🕊🌷
ارادت خاصی به
حضرت زهرا داشت،
همیشه میگفت:
بعد از توکل به خدا،
توسل به حضرات معصومین،
خصوصاً حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)
حلّال مشکلات است...
🕊🌷
#شهید | #ابراهیم_هادی
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
Part29_خار و میخک.mp3
10.49M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 9⃣2⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم / اعزام دانشجویان دانشگاه امام صادق (ص) بسوی جبهه ها
🌿 .. و بدرقه آنها از سوی آیت الله مهدوی کنی، رئیس دانشگاه
سمت چپی رتبهی ۴پزشکی به دعوت دانشگاه سوربن فرانسه جواب رد داد سمت راستی دانشجوی ممتازه دانشگاه تورنتو بود برگشت منایران استدلال همشون این بود در حال حاضر در جنگ هستیم و کشور به ما نیاز داره!
نسل امروز رو باید با این اعجوبهها آشنا کرد؛ کمکاری کنیم, جاشونو دشمنان قسم خورده دین و کشور و رسانه های مسموم در فضای مجازی میگیرن!!!
هر شب برایم
یک شب بخیر بفرست
بلکه شبهای بیتو را
بخیر بگذرانم ...
#شب_بخیر
#پدر_آسمانی
#شهید_جواد_رهبر_دهقان
#لشکر۱۰_سیدالشهداء (ع)
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سی و سوم:
شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولاً نمازهایش را در مسجد میخواند. تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند، دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود زینب مثل همیشه به مسجد رفت، بيشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتماً سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده، بیشتر از یک ساعت گذشت. چادر سرم کردم و به مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود وارد مسجد شدم هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی؟ زینب کجا رفته؟هوا تاریک تاریک بود و باد سردی میآمد یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود کـه بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم، چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو اومدن من به مسجد زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادرم و بچه هاست دست پاچه خودم را به خانه رساندم شهرام در خانه را به رویم باز کرد صدا زدم زینب زینب مامان برگشتی؟ و وارد خانه شدم صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب برنگشته است. او زير لب آيت الكرسى می خواند و نمیتوانست حرف بزند. صدای قلبم را میشنیدم می خواستم زیر گریه ،بزنم از مادرم و بچه ها خجالت کشیدم. شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود؛ آب که هیچ، نفسم بالا و پایین نمیشد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از اونجا به خونه چند تا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماسهای ضروری به خانه همسایه میرفتیم به شهلا گفتم این چه حرفیه؟ مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه هیچ وقت زینب این کار رو نمیکنه...
ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سی و چهارم:
با اینکه این حرف را زدم ولی بلند شدم و پشت سر شهلا به خانه دارابی رفتم. سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود و خانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه میکردند و صدای خنده آنها بلند بود با شرمندگی وارد شدیم شهلا ماجرای برنگشتن زینب را برای خانم دارابی .گفت خانم دارابی ناراحت شد و گفت توکل به خدا و ایشالله که چیزی نیست و همین دور و بَره و با این حرف به من قوّت قلب .داد او گفت راحت به هر جا که میخواید زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید. شهلا روی یک کاغذ شماره تلفنها را نوشته بود. اولی دومی و بسومين تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت. او خجالت میکشید که بگوید زینب گم شده است دوستهایش چه فکری میکردند نگاه من به دهان شهلا بود و منتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست اما برعکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم. خانم دارابی با سینی چای و شیرینی آمد به من اصرار میکرد که چیزی بخورم بیماری آسم داشتم، تا فشار روحی و جسمی به من میآمد رنگ و رویم میپرید و دهانم خشک میشد. شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسهشان افتاد خانم کچویی* مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن زینب را خوب میشناخت و به او علاقه داشت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر آشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقتها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد. زينب مرتب با او ارتباط داشت. خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود شهلا به خانه رفت و شماره تلفن او را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن و پذیرایی کردن، من را مشغول و تا اندازه ای آرامم کند اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان میدادم هیچ کدام از حرفهایش را نمی شنیدم و در مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت: خانم کچویی امشب مسجد نرفته و خبری از زینب نداره، شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد مامان خانم کچویی از برنگشتن زینب وحشت کرد نمی دونم چرا این همه ترسید؟
* مسئول جامعه زنان انقلاب اسلامی شاهین شهر بخش فرهنگی و مدیر دبیرستان دخترانه شاهین شهر اصفهان در سال ۱۳۶۱
ادامه دارد...
🕊🌷
بیم آن میرود که زحمات شهدا به هدر رود، اگر چه آنها به سعادت رسیدند و این ما هستیم که آزمایش میشویم.
🕊🌷
#شهید | #محمد_بروجردی
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷