فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید محمد بروجردی
"مسیح کردستان"
🌱 دل دو تا از این مادرا رو آروم کنم
کارمو کردم
گور بابای بقیهاش...!!
🎞 سکانسی زیبا از فیلم غریب
#شهید_بروجردی
🌟بروجردی همواره از مصاحبههای مطبوعاتی و دوربین تلویزیونی گریزان بود. میخواست از هیاهوها و جنجالها دور بماند و گمنام باشد. همیشه اصرار میکرد که از من فیلمبرداری نکنید؛ بروید از این بچههایی که میجنگند، فیلم بگیرید.
یک بار هنگام پاکسازی محور بانه_سردشت و حضور ایشان در شهرستان سردشت، یک فیلمبردار، دوربین خود را به طرف او گرفت و فیلم تهیه کرد. محمد با نهایت ادب نزد وی رفت و آن قطعه فیلمی را که مربوط به خودش بود، پس گرفت و پاره کرد. چنان نفس امارهی خویش را سرکوب میکرد که حاضر بود برای اسلام به هر خدمت و مسئولیتی تن بدهد. برای او علیالسویه بود که بگویند تو فرماندهای یا مسئولیت پایینتری بر عهدهات گذاشته شده است.🍃
🥀شهید_محمد_بروجردی
🌴 #سیره_شهدا
🔹زمانی که #شهید_بروجردی فرمانده بود یک عده پشت سر او حرف می زدند.
▫️یک روز به او گفتم بعضی ها پیش دیگران بدِ شما را می گویند.
▪️ خیلی تو هم رفت!! - از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم پشیمان شدم. رو به او کرده و گفتم: محمد جان! زیاد به این قضیه فکر نکن!
🔸 گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنن ناراحت نیستم! من که چیزی نیستم؛ از این ناراحتم که چرا آدم های به این خوبی، غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو می کنن؛ از این ناراحتم که چرا باعث گناه برادرام شدم؟!
💠 سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: خدایا این کجاست و من کجا... !!!
روزِ محشر ؛
که تمامی شهیدان جمعاند
نام سربند تمام شهدا "فاطمه" است
#یا_فاطمة_الزهرا (س)
#شهید_محمد_امینی
#شهادت_حلبچه_۱۳۶۷
سلام بر شهدایی
که بینشان رفتند
برایِ عاشـق زهـۜـرا
مزار بی معناست ...
#شلمچه
#ایام_فاطمیه
#تفحص_شهید_گمنام
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و هشتم:
بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود. او رشته علوم انسانی را انتخاب کرد میخواست در آینده به قم برود؛ در حوزه درس بخواند و طلبه بشود. او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. چند ماه از رفتن ما به شاهین شهر میگذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و باز دور هم جمع شدیم با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه ما برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب مینشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحان و شهدا برایش صحبت کنند؛ از لحظه شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان. در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و اتاق او بود زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت آنجا میبرد و با دقت به خاطراتش گوش میکرد بعد همه حرفها را جمله به جمله در دفترش مینوشت. زینب در خانه یا میخواند یا مینوشت یا کار میکرد اصلاً اهل بیکار نشستن نبود. چند تا دفتر یادداشت داشت از کلاسهای قرآن قبل از جنگ تا کلاسهای اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانیهای امام و خطبه های نماز جمعه همه را در خاطراتش را می،نوشت اما دفترش مینوشت خیلی وقتها هم به ما نمی داد بخوانیم. برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و بعد از دو سال مو به مو انجام میداد.
ادامه دارد...
عکس: عاشقانههای زینب به پروردگارش
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و نهم:
هر دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت غذای ساده میخورد ساده میپوشید و به مرگ فکر میکرد بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف میکرد یا میخواند گاهی هم هیچ نمی گفت به مهری و مینا میگفت شما که تو جبهه،این از خدا خواستین که شهید بشین؟ تا حالا از خدا طلب شهادت کردین؟ بعد از اینکه این سؤال را میپرسید خودش ادامه می داد البته اگه آدم برای رضای خدا کار کنه تو رختخوابم بمیره شهیده.
با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم اما وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحان میدیدم حاضر بودم مينا و مهرى او را با خودشان ببرند اما آنها و همین طور مهران مخالف بودند و زینب را بچه میدانستند؛ در حالی که زینب اصلاً بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود بعد از برگشتن بچه ها به جبهه باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سرگرفت به جامعه زنان و بسیج میرفت بعضی از کلاسها را با شهلا میرفتند. در مدرسه از همان ماههای اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد؛ گروه تئاتر زینب گروه سرود زينب و.....
از زمان بچگیاش با من روضه میآمد و برای حضرت زينب و امام حسین گریه میکرد حس و حال و حرف هایش به سنش نمی خورد یک شب به من گفت «مامان من دوست دارم مثل حضرت زهرا(س) تو جوونی بمیرم. دوست ندارم پیر بشم و بمیرم یا اونقدر زنده بمونم که زندگیم پُر از گناه بشه.
بعد از چند ماه هنوز به جوّ شاهین شهر عادت نکرده بودیم، از وقتی به اصفهان رفته بودیم قد زینب خیلی بلند شده بود، چادرش را تنگ میگرفت کفش ربن (کتانی) پایش میکرد و تند تند راه میرفت. دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت من هر ماه مبلغی پول بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت و با پولش کتاب برای مجروحان میخرید و هفته ای یکی دو بار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحان هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحان مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را سر صف مدرسه برای دانش آموزان پخش کرد تا آنها بفهمند و بشنوند که مجروحان و رزمنده ها از آنها چه توقعی دارند؛ مخصوصاً سفارش مجروحان را درباره حجاب پخش میکرد.
Part26_خار و میخک.mp3
9.77M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 6⃣2⃣
🕊🌷
اگر خواستی زندگی کنی
باید منتظر مرگ باشی..
ولی اگر عاشق شدی
دوان دوان
سمتِ فدا شدن
در راهِ معشوق میروی..
این خاصیت کسانی است
که در فکر جاودانه شدن هستند..
🕊🌷
#شهید | #سید_مجتبی_علمدار
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
♦️معنای القاب حضرت فاطمهالزهرا سلاماللهعلیها
🌱 هیئت مجازی را اینجا دنبال کنید👇
@Heyate_Majazii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت روح قدر و کوثر تسلیت باد