🔰 #شهیدانه | #سنگر_خاطره
🔻 حسین در انجام کارهای شخصی اش اجازه نمی داد کسی کمکش کند و با همان یک دست تمام کارهای شخصی اش را انجام می داد.
🔅 در بحبوحه عملیات کربلای ۵، میرزا حسین بنی صادقیان که پدر دو شهید هم بود، آب گرم کرده بود تا سر حسین را بشوید. حسین زیر بار نمی رفت. حسین می گفت: حاجی ول کن! توی این هاگیر و واگیر وقت گیر آوردی؟!.
◽️ به زور آوردش. بچه ها می خواستند ژاکتش را از تنش دربیاورند، اجازه نداد. نگذاشت هم سرش را بشویند.
می گفت: شما فقط آب بریزید و من با همین یک دست سر خودم را می شویم.
📚 کتاب: زندگی با فرمانده
شهید حسین خرازی ❤️
@anjomaneravian
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍فرماندهای از جنس خاک، به قیمت افلاک...
🌟توی صف غذا دیدمش. رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: شما چرا ایستادی توی صفِ غذا آقای برونسی؟ مگه شما فرماندهی گردان... نذاشت حرفم تموم بشه. لبخند از لبهاش رفت و گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجیهای دیگه فرق داره که باید بدونِ صف غذا بگیره؟ بسیجیها خیلی مانع توی صف ایستادنش شده بودند ، اما حریفش نمیشدند...
#سردار_شهید_عبد_الحسین_برونسی
یاد شهدا با صلوات🌷
@anjomaneravian
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍عروسی در سلف سرویس
🌟سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هستهای صحبت کردیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیمها زیر چرخ خیاطی میگذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر میآیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور.
#شهید_دکتر_مجید_شهریاری
یاد شهدا با صلوات🌷
@anjomaneravian
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟وقتی به خانه می آمد،من دیگر حق نداشتم کار کنم بچه را عوض می کرد،شیر برایش درست میکرد، سفره را می انداخت و جمع میکرد.پا به پای من می نشست لباس ها را میشست،پهن میکرد،خشک میکردوجمع میکرد!
💠آنقدر محبت به پای زندگی می ریخت که همیشه به او میگفتم: درسته که کم می آیی خانه؛ولی من تا محبت تو را جمع کنم برای یک ماه دیگر وقت دارم! نگاهم میکرد و میگفت: تو بیشتر از این ها به گردن من حق داری...!
📚برشی از زندگی سردار شهید حاج ابراهیم همت راوی همسر شهید
@anjomaneravian
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍تربت اباعبدالله
🌟کمی خاک تربت اباعبدالله را با مقداری خاک به جا مانده از استخوانهای شهدا را در هم آمیخته بود. بوی عجیبی داشت.میگفت در جیبم عطر نمی گذارم که مبادا بوی خوش آن را از بین ببرد... قبل از هر سخنرانی آن را به مشام می کشید و بر صورت و لب هایش می مالید انگار مست می شد صحبت هایش همیشه در دلها نفوذ میکرد و می گفت لبهایم را که به خاک شهدا تبرک می کنم خودشون حرف هایی رو که باید بزنم به زبونم جاری می کنند...
📚برشی از زندگی شهید حاج عبدالله ضابط کتاب شیدایی مجموعه خاطرات علمدار روایتگری
@anjomaneravian
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍از اسکاتلند تا دشت عباس...
🔹 آن موقع که صدام خیلی شهرها را موشک باران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: «اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و نظریه پرداز جنگی است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»
🔸در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه او اول شد و عراقی ها هفتم شدند.
🔹حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی، لشکرش را شکست داد و خودش را اسیر کرد. وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. این کار با هیچ قاعده ای جور در نمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی شوم. آخر چطور می شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید وبگیرید، بدون حتی یک کشته؟»
منبع: برشی از مجله امتداد۴۱، ص۴
#شیرصحراشهیدحسن آبشناسان🌷
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟حسين در كردستان فرماندهی محور دزلی بود، هميشه كوملهها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربههای زيادی خورده و برای همين هم برای سرش جايزه گذاشته بودند، يك روز سر راه حسين كمين گذاشتند، او پياده بود، وقتی متوجه كمين كوملهها شد، سريع روی زمين دراز كشيد و سينه خيز و خيلی آهسته خودش را به پشت كمين كشيد و فردی را كه در كمينش بود به اسارت درمی آورد و به او گفت: حالا من با تو چكار كنم؟ كومله در جواب گفت: نمی دانم، من اسير شما هستم، حسين گفت: اگر من اسير بودم، با من چه می كردی؟ كومله گفت: تو را تحويل دوستانم می دادم و بيست هزار تومان جايزه می گرفتم، حسين گفت: اما من تو را آزاد می كنم سپس اسلحه او را گرفته و آزادش كرد، آن شخص، فردای آن روز حدود سی نفر از كوملهها را پيش حسين آورد و تسليم كرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلی شدند.
🌷شهید حسین قجهای🌷
ازفرماندهان جبهه_غرب_کشور
@anjomaneravian
#سنگر_خاطره
📍وقت شناسی و مسئولیت پذیری شهید
🔻با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم، با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، میبرد، من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم، جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام میداد، تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمیکرد، خلق خوشی داشت، از من خیلی خوش خلقتر بود.
#شهید سیدمرتضی آوینی🌷
@anjomaneravian