eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
505 دنبال‌کننده
30.2هزار عکس
34.1هزار ویدیو
107 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⚠️سخنان امام خمینی (ره) بعد از ترور آقا : 🌹 آقای خامنه‌ای- سلمه اللَّه- آمدند و حاضرند، ایشان آخر چه کرده بود؟ خوب بگویید آخر، یک کاری، یک کار خلافی، چه کرده بود ایشان که می‌خواستید ایشان را بکُشید؟ 📅 ۶ تیر سالروز رهبرانقلاب امام خامنه ای 🍀اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🍀 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ 🌸 @jannatolmahdi313 🌸 ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥واکنش جالب امام خامنه ای به پیام امام پس از ترور در حادثه ۶ تیر : 🌹 من بدین وسیله از همین جا عرض سلام و ارادت بی‌پایان خودم را خدمت امام امت عرض می‌کنم و به ایشان عرض می‌کنم که در مقابل حوادثی این چنینی، ما هیچ انتظاری نداریم و توقعی نداریم که کمترین رنجشی به خاطر ایشان بنشیند. ما معتقدیم که «سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی.» 🍀اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🍀 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ 🌸 @jannatolmahdi313 🌸 ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹باخودم گفتم حتما خدای متعال از بنده توقع دارد 🎥خاطره امام خامنه ای از روز شان که در خانه دانشمند شهید شهریاری برای همسر شهید که مجروح شده بودند تعریف کردند : "وقتی خوب شدم، با خودم گفتم حتما علتی داشته؛ . همون موقع به امام(ره) هم گفتم این حرف‌ها رو. البته اون موقع فکر می کردم به خاطر جبهه و جنگ و این‌جور چیزهاست. شما هم همین فرض رو بکنید. اگر ترکشی تا نزدیکی قلب می‌ره و وارد قلب نمی‌شه، اتفاقی نیست. می‌شود گفت که تصادفیه، اما همه تصادف‌ها با صورت می‌گیره. حتما خدا توقع دارد کاری بکنید. زمینه‌اش هم هست. هم زمینه فعالیت علمی دارید، هم دانشجویان و جوانان زیادی زیر دست شما هستند.» 🍀اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🍀 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ 🌸 @jannatolmahdi313 🌸 ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 💠 @jannatolmahdi313 عصرهای جمعه که می شود دل می گیرد. دعای سمات می خوانیم تا روحمان ملکوتی شود 🔹امام صادق علیه السلام: در ارزش این دعا فرمود:اگر قسم یاد کنم که در این دعا، اسم اعظم است راست گفته ام.‼️ 📗بحارالانوار، ج 87، ص101. 💠کـانال جـنـت الـمـهـدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ╭═ ❁ 🍃 ๑ 🌷 ๑ 🍃 ❁ ═╮   🌸 @jannatolmahdi313🌸 ╰═ ❁ 🍃 ๑ 🌷 ๑ 🍃 ❁ ═╯
4_955125453033570395.mp3
4.19M
با صدای مرحوم سید قاسم موسوی قهار👆👆👆 💠کـانال جـنـت الـمـهـدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ╭═ ❁ 🍃 ๑ 🌷 ๑ 🍃 ❁ ═╮   🌸 @jannatolmahdi313🌸 ╰═ ❁ 🍃 ๑ 🌷 ๑ 🍃 ❁ ═╯
🔴‏کومله‌ها بشدت شکنجش کرده بودن، هیچ ناخنی در دست و پا نداشت، جای جای سرش شکسته و کبود بود، موهای سرش رو تراشیده و در روستا میگردوندن، شرط رهاییش توهین به حضرت امام(ره) بود اما او مقاومت کرد؛ پس از یازده ماه اسارت و شکنجه‌های بسیار در ۱۷ سالگی زنده بگورش کردن شهیده ناهید فاتحی ✍️بیداری ملت @bidariymelat
🔹طي عمليات تفحص،در منطقه چيلات، پيكر دوشهيد پيدا شد... يكي از اين شهدا نشسته بود و با لباس و تجهيزات كامل به ديوارتكيه داده بود.لباس زمستانی هم تنش بود. شهيد ديگري لاي پتو پيچيده شده بود. معلوم بود كه اين درازكش مجروح شده است.اما سر شهيد دوم بر روي دامن اين شهيد بود، يعني شهيد نشسته سر آن شهيد دوم را به دامن گرفته بود. 🔹خوب، پلاك داشتند ، پلاكها را ديدم كه بصورت پشت سرهم است. ۵۵۵ و ۵۵۶ ،فهمیدیم که آنها باهم پلاک گرفته اند.معمولااینها که باهم خیلی رفیق بودند، باهم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم درکامپیوتر دیدیم آن شهیدی که نشسته است، پدراست و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است. 🔹شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر./ فارس پلاس 🚨 بزرگترین کانال حوادث ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2637955079Cf437cb5a1d
:آمدی جانم به قربانت 🍃شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... 🍃صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... 🍃زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... 🍃من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 🍃دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... 🍃علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... 🍃علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... 🍃چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... 🍃بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
:روز های التهاب 🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... 🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... 🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...