eitaa logo
𝑨𝒏𝒐𝒕𝒉𝒆𝒓 𝑳𝒐𝒗𝒆
749 دنبال‌کننده
394 عکس
299 ویدیو
24 فایل
@anotherlovee چنل محافظ ✨ نفس هایت شاعرانه ترین احساس ها را درون رگ هایم جاری می‌کند. من در کنارِ تو تمام معشوقه های افتاده روی پرد‌ه‌ی سینما را درونِ قلبم احساس می‌کنم.✨
مشاهده در ایتا
دانلود
WORLD TV202030_242539102.mp3
زمان: حجم: 3M
باران می بارید ! باران آسمان را نمی گویم ! باران چشمانش ...! چشمانی که روزی مانند معبدی بودند که توسط او پرستش می شدند ! نمی دانست چگونه رفت ! اما زمانی که بخودش آمد فهمید تنها خاطرات و گردنبندی از او باقی مانده ! قصه اش درست مثل اکثر داستان ها کلیشه ای بود ! دستی به روی چشم های رنگ شبش کشید ... با لبخند اشک هایش را پاک کرد ! به آیینه کوچک اتاق نگاهی انداخت شخص روبه رویش را نمی شناخت ...این خودش نبود! این صورت شباهتی به صورتش نداشت ! نگاهش را از تصویر خودش گرفت و به دست هایش داد ! دست هایش را به یاد می آورد ... دست هایی که به بوم سفید رنگی بودند حال شبیه بومی شده بودند که توسط کودکی نامرتب با رنگی به سرخی خون تزیین شده بودند ..... باز هم لبخند زد ! چشم هایش را بست دوباره به سراغ،خیال دوست این روز هایش رفت اما نتیجه ایی نگرفت ! چشم هایش را بیشتر بهم فشرد ! اما حقیقت مثل پتکی به صورتش برخورد کرد ! خیال هم نبود ! خیال هم،همسفر او شده بود ! دیگر حتی خیال هم اورا تنها گذاشته بود تلخ بود ...! تلخ به اندازه زهری که جانش را می‌گرفت! نمی‌دانست چه بکند ..او که بیمار نبود پس این درد چه بود ! چرا تک تک سلول هایش اورا آزار می‌دادند چرا اورا وادار به فریاد می‌کرد دست هایش را بر روی دهانش گذاشت ! هنوز قرارشان را از یاد نبرده بود !
(صورتش را بین دو دست هایش گرفت ! _و اگر روزی اجبار به فراق بود فریاد نزن ‌..خودت را رها نکن با نگاهی که مملو از اشک بود در چشم هایش خیره شد +اما ...چرا ؟ اوتلخ خندید ! دستی به چشم های معشوقش زد ! _چون قرار بر این بود که گناهکار آخر داستان من باشم ) . . دست هایش را بیشتر به دهانش فشرد ! خودش را بخاطر هق هق هایش سرزنش کرد ! بخاطر فشار زیاد دست ها بر روی لبانش ... لب هایش خون آلود بودند ! دوباره نگاهی به آیینه کرد ! اینبار خودش را شناخت دست ها راهشان را از لب هایش جدا کردند ! بیشتر به خودش و خونابه ی روی چانه اش نگریست زیبا شده بود ! همانطور که او دوست داشت ... همانقدر دردناک ...همانقدر گناه آلود پوست رنگ پریده اش با خون ترکیب زیبایی ساخته بود ! اینبار نگاهش را به گوشه ی خانه داد دید.... اورا دید ! خودش بود او عطر قدم هایش را میشناخت! آری او حتی صدای قدم هایش عطر نفس هایش را می‌دادند با ذوق هر چه به سمت آغوش او پرواز کرد و خودش را در آغوشش رها کرد ! با دلتنگی عطر تنش را بویید دست هایی که دور تنش حلقه می‌شدند را حس کرد صورتش را بالا آورد ، نگاه پر غم و دردش را به او داد +پس برگشتی هم درکار بود ؟! با لبخند چهره فرشته گونه ی معشوقش را نوازش کرد _اینبار قرار به همسفریست ،همسفر ! از او جدا شد ...با خوشحالی به چشم هایش خیره شد +ی...یعنی من رو هم خواهی برد ؟ و نگاه خوشحالش را به روان نویس ظریفی که در دست هایش بود نگاهی انداخت _پایان داستان بین دست های توست ! لبخند اطمینان بخشی زد روان نویس را میان انگشت های زخمی اش گرفت چشمانش را بست ! دیگر درد را حس نمی‌کرد نور سفیدی از پشت او می آمد به دست های دراز شده ی او نگاهی انداخت دست هایش را در دست های او گذاشت لبخندی به او زد ....و همسفر او تا بهشت +پایانش را دوست داشتم ...دور از کلیشه ! . . . باران می بارید ! اما اینبار باران چشم هایش نبود ! اینبارآسمان می‌بارید می بارید برای ترکیب زیبای جوهر و خون ! برای همان معشوق غرق در خون :)
روح آدم را می‌جَوَند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند! نه به عشق فکر میکنند‌ نه به گذشته‌ها،و یادشان نمی‌آید که روزی روزگاری گفته‌اند: "دوستت دارم"! - عباس معروفی
و سوگند به تُ و آن نگاه لبخند آمیزت
آن‌ها آدم‌ها را جوری بار می‌آوردند که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت می‌آوردند تا از تغییر بترسی و همیشه به آن بدگمان باشی. چون در مغزت فرو کرده‌اند که هر تغییری ، فقط وضع را بدتر می‌کند اما با تمامِ آن استبداد و آن کشتار ، آن همه ناامیدی که حتی بیشتر از اکسیژن در هوا بود، آنها رفتند ما ماندیم و حتی خندیدیم . .✨
شبتون بخیر✨
و عمري جرحي أنا أطول من الايام
دیشب‌ خیابان های شانزه‌لیزه عطر همیشگی را نداشت. ساکنان خیابان گویا شخصی را گم کردند؛ قهوه‌های کافه دنجم چاشنی‌ِ همیشگی را نداشت.. جیب‌ های کتِ چرمی‌‌ام در سرمایه دستانم فرو میرفتند دیشب؛ماه خورشیدش را گم کرده بود. نوازنده ویولن کنار خیابان بین جدال سیم‌ها و آرشه نواختن خنده‌هارا فراموش کرده‌بود.. رقاص باله نئوکلاسیک به تنهای برای رقصیدن بر زمینِ نقره‌ای سالن پا میگذاشت؛ دیشب فرانسه تکه‌ای از خودش را گم کرده بود.. .جِئون‌جونگکوک‌‌آخرین‌شبِ‌نوامبر2021.
هر چه کردم مردم بفهمند، اما فقط خندیدند.. -چارلی‌چاپلین-