🌞علی کیست؟
🍁علی قرة العین است..
🍁امیر عالمین است...
🍁و نور ثقلین است...
🍁وهم فاتح خندق ،
🍁جبل و بدر و حنین است...
🍁علی نور دو عین است...
🍁ابا الساقی این میکده عشق حسین است...
🍁بنازم ید خیبر شکنش را...
🍁حسین و حسنش را....
🍁و زینب گل زهرا صفت یاسمنش را...
🍁کنم هر نفس آویز به گوشم سخنش را...
🍁
🌞علی کیست؟
🍁همانی که پیامبر زده مهر مسلمان شدنش را...
🍁به عالم ندهم یک تار مویش را.
🌞علی کیست؟
🌿علی علم یقین است ...
🌿علی حبل متین است...
🌿علی نور مبین است...
🌿علی لنگر عرش است و زمان است و زمین است...
🌿امیر ملک دین است...
🌿یگانه سرور مطلبین است...
🌿علی سید کل مسلمین است...
🌿بدانید فقط شاه نجف علی امیر مومنین است...
🌞علی کیست؟
🕊علی کل نماز است...
🕊قعود است و قیام است...
🕊رکوع است و سجود است و سلام است...
🕊علی حج و زکات است...
🕊علی باب نجات است...
🕊علی سرور کل کائنات است...
🕊علی حکم تمام ممکنات است...
🕊علی حی و ممات است...
🕊علی معنی کل صلوات است...
🕊علی زینت بعد صلوات است...
🕊علی شیر خدا شاه نجف یک تنه زهرایی محض است. 💐💐
🌞علی کیست؟
🍂علیً اسدالله...
🍂علیً ولی الله...
🍂علیً حجت الله...
🍂علی دست خداوند...
❣️نظر ﮐﻦ ﺑﺮ ﻋﻠﯽ ﺟﺎﻧﺎ,ﺑﺒﯿﻦ ﺁﻥ ﺁﯾﺖ ﮐﺒﺮﺍ :
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﻘﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺎﻗﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﻧﺶ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﻧﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﺭﺍﺯ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﮑﻤﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﺭﺃﻓﺖ
❣️ﻋﻠﯽﻣﻌﻠﻮﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﻠﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺘﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﻀﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺎﺿﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺪﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺩﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﮑﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﺎﮐﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﯾﻦ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﻧﯿا
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﺩ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﻭﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﺎﻭﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﺒﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﺎﺑﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﻠﻮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻋﻼ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﻮﺭﺍﺕ
❣️ﻋﻠﯽ ﻗﺮﺁﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻧﺠﯿﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺮﻗﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻈﻬﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻃﻬﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﻫﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﻘﻮﺍ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻋﻠﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻓﻀﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻋﺪﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﮐﻤﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺑﺮﺗﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻬﺘﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻮﻻ
❣️ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻭﺭ
❣️ﻋﻠﯽﺭﻫﺒﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﯿﺪﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﻔﺪﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﺴﻦ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﯾﻮﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﯾﻨﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻫﺎﺩﯼ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻬﺪﯼ
❣️ﻋﻠﯽ ﺭﺍﺿﯽ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺮﺿﯽ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﺟﯽ
ﻋﻠﯽﻣﻨﺠﯽ
❣️ ﻋﻠﯽ ﺑﯿﻨﺶ
❣️ﻋﻠﯽ ﺑﯿﻨﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺼﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﺻﺮ
❣️ ﻋﻠﯽ ﻓﺘﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺎﺗﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺼﻠﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﺻﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺮﺩ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﮑﺘﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻄﻠﻊ
❣️ﻋﻠﯽ ﻃﺎﻟﻊ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﻮﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻧﻮﺍﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺮﺷﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﺣﻤﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺳﯿﻦ
❣️ﻋﻠﯽ ﻃﺎﻫﺎ
❣️ ﻋﻠﯽ ﺭﺧﺸﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﺎﺑﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﻟﺆﻟﺆ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺮﺟﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﺳﺎﻗﯽ
❣️ﻋﻠﯽ ﮐﻮﺛﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﻣﺰﻡ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﻬﺒﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺮﻓﺎﻥ
❣️ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺭﻑ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﺷﺮﻑ
❣️ﻋﻠﯽ ﺳﯿﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﻄﻖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﻃﻖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻨﻄﻖ
❣️ﻋﻠﯽ ﮔﻮﯾﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻗﺎﻑ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﻘﻄﻪ
❣️ﻋﻠﯽ ﻃﺎﻫﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﺎﻣﯿﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻗﺼﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻘﺼﺪ
❣️ ﻋﻠﯽ ﻣﻘﺼﻮﺩ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻌﻨﺎ...
علی شاهد و علی ناظر😍
علی مشهود
علی ابالحسنین هست
و
شوهر زهرا
سلام الله علیها💝
@ansar_velayat_313
❤️🍃
#عــشــقــ...
عجب واژه پر احساسی است
عشق واژه ی علاقه ی مقدس ما مذهبی هاست
ما مذهبی ها عاشق تریم
فقط دوست داریم نوع عاشق شدنمان"خـاصـ"باشد...
ما مذهبی ها با تویی ڪہ عشق را به جای هوس اشتباه گرفته ای خیلی فاصله داریم...
اگر تو عاشق تیپ و آرایش همسرت شدی من عاشق حجب و حیا و متانت همسرم هستم...
اگر تو میگویی غیرت یعنی سلب آزادی از همسر
و بی غیرتے یعنی روشنفڪرے
من میگویم غیرت یعنی علاقه بیش از اندازه من به همسرم...
من دوست دارم همسرم فقط مال من باشد نه همه...
اگر تو میگویی چـادر ینی بقچه پیچ ڪردن همسر.من میگویم چادر حفظ بها و شأن همسر...
من افتخار میڪنم ڪه همسری دارم ڪه ڪسی جز خودم به او نگاه نمیڪند از بس ڪه پربهاست حیایش
نه مانند تو ڪه همسرت مانند عروسڪ خیمه شب بازی ڪنارت راه میرود و دیگران از او لذت میبرند و تو هم ڪه...
.
.
.
#عاشقانه_مذهبی💙
🌸🍃🌸🍃🌸
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#آغازمسلمانیماروزغدیراست ✋ خدابہدستِخودشآفریدهاستتورا بہاینبهانهکہحتےدلازخودشببرے!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_سوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باورم نمی شود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی می کشم و با صدای دختر حاج رضا به خودم می آیم :
+بفرمایید بالا
مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه ی درخت هاست و فرش دست بافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق می کشم و روی تخت کنار حیاط می نشینم.خسته ی راهم و منتظر نمی دانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک می کند انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم زنگ می زند
"دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار "
بعد از او دیگر هیچکس نگفت "پناهم" انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه می گذرد ، بی دلیل بغض می کنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون می شدم اصلا !
راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدم هایی می آید و دستی رو به رویم دراز می شود .
بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمی دارم و تشکر می کنم.
می نشیند کنارم ، شربت را مزه می کنم و می گویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهره اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده چشمکی می زند و می پرسد :پسندیدی؟
لبخند می زنم و او دوباره می پرسد:
+مسافری؟دلم هری می ریزد ، تازه یاد شرایط فعلی ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان می دهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان می چرخانم.
+از کجا میای ؟
_ مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
می زنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر می خورد و می افتد
_نه بابا چه طلبی ! قصه ش مفصله
بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟من که قدسی
ابرو هایم بالا می رود ولی خیلی عادی می گویم :خوشبختم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
خب پس شما یکم ناراحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ،معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند مهربانی ضمیمه ی صورتش می کندیه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه های دیگه دید داره یکم ،می بینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت می گذارم و شالم را درست می کنم هرچند باز هم طبق عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر می شود از این بسته تر بود !؟
در را باز می کند وخانوم و آقای مسنی داخل می شوند .
از همین فاصله هم چهره های مهربان و خوبی دارنددخترشان آرام چیزی می گوید و با دست مرا نشان می دهد به احترام می ایستم ، حاجی همانطور که سرش پایین است سلام می دهد ولی همسرش چند لحظه ای به صورتم خیره می شود و بعد مثل آدم های بهت زده چند قدمی جلو می آید..
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_چهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید :
خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا
_متشکرم هوا خوب بود
باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید:
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود
+خب دخترم ، گوشم با شماست
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم:
_من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم.
+عزیزم
عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :متوجه منظورت نشدم
_می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
+کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟
هول می شوم و می گویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه
+مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین .
احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای می کند و می گوید :
+توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته
نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :منو ببخش نمی تونم قبول کنم
اما حاج آقا ...
_بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه
با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند شاید هم به خاطر ظاهرم !
امیدم پر می کشد می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده
احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم.
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313
بنام نامت و با
توکل به اسم اعظمت
میگشایم دفترامـــروز
شنبہ دهم شهریور ماه را
باشد کہ در پایان امروز
مُهر تایید بندگی زینت
دفترمان باشد ...
اول هفتہ تون زیبا
و سرشار از بهترین ها🌸🍃
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_پنجم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
_صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم !
می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید :
اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند .
نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه
و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید :
خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم !
خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه
_می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد .
خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته
با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟
فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست
و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟
حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است
یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !"
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
به اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ...
در می زند و سرک می کشد تو
آمار گرفتم ، شام قیمه داریم
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم !
راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟مرسی تو چمدونم هست .
اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم
چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد می گوید :
نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان...
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_ششم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باورم نمی شود که بعد از این همه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ،فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم.
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313