eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
472 دنبال‌کننده
28هزار عکس
29.5هزار ویدیو
103 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸﷽🌸 داستان 2⃣ 🌹 راوی_دختر_شهید : 🌹 ❣ سال 62 کلاس اول راهنمایی بودم. یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود. در زادگاه پدرم شهر خوانسار برای او مراسم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم دیدم برای پدرم مراسم تدارک دیده اند. پس از مراسم راهی کلاس شدم ، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد. ❣ در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم. ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضاء کنند و فردا ببرم. به فکر فرو رفتم چه کسی برنامه را برام امضا کند ... ! وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد. در خواب پدرم را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. ❣ پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت : نه نخوردم به آشپز خانه رفتم تا برای پدرم غذا بیاورم. پدرم گفت : زهرا برنامه امتحانیت رو بیار تا برات امضا کنم. 👌 گفتم آقاجون کدام کارنامه؟ گفت : همان برنامه امتحانی که امروز توی مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی را آوردم اما هرچی دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد. میدونستم که پدر هیچوقت با خود کار قرمز امضاء نمی کنه. ❣ بالاخره خود کار آبی را پیدا کردم و به پدرم دادم و رفتم آشپز خانه اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم. گریان به دنبال او دویدم اما دیگه پیدایش نکردم. صبح از خواب بیدار شدم موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده کردم. ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که امضاء شده بود. یک باره خواب دیشب در ذهنم تداعی شد. ❣ پدرم در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود : اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی و امضا کرده بود... 🌷🌷 @ham_safare_ba_shohada
🌸﷽🌸 داستان 2⃣ 🌹 راوی_دختر_شهید : 🌹 ❣ سال 62 کلاس اول راهنمایی بودم. یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود. در زادگاه پدرم شهر خوانسار برای او مراسم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم دیدم برای پدرم مراسم تدارک دیده اند. پس از مراسم راهی کلاس شدم ، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد. ❣ در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم. ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضاء کنند و فردا ببرم. به فکر فرو رفتم چه کسی برنامه را برام امضا کند ... ! وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد. در خواب پدرم را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. ❣ پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت : نه نخوردم به آشپز خانه رفتم تا برای پدرم غذا بیاورم. پدرم گفت : زهرا برنامه امتحانیت رو بیار تا برات امضا کنم. 👌 گفتم آقاجون کدام کارنامه؟ گفت : همان برنامه امتحانی که امروز توی مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی را آوردم اما هرچی دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد. میدونستم که پدر هیچوقت با خود کار قرمز امضاء نمی کنه. ❣ بالاخره خود کار آبی را پیدا کردم و به پدرم دادم و رفتم آشپز خانه اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم. گریان به دنبال او دویدم اما دیگه پیدایش نکردم. صبح از خواب بیدار شدم موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده کردم. ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که امضاء شده بود. یک باره خواب دیشب در ذهنم تداعی شد. ❣ پدرم در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود : اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی و امضا کرده بود... 🌷🌷 @ham_safare_ba_shohada