در این حمله ها چند تانک فارم* شرکت نفت آتش گرفت. آتش آن تا چند شبانه روز خاموش نمی شد، دود سیاه سوختن تانک فارم ها در آسمان دیده میشد و مثل یک ابر سیاه شهر را پوشانده بود.
از زمین و آسمان روی سرمان توپ و خمپاره میبارید. عده ای از ترس جانشان همان روزهای اول خانه و زندگی و شهر را رها کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادرم نباشم او را پیش خودم آوردم. مهرداد چند ماه قبل از جنگ به خدمت سربازی رفت. او مهر ماه در شلمچه خدمت میکرد. مهری و مینا هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز (مهدی موعود) میرفتند و وقتی کارشان تمام میشد خسته و گرسنه برمی گشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان میرفتند و هر کاری از دستشان بر می آمد انجام میدادند. من و مادرم از صبح چشم انتظار بچه ها پشت شمشادها می نشستیم و نگاهمان به کوچه بود تا برگردند.
برق شهر قطع شده بود و نمیتوانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن میکردیم، برای اینکه نور فانوس از اتاقها بیرون نرود، پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و میخواست برای خودش بدود، بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و میگفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو از جلوی چشم ما دور نشو. بچه زبان بسته از ما خسته میشد و نمی دانست چه کار کند.
یک روز یکی از بچه های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت: مامان مهران یه گروه سرباز اومدن مسجد خیلی گرسنه هستن ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته. نمیدونستم چی کار کنم و واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم، وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت. هر چیزی در خانه داشتم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی تا نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند. مواد را از من گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سر دستی درست کنند.
بنی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمیکرد اصلاً خبر نداشت بر سر ما چه آمده، هر روز که میگذشت وضع بدتر میشد، من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همین طور. صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. عشق من و بچه هایم شهرمان بود و نمیخواستیم آواره بشویم.
در مسجد پیروز تعدادی از زنهای شهر به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندهها غذا درست میکردند. چند تا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف میچرخیدند و گاو و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودند را سر میبریدند، با این کار گوشت حیوان حرام نمیشد. قصابها گوشتها را آماده میکردند و برای پخت و پز به مسجد میبردند. خانمها روی گازهای تک شعله بزرگ آبگوشت درست میکردند ظهر که میشد، سرباز امدادگر کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند میرفتند مسجد و غذا میخوردند. زنها سفره می انداختند و آب آبگوشت را تریت میکردند و به همه غذا میدادند مابقی گوشت کوبیدهها را لای نان میگذاشتند و لقمههای گوشت را به جبهه خرمشهر میفرستادند.
*تانک فارم در گذشته مجموعه ای بسیار بزرگ از مخازن نفتی پالایشگاه آبادان را تشکیل میداد.
ادامه دارد...
🕊🌷
من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد."
🕊🌷
#شهید | #مصطفی_چمران
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مثل لوتیهای قدیمی
👆 روایت آقای افضل قربانخانی پدر شهید مجید قربانخانی و خانم کبری خدابخش نویسنده کتاب «مجید بربری» از زندگی شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
📩 ۳۰ آبان، انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر سه کتاب «هواتو دارم»، «مجید بربری» و «بیست سال و سه روز»
💻 Farsi.Khamenei.ir
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #شهیدانه
چشمی که به نگاه حرام عادت کند... :)
•شعارسال راهیان نور•
#در_راه_فتح_قله_ایم
#ستادمرکزیراهیاننورکشور
@rahianenoor_news