🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_چهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یه گاز بزرگ به ساندویچم زدم و به منظره روبروم خیره شدم.یهو چیز سیاهی از جلو چشام رد شد.به خودم اومدم.دختری زیبارو مثل رویا،با چادر مشکی از جلو چشام رد شد و رفت.بوی یاس🌼تو هوا پیچید.بی اختیار بلند شدم و دنبالش رفتم.صدای فروشنده رو شنیدم که داد میزد:
آقا پول ساندویچتو ندادی.آقا...آقا...
اهمیتی ندادم.به راهم ادامه دادم.بااینکه یک لحظه دیدمش،اما انگار سالهاست میشناسمش.پیچید تویه کوچه.عطر یاس،کوچه رو پر کرده بود.تا خواستم ببینم توچه خونه ای میره،تلفنم زنگ خورد.سریع پشت دیوار قایم شدم و گوشی رو از جیبم درآوردم.
جواب دادم:الو سهیلا؟چی میگی این وقت شب؟
_چته؟دم درآوردی؟صداتو میبری بالا...چیه؟از ما بهترونو پیدا کردی؟
_نه...ببخشید...ببخشید.اصلا حواسم نبود...خوبی گلم؟
_میسی.من خوبم.تووَم خوبی؟
_اوهوم.
_کجایی؟
_تو خیابون.
(نگاهی به داخل کوچه انداختم،هیچکس نبود.)
_توخیابون چیکار میکنی؟
_هیچی،هیچی.
_برو خونه،نمون تو کوچه.باشه؟
_باشه چشم.
_بای،شب بخیر.
_شب بخیر.
(اه لعنتی.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟)
ناامیدانه برگشتم و به طرف خونه امین رفتم...
ادامه دارد...
🌷 t.me/ansar_velayat_313
🌷 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌷 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_چهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید :
خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا
_متشکرم هوا خوب بود
باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید:
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود
+خب دخترم ، گوشم با شماست
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم:
_من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم.
+عزیزم
عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :متوجه منظورت نشدم
_می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
+کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟
هول می شوم و می گویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه
+مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین .
احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای می کند و می گوید :
+توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته
نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :منو ببخش نمی تونم قبول کنم
اما حاج آقا ...
_بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه
با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند شاید هم به خاطر ظاهرم !
امیدم پر می کشد می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده
احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم.
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_چهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام شهرزاد باعث شد که لیلی ناخودآگاه به یاد. مرتضی بیفتد. حرف های امروز شهرزاد با این که برای لیلی مهم نبود اما یک چیزی ته دلش به او چنگ می زد.
_ حالا بهت خبر میدم.
ظهر موقع ناهار آقا نادر آمد و دور هم آش رشته خوشمزه را خوردند. بعد از آن چند کاسه هم به در و همسایه ها دادند. تا شب لیلی و مرضیه کلی حرف زدند و شلوغ بازی کردند.
لیلی همین یک دانه خاله را داشت که برایش خیلی عزیز بود. او همیشه به مادر بزرگش بخاطر نیاوردن بچه زیاد غر می زد. مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریش شمالی بودند و لیلی دوماه یک بار آن ها را می دید اما با تلفن همیشه با آن ها در ارتباط بود.
شب بعد از بدرقه آقا نادر، فاطمه خانم خیلی اصرار کرد که شب را در منزل آن ها بخوابند.
پدر لیلی که پزشک بود آن شب شیفت داشت و به همسرش گفت که می تواند آن شب را در خانه خواهرش بماند.
لیلی که خیلی ذوق زده شده بود شب در اتاق مرضیه ماند. مرضیه از شوهر و خانواده شوهرش حرف می زد و لیلی او را تایید می کرد. حرف هایشان که به لباس عروس و مجلس عروسی رسید، لیلی با ذوق چند ایده به مرضیه داد و او هم از ایده ها استقبال کرد. نیمه های شب بود که مرضیه از خستگی خوابش برد ولی لیلی هر کار کرد چشمانش روی هم نرفت.
مشغول بالا و پایین کردن برنامه های موبایلش بود که پیامکی از طرف شهرزاد دریافت کرد.
"شنیدم امروز مجنون دنبال لیلی دویده ولی بهش نرسیده. تو حرفای منو جدی نگرفتی نه؟ حالا دفعه بعد بهت ثابت میشه که این اقا مراضی اونی نیست که فکرش و می کنی. "
نمی دانست شهرزاد چرا آن قدر روی این موضوع مسر است که شخصیت مرتضی را بد جلوه دهد. لیلی با پیامک کوتاهی جواب شهرزاد را این گونه داد.
"شهرزاد لطفا تمومش کن مرتضی برای من فقط یک همکلاسیه همین"
تا نماز صبح خواب به چشمانش نیامد. اذان را که دادند، مرضیه را بیدار کرد و با هم قامت بستند. بعد نماز چشمانش گرم شد و خوابید.
با افتادن نور روی صورتش از خواب پرید.
_ مرضی بکش اون پرده رو دختر.
_ پاشو لیلی ای بابا ظهر شد.
نگاهش به ساعت دیواری افتاد که ساعت هشت صبح را نشان می داد. بالش کوچکی که کنار دستش بود را بهه سمت مرضیه پرتاب کرد و گفت: مزاحم ساعت هشته. من خوابم میاد.
_ تنبل خانم اصلا من رفتم نیمرو مامان جونم و بخورم.
لیلی با آوردن نام نیمرو از جایش پرید و دوید تا با مرضیه با هم سر میز رسیدند. بعد از خنده و مسخره بازی، صبحانه خوشمزه آن روز را خوردند.
_ خب دخترا برنامه امروزتون چیه؟
مرضیه گفت؛ پنجشنبه است من که کاری ندارم.
لیلی گفت: منم همین طور.
_خب پس آماده شین میریم خرید بعدشم ناهار مهمون من.
لیلی، روی مادرش را بوسید و گفت: الهی من قربونت بشم مامان گلم. چشم.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313