انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هشتادونهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
"افکار...
خاطرات...
ندانستهها...
همگی بر سرم هجوم میآورند، میخندم و مقاومت میکنم... مثل آخرین سرباز جنگ که از مرگش باخبر است ولی همچنان میجنگد و میداند که سرانجام خسته خواهد شد.
میدانم دیگر امیدی برای بهبودی باقی نمانده اما همچنان ادامه میدهم نمیدانم کی تمام این رنجهارا پایان خواهم داد.
مانند سلولی سرطانی، در تمام بدنم ریشه دوانده، غیر قابل کنترل است، دیگر متوقف نمیشود...
نمیخواهم کسی آسیب ببیند، میخندم...زیر تیرباران تمام این افکار میخندم
نگاهی به تمام زخمهایم میاندازم...چقدر عمیق، چقدر غیرقابل بهبود
همچنان میخندم... مثل آخرین گلولهی آخرین سرباز ارتش..."
_مرتضی؟
رو کرد به او و با لحنی عاجزانه گفت: لیلی؟ خواهش میکنم بزار تنها باشم. حالم خوش نیست.
_ آخه.. می خوام بدونم چه اتفاقی افتاده؟
_ می فهمی.. به زودی می فهمی فقط.. فقط لطفا یه هفته دانشگاه نرو.
_چرا؟
_ هم بخاطر آبرو ریزی امروز نمی خوام انگشت نما بشی هم این که به صلاحه نری. اگه حرف من برات مهمه.
_ آره چرا که نه.
_ ممنون.
به اتاق رفت و با حالی پریشان و نزار روی تخت ولو شد. لیلی هم با یک دنیا سوال بی جواب در ذهنش گوشه کاناپه نشست و دستش را زیر چانه زد.
یاد حرف مادربزرگش افتاده که همیشه می گفت: مادر دستت و زیر چونه آن نزار غم میاره.
آهی کشید و گفت: غم بالاتر از این که یک ماهه با شوهرم یک غذای درست حسابی نخوردم؟
غم بالا تر از این که زندگیمون افتاده دست دعواها و مسائل ارشا؟
غم بالاتر از این که نمی تونم یک ساعت راحت پیش شوهرم بشینم و باهاش دردو دل کنم؟
غم بالا تر از این که دیگه آدمای قبل نیستیم و از هم همه چی و پنهون می کنیم؟
بعد ناخودآگاه چهره مردان یا زنانی را در ذهنش می دید که نه جای خوابی دارند نه غذایی برای خوردن.
سریع دستش را از زیر چانه اش برداشت و خدا را شکر کرد.
موبایلش زنگ خورد. آقا رضا بود. ارتباط را وصل کرد و جواب داد.
_ سلام بابا جون.
_ سلام عروس گلم. خوبی بابا؟
_ الحمدالله خوبم شما چطورین بابا جون؟
_ منم خوبم شکر خدا. مرتضی چطوره؟
_ ای چی بگم بابا جون؟ حتما قضیه امروز به گوشتون رسیده؟
_ آره دخترم. مرادی، رئیس حراست دانشگاهتون دوست قدیمی منه. زود به من خبر داد. ببین دخترم برو جایی که مرتضی صدات و نشنوه.
لیلی روسری بلندش را به سر انداخت و در تراس را باز کرد. مدتی پیش اگر با این نسیم خنک مواجه میشد، لبانش پر از خنده می شد و انرژی می گرفت اما این بار حتی لبخند هم نزد. در تراس را بست و گفت: اومدم رو تراس.
_ ببین دخترم مرتضی همه حرفاش با کنه اما این مدت نمی دونم چرا حرفی به من نزد. همش انگار حرفش و می خورد. فقط یه شب بهم زنگ زد و گفت بهم گفتن یکی قصد زندگیم و کرده. می خواد بهم بزنه رابطه من و لیلی رو.
_ خب؟
_ منم بهش گفتم به این چیزا فکر نکنه و ان شالله که چیزی نیست. اما انگار خیلی نگران بود. نمی دونم چرا و چی بوده اما حتما دارم ارشا این حرف و به مرتضی زده.
_ که یکی قراره رابطمون و خراب کنه؟
_ آره.
_ خب.. خب کی؟
_ همونش سواله.
_ بخدا باباجون هزار تا سوال بی جواب تو مخمه و تکون نمی خوره. مرتضی هم که حرفی نمیزنه.
_ با دعوایی که امروز شده حالش گرفته است و پریشونه. بزار چند روز به حال خودش باشه.
_ دق می کنم که من.
_ دور ازجون دخترم.
_ ممنون بابایی که مثل همیشه آرومم میکنین.
_ قربونت برم دختر بابا. فقط به پدر و مادرت حرفی نزنی نگران میشن. منم به خانمم هیچی نگفتم.
_ چشم.
_ چشمت بی بلا دخترم. برو استراحت کن امروز به تو هم فشار اومده.
_ بازم ممنون بابا جون. به مامان جونم سلام برسونین. خداحافظ.
_ خدانگهدارت دخترم.
آقا رضا بعد از قطع تماس، در فکر فرو رفت. او از عمد حرفی از دعوای امروز ارشا و مرتضی نزده بود. چون اگر لیلی می فهمید که ارشا همچین پیشنهادی به مرتضی داده، قطعا فکرش بیشتر بهم میریخت و زندگیش بیشتر از هم می پاشید.
آقا رضا معتقد بود لیلی هرچه کمتر بداند بهتر است...
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_مرتضی؟
_میخوام تنها باشم بابا.
آقا رضا وارد شد و گفت: از کی تا حالا پسرم سلام نمیکنه؟
_ سلام بابا.
_ علیک سلام. خوبی الحمدالله؟
_ فکر نکنم؟
_ چرا؟ کشتیات غرق شده؟
_زندگیم دانلود غرق میشه بابا.
آقا رضا دستی به شانه پسرش گذاشت و گفت: دور از جون خدا نیاره این چه حرفیه پسرم؟نبینم از این حرفا بزنیا.
_ لیلی گفته بیاین اینجا؟
_ اولا لیلی خانم دوما نخیر خودم اومدم چون دیدم دخترم پریشونه و هیچکدومتون خبر از ما نمیگیرین سوما با این کارات داری خودت آتیش به دامن زندگیت میزنی. لیلی جان همسر توئه، خانومته.. وقتی آوردیش تو این خونه و اسمش و ثبت کردی تو شناسنامه ات یعنی مسئولیت قبول کردی. مسئولیت الکی نه ها.. کتبی، امضا کردی و مهر زدی پاش.
پس این اداها چیه؟ اصلا از مرتضای من بعید بود این کارا.
_ کدوم کارا پدر من؟
_ گوشه نشینی و چمدونم سرکار نرفتن و این حرفا..
مرتضی آهی کشید و گفت: شما از هیچی خبر ندارین بابا.
_ اتفاقا همه چیز و میدونم. شاید خیلی بهتر از تو.
_ یعنی چی؟
_ یعنی این که تو بازی خوردی.
_ نمی فهمم. بازی چی؟ قشنگ توضیح بدین بفهمم.
_ میدونستی که ارشا لیلی رو دوست داشته؟
مرتضی دستانش را مشت کرد و فشار داد. با غیظ گفت: بابا نمی خوام چیزی بشنوم.
_ می دونستی یا نه؟؟ جواب من و بده.
_ بله.
_ارشا فقط طمع لیلی رو داشته.
_ یعنی چی؟
آقا رضا برخواست و به سمت پنجره رفت. آه کوتاهی کشید و گفت: یعنی فقط می خواسته مطمئن شه تو به لیلی نمی رسی. وقتی دیده با هم ازدواج کردین و همه چی حل شده طمعش برای پس گرفتن لیلی بیشتر شده. هی اومده دم گوش تو از دختری گفته که قبلاً عاشق تو بوده و می خواد زندگیتون و بهم بزنه.
_ خب.. برای اون چه منفعتی داشته؟
_ بهم خوردن و سست شدن زندگی شما دو نفر طمع اون دو تاست و براشون یه خیال آسوده و راحت میآورده.
مرتضی سرش را تند تکانی داد و با تعجب گفت: آخه گفت بیا همسرت رو.. به عقد من دربیار که..
_ اینم نقشه ای بوده که با مطرح کردنش تو رو آزار روحی بده و تو دست به کتک کاری بزنی. چون می دونسته غیرت داری به ناموست دست گذاشته رو نقطه ضعفت.
مرتضی کمی فکر کرد. به نظرش مثل همیشه حرف های منطقی پدرش درست و خالی از شک بود. از این که این همه مدت گوش به حرف کسی داده بود که ذره ای عقل و منطق نداشت حسابی پشیمان بود.
_ درضمن اینم بدون با دختره دستش تو یه کاسه بوده. با شهرزاد.. همونی که ادعا می کرد دوست داره.
ببین مرتضی تو زندگی همه آدما از این اتفاق میفته. یکی بیشتر یکی کمتر. مهم اینه که چجوری بتونی ازش بگذری. چجوری باهاش روبرو بشی. که متاسفانه پسر من.. حاج رضا ایزدی.. باید این جوری عزلت نشینی کنه و بشینه منتظر یه روزی که همه چی طبق رواش پیش بره.
مرتضی سرافکنده مقابل پدرش ایستاد و گفت: شرمندم بابا جان. آخه اولین بار بود برای من که.. با همچین مسائلی روبرو شدم. نمی دونستم چیکار کنم. دلم همش گواه بد میداد. نه روم میشد به شما چیزی بگم نه به لیلی. همه چیز و ریختم تو خودم. من شرمنده شمام بابا.
آقا رضا پسرش را در آغوش کشید و دم گوشش گفت: پسرم... تو الان باید شرمنده همسرت باشی که تو این مدت اینهمه اذیتش کردی. خدایی دختر قانع و ماهیه که تا حالا دم نزده.
مرتضی قطره اشک روی صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت: خدا منو ببخشه..
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودویکم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_لیلی؟ لیلی جان؟
لیلی از آشپزخانه جواب داد: بله باباجون؟
_من دارم میرم عزیزم زحمت نکش.
_ عه براتون شام درست کردم بمونین خب.
_ نمیشه خانمم تنهاست.
لیلی پوفی کشید و با حالت خاصی گفت: خب به خانومتون زنگ میزنم بگم بیان اینجا شام دور هم باشیم خب.
روی کلمه خانومتون تاکید کرد که آقا رضا به خنده افتاد.
_ از دست تو دختر نه.. من برم بهتره.
بعد نزدیک لیلی شد و گفت: با مرتضی حرف بزن.
_چشم بابا جون. سلام به خانومتونم برسونین.
آقا رضا لپ لیلی را کشید و گفت: باشه شیطون. خداحافظ دخترم. مرتضی جان بابا خداحافظ.
مرتضی از اتاقش بیرون آمد و گفت: خدافظ بابا به مامان سلام برسونین.
آقا رضا که رفت، لیلی باز به آشپزخانه برگشت. مرتضی برای جبران همه اشتباهاتش پیش لیلی رفت و به اپن تکیه داد.
_ چی درست می کنی؟
_ گوشت و بادمجون.
_ آخ دلم لک زده بود براش. به به چه بوییم میده.
لیلی همانطور که مشغول هم زدن پیاز داغ ها بود، گفت: فکر کردم بابا میمونن درست کردم.
این حرفش یعنی به خاطر تو نبوده که من گوشت و بادمجان درست کردم. سنگینی و پشیمانی نگاه مرتضی را حس می کرد اما اهمیتی نمی داد. چطور او این همه مدت کلامی با لیلی حرف نزده بود. حال انگار توقع داشت لیلی به او توجه کند.
_لیلی؟
_ بله؟
_ چرا دیگه نمی گی جانم!
_ چون دیگه نمی شنوم که بگم.
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: می خوام باهات حرف بزنم. میشه.. بشینی؟
و خودش روی صندلی میز ناهار خوری نشست.
لیلی گاز را خاموش کرد و پیشبند به دست روبروی مرتضی نشست. با رومیزی گل گلی اش بازی می کرد.
_اگه حرفی نداری من کار دارم.
_ لیلی؟ چرا دیگه تو چشام نگاه نمی کنی؟
_ چون..
_ لابد می خوای بگی چون نگاهی ندیدم. خب.. حقم داری. کاملا بهت حق می دم. من این روزا..
با نگاه خیره لیلی فهمید و جمله اش را درست کرد.
_ من تو این مدت طولانی همش تو خودم بودم، باهات حرف نمی زدم، چیزی نمی گفتم، تولدم و خراب کردم، زندگیم و به هم پاشیدم، تو رو رنجوندم، اشکت و درآوردم، اصلا آدم نبودم..
لیلی لبش را گاز گرفت و نتوانست بگوید: دور ازجان..
_ اما الان میخوام همه چی و برات تعریف کنم.
_ نه لازم نیست خودم میدونم.
_ تو هیچی نمی دونی لیلی. بزار بهت بگم که چی باعث شده اینهمه از هم دور بشیم.
لیلی با ناراحتی گفت: من ازت دور نشدم. تو کاری کردی که ازت دور شم. تو باعث شدی به زندگی سرد بشم. دلیلت منطقی بوده باشه یا نه من.. من هیچ دلیلی نمی بینم که تو بخاطرش با من... همسرت، کسی که قزاره یه عمر باهاش زیر یک سقف زندگی کنی سرد بشی.
_ درسته کاملا حق داری.
_ ممنون که یه بارم شده بهم حق دادی.
_ من که همش میگم حق با توئه. من اشتباه کردم عزیزدلم. حالا هم میخوام هم دربارش حرف بزنم هم اگه خدابخواد جبرانش کنم.
_جبران لازم نیست.
لیلی برخواست و پشت به مرتضی مشغول ادامه آشپزیش شد. مرتضی هم که دید حریف لجبازی لیلی نمی شود ، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.. از همان اول اول..
"تو جوابی بودی
که خدا
به تمام خوبیهای نکردهام داد!"
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوودوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_از روزی که فهمیدم دوست دارم زیاد نگذشته. فوقش یک سال.یادمه پنجشنبه بود و کلاس حقوق مدنی داشتیم. استاد فاتح داشت به شدت درس می داد و رو کارش خیلی حساس بود.
ناخودآگاه نگاهم افتاد به دستبند یا حسینت. دلم لرزید و دستام شل شد. خودکار از دستم افتاد و استاد فهمید یه طوریمه. اما تا آخر کلاس هیچی بهم نگفت. هی نگاه می کردم به دستبندت و تو دلم این جمله تکرار میشد.
"تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کسی باش که در بند حسین است"
هی با خودم می گفتم مگه بار اوله که می بینیش؟ بابا هر روز کلاس دارین، هر روز تو سلف، سایت، کافی نت.. همه جا می بینیش اما امروز چه مرگته؟
کلاس که تموم شد و تو رفتی استاد صدام زد که برم پیشش. همه بچه ها رفته بودن.
ازم پرسید: چیشده ایزدی؟ پریشونی؟اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟
فقط گفتم: نه استاد امروز یه چیزی دیدم که.. که..
استاد گفت: نباید می دیدی؟
_ نه خوب شد که دیدم.
خنده اش گرفت و گفت: با خودت چند چندی پسر؟
_ نمی دونم استاد ببخشید.
_ سر کلاس من حواست باشه پسر. برو موفق باشی.
از کلاسش که زدم بیرون با پسر عموم روبرو شدم. تو دانشگاه ما درس می خوند منتها رشته حسابداری. اصلا دلش با درس نبود و تا اینجا هم که رسیده بود به زور عمو و پول عموم بوده.
من و که دید گفت: به سلطان بی غم.. چطوری پسر؟
از بچگیم حس خوبی بهش نداشتم. جوابش و صریح دادم و گفتم: کار دارم ارشا باید برم.
_ کجا؟ باش حالا. یه موضوعی باید بهت بگم که بین خودمون بمونه.
مشکوک شدم و پرسیدم: چه موضوعی؟
_ عاشق شدم.
خنده موزیانه ای کرد و گفت: باورت میشه؟
از بچگی دروغ ورد زبونش بود و هیچکس حرفاش و باور نمی کرد. اما انگار واقعی می گفت عاشق شده. با یک ذوق خاصی گفت: نمی پرسی کیه؟
_ لازم نیست بدونم.
_ آخه اصلا به تریپ ما نمی خوره.
_ یعنی چی؟
سرش رو خاروند و گفت: چادریه!
تا این و گفت دلم لرزید و تنم یخ کرد. انگار بین این همه دختر چادری فقط و فقط تو رو می دیدم.
_ خب؟
_ از هم کلاسیاته . بخدا اسمشم نمی دونم اما خیلی دختر خوب و موجهیه مرتضی. حتم دارم مامان ازش خوشش بیاد.
به دلم بد افتاده بود. با غم و تیکه آشکاری گفتم: دختر بازی هات و کردی اومدی سراغ یه دختر چادری.. بعد انتظار داری بله هم بشنوی؟
_ نه بابا بله چیه؟ فقط می خوام آمارش و برام دربیاری.
_ که چی بشه؟
_ که پسر عموت و به مراد دلش برسونی.
پوزخندی زدم و گفتم: من از این غلطا نمی کنم.
اومدم ازش رد بشم که دستم و گرفت و گفت: حالا این دفعه رو بکن.
_ ارشا ولم کن. کار دارم من قاطی این مسخره بازیای تو نمی شم.
عصبی شد و گفت: من احمق و بگو به کی رو انداختم. فکر می کردم آدمی. خودم اگه روم می شد میرفتم جلو اما حیف که مثل دخترای دیگه نیست که به کسی رو بده. اصلا نخواستم. خدافظ.
وقتی رفت انگار دلم مطمئن بود که تو رو می گفته. خیلی دلم شور می زد. هر روز تو دانشگاه حواسم بهت بود که خدایی نکرده ارشا نزدیکت نشه.
چند روزی ازش خبری نبود تا این که...
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ تا اینکه یه روز اومد دانشگاه پیشم. تو سلف بودم و با امیرعباس مشغول صحبت کردن که اومد سر میز ما و سلام داد. جوابش و دادیم.
_ مرتضی کارت دارم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چیکار داری؟
_ تو بیا بریم بهت میگم.
_ کجا؟
_ همون جا که واجبه. انقدر سوال نکن پسر بیا حتما واجبه دیگه.
از امیر عباس عذرخواهی کردم و همراه ارشا رفتم. وارد محوطه سر سبز دانشگاه شد و روی نیمکتی نشست. به ناچار کنارش نشستم و گفتم: خب؟
_ اونجا رو نگاه.
و با چشم و ابرو به سمتی خیره شد که تو نشسته بودی. اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم: که چی؟
_ همونه که میگفتم. حالا شناختیش؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: خفه شو ارشا.
اونم بلند شد و گفت: چته تو؟ چرا یهو رم کردی؟
_ حرف دهنت و بفهم. خجالت نمی کشی به ناموس مردم چشم داری؟
پوزخندی زد و گفت: بی خیال عمو ما قصدمون ازدواجه. واسه دختر بازی که نمیرن سراغ یک خانم چادری.
برای این که خشمم رو کنترل کنم ازش دور شدم اما دنبالم اومد. همین طور که پشت سرم میومد حرف می زد.
_ نمی دونم چجوری بهش بگم مرتضی. توروخدا کمک کن. برو اسم و آدرسش و بگیر. من نوکرتم هستم.
با خشم برگشتم سمتش و گفت: یه بار دیگه اسمش و بیاری من میدونم و تو.
انگار فهمیده بود تو دلم چه خبره چون گفت: به به چشمم روشن. چه جانب داریم می کنه از ناموس مردم. اصلا به تو چه مگه چیکارشی؟ برو بابا من و بگو رو دیوار کی یادگاری می نویسم. خودم می رم جلو.
اومد بده که بازوش و گرفتم و با غیض دم گوشش گفتم: یه قدم به اون خانوم نزدیک بشی قلم پاهات و میشکنم.
بازوش و فشار دادم و ول کردم. با قدمایی محکم و عصبی ازش دور شدم و تا خونه با خودم غر زدم و دق و دلیم روشر گاز ماشین خالی کردم. رسیدم خونه دیدم بابا یه جوری نگاهم میکنه. عذر خواهی کردم و رفتم اتاقم. می دونستم بابا میاد و ازم سوال می پرسه که چیشده منم براش یه داستان الکی سر هم کردم تا اونو بگم.
اما انگار بابا حرفم و باور نکرد و رفت. خیلی با خودم اون شب کلنجار رفتم. از سر نادونی پیامکهای تهدید آمیز به ارشا دادم که اگر نزدیک تو بشه همه زندگیش و میریزم وسط و به تو میگم.
خلاصه مدتی گذشت و فهمیدم علاقه ام جدیه. برای همین پا پیش گذاشتم و بهت اون نامه رو دادم. وقتی دیدم تو هم نسبت به من بی میل نیستی تصمیم جدی تر شد.
ارشا از اون روز دیگه دانشگاه نیومد و از بابام شنیدم رفته سرکار و سرش گرمه.
ترس از دست دادن آبروش باعث شده بود ازت دل بکنه.
منم که میدون و خالی دیدم اومدم جلو و بالاخره به دستت آوردم. ارشا وقتی فهمید کینه ای که از من داشت تو سینه اش، پر رنگ تر شد. تا جایی که اون روز تو مهمونی هی جلو من سوسه میومد و حرفای بی خود میزد.
نمی تونستم درکش کنم. اسم حسی که به تو داشت، علاقه نبود.. یک حس مالکیت و چطوری بگم.. رویایی بود. یه حسی که فقط تو رویا فکر می کرد اسمش عشقه. برای همین سعی میکرد مضخرف بگه و من و از تو دور کنه. این اواخرم رو دور افتاده بود تا بهم بفهمونه یکی قراره زندگیمون و خراب کنه.
یکی که به تو دیگه و من و دوست داشته. خیلی بهم میگفت که مواظب زندگیتون باش اما من احمق نفهمیدم.. چیزی که باعث شد از تو دور بشم فقط و فقط.. حرفای ارشا بود.
لیلی با جدیت و نگرانی، با گل های رومیزی بازی می کرد و پوست لبش را با دندانش می جوید.
_ همین بود.
_ اون کیه؟
مرتضی با تعجب پرسید: کی؟
_ اونی که ارشا ادعا می کرد تو رو دوست داره کیه مرتضی؟
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوچهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ خب.. برای تو چه فرقی.. داره؟
لیلی صدایش را کمی بالا برد و گفت: گفتم کیه؟
_ شه.. شهرزاد.
لیلی خنده عصبی کرد و گفت: حدس می زدم. دختره ناموس دزد عوضی.
_ لیلی؟
_ هیچی نگو مرتضی که خیلی عصبیم.
_ آخه اصلا معلوم نیست درست باشه یا نه. حرفای ارشا اعتبار نداره بابا.
_ اما این حرفش کاملا درسته.
_ از کجا می دونی؟
_ از اونجایی که بهش شک داشتم.
_ تا وقتی آدم یقین پیدا نکنه نمیتونه قضاوت کنه خانومم.
_ ببین مرتضی این دختره همون زمانم تو کف تو بود. یادته اون قضیه تو سایت رو؟ که با اسم کوچیک صدات زد؟ یا این که.. اون دختره رو فرستاد و بعدش عکس ازتون گرفت نشونم داد.
اصلا ضایع بود اما من چرا نفهمیدم؟ چرا نفهمیدم به زندگیم چشم داره؟ به تو چشم داره؟ چرا انقدر احمقم؟
مرتضی دستان لیلی را گرفت و گفت: مظنون این حرف و خانومم. تو خیلیم عاقلی.
_ نه مرتضی. باید حسابش و بزارم کف دستش. تو هم بیکار نباش. به ارشا نشون بده که رو زندگیت تعصب داری و یه چیزایی حالیته. نشون بده که میدونی اون چه غلطی کرده.
_ نشون میدم اما الان وقت این حرفا نیست.
_ پس وقت چیه؟ من از عصبانیت خون خونم و می خوره مرتضی.
_ وقت آشتیه.
لیلی وسط عصبانیت ناگهان خنده اش گرفت. مرتضی محو خنده او شد. دلبرانه و خانومانه می خندید. به چالش گونه اش که هر لحظه پررنگ تر میشد نگاه کرد.
_ تو سیاه چاله گونه آن دل من حبس شد.
_ شاعرم شدی!
_ غصه تو شاعرم کرد.
لیلی باز هم خندید و گفت: جدا؟ چه غصه ای؟
_ غصه اذیتایی که کردم.
_ بی خیال بابا.
_ نه بی خیال نمی شم خیلی اذیتت کردم.
لیلی سرش را پایین انداخت و مظلومانه به دامن بلند و گل گلی اش نگاه کرد.
_ من و ببخش لیلی! خیلی آزارت دادم. من خیلی بدم که به خاطر حرف یکی دیگه زندگی رو به کام جفتمون تلخ کردم. تولدم و خراب کردم. اصلا همه برنامه هات و بهم ریختم.
لیلی لبخند کوچکی زد و گفت: گذشته ها گذشته بیخیال.
_ نه بیخیال نمیشم تا بگی من و بخشیدی.
سپس جلوی پای همسرش زانو زد و انگشتر عقیق ظریفی که چند روز پیش به دست لیلی خریده بود را جلوی لیلی گرفت.
لیلی با حیرت به او خیره شد و گفت: مرتضی؟
_ جانم؟
_ چیکار کردی؟
_ جبران همه کارای بدم. هر چند میدونم جبران نمیشه.
_ نه.. نه خیلی عالیه.
_ دستت و بده.
لیلی دستش را دراز کرد و مرتضی انگشتر را در دست راست لیلی فرو کرد.
_ حالا بخشیدی؟
_ نیازی به این کار نبود واقعا.
_ بخشیدی یا نه؟
_ آره.
مرتضی به هوا پرید و به علامت پیروزی دستش را مشت کرد.
_ هووو اینه..
""تو می خندی
و دوست داشتنت،
ریشه می دَواند
در من..."
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوپنجم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ لیلی؟ لیلی جان؟
_ جانم؟
_ صبر کن میرسونمت.
_ نه خودم میرم تو به کارت برس.
_منشی زنگ زد گفت مراجع دیرتر میاد. صبر کن خانمم.
سوئیچ ماشینش را برداشت و با لیلی از خانه خارج شد. داخل ماشین هم هوا سرده بود. روزهای آخر تابستان بود و هوا رو به سردی می رفت. لیلی به دستانش ها می کرد تا گرم شود.
_ نمی رفتی خب کلاستو عزیزم. می موندی خونه هوا سرده سرما می خوری.
_ نه من خوبم. فقط زود برو این استاده گیره.
مرتضی خندید و گفت: قیامی؟
_ وای آره مرتضی. باهاش داشتی واحد؟
_ آره بابا دق مرگمون کرد. آخرشم به زور نمره داد. هنوزم سر آن تایم بودن گیر میده. بابا این دیگه کیه؟!
_ ولش کن مرتضی بخاری و زیاد کن.
_ چشم خانم.
بخاری را زیاد تر کرد و نگاهش ناخودآگاه به دست راست لیلی افتاد که انگشتر زیبایش در انگشت وسط خود نمایی می کرد. لبخندی به لبش آمد و با ذوق گفت: با این چادر و انگشترت عجیب زهرایی شدی!
لیلی خندید و به انگشترش نگاه کرد. لحظه به لحظه بیشتر عاشقش میشد.
_همین جا پیاده میشم.
_ عه چرا بزار تا دم دانشگاه ببرمت.
_ نه کلاسم به این در نزدیکه.
_ چشم.
ماشین را نگه داشت و گفت: مواظب خودت باش.
_ چشم عزیزم تو هم همین طور.
_ خداحافظ خانمم.
لیلی پیاده شد و از پشت شیشه خداحافظی کرد. تا وقتی که لیلی از دیدش غیب شد، همان جا ماند و تا خواست ماشین را روشن کند کسی به شیشه کوبید و سریع سوار ماشین شد.
_ سلام.
مرتضی با تعجب به شهرزادی که روبرویش نشسته بود و با بی حیایی به چشمانش را زده بود نگریست و گفت: بفرمایین؟
_ کارت دارم؟
مرتضی با عصبانیت گفت: مگه من پسر خاله شمام؟ که اینطور بی اجازه و راحت سوار ماشینم شدید و آنقدر صمیمی حرف میزنین؟
_ آقا مرتضی باهات کار واجب دارم از این جا یکم دور شو. خواهش می کنم.
_ بفرمایین پایین خانم.
_ خواهش کردم.
مرتضی عصبی شد و گفت: گفتم پایین..
_نمی رم تا حرفم و نزنم.
مرتضی کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمی آن طرف تر به درختی تکیه داد و آهی کشید که از دهنش بخار بلند شد. شهرزاد بی نتیجه پیاده شد و کنار مرتضی رفت.
دانشگاه خلوت بود و کسی آن اطراف نبود.
_ ببینین آقا مرتضی می خوام بگم که من با ارشا هیچ نسبتی نداشتم و اصلا نمی شناختمش.
مرتضی پوزخندی زد و گفت: جالبه آدم اسم کسی رو که نمی شناسه رو بدونه.
برگشت سمت ماشینش که صدای شهرزاد را شنید.
_ پس بزار این و بگم بعد برو.
شاید بگی پررو و وقیحم اما کار من از این حرفا گذشته آقا مرتضی..
من اگه کلاس های عکاسی میرم
اگه رشته ی عکاسی رو انتخاب کردم
این همه تلاش کردنا
فقط واسه اینه که تو رو حرفه ای
به تصویر بکشم..
مهارت خودمو نشون بدم
که بهترین عکس ها رو از تو بگیرم
دیدی میگن طرف خودش از عکساش بهتره ، بد عکسه و فلان..
من میخوام یه جوری از تو عکس بگیرم که همه تو این بمونن که خودت بهتری یا عکسات
لقب بد عکس بودن که نباید مال تو باشه..
تو وقتی حسِ عکاس بودنو واسه من زنده کردی
ته تهه این درجا زدن های من
واسه عکاس شدن!
تو باید باشی ،
بهترین مدل واسه چشمِ من
بهترین سوژه واسه لنزِ دوربین من
ته این تلاش کردنا خیلی مهمه
که تو باید باشی ...
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوششم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرتضی برگشت و باعصبانیت گفت: متاسفم واسه شخصیت شما که باعث شده خودتون رو جلو یک پسر اونم کسی که ازدواج کرده اینهمه کوچیک کنین.
من زن دارم. زنم و خیلیم دوست دارم. آنقدری دوسش دارم که دخترای دیگه به چشمم هم نمیان. پس پات و از زندگیم بکش بیرون. آسمونم بیاد زمین، زمین بره آسمون من یک تار موی گندیده لیلی رو با هزار تا دختر دیگه عوض نمی کنم. پس اینو بکن تو گوشت.
خیلی جدیم. جدی تر از همیشه.. پس حرفم و آویزه گوشت کن و دور و بر من و خانومم نپلک. حالا هم برو دیگه نمی خوام ببینمت. به اون ارشا خان هم بگو نقشه ات نگرفت. من و خانومم روز به روز بیشتر عاشق هم میشیم.
نه تو نه ارشا و نه هیچکس دیگه هم نمی دونه بینمون فاصله بندازه.
اگر دفعه دیگه تو یا ارشا رو ببینم با این زبون باهاشون حرف نمی زنم. زبون بعدیم پلیس و دادگاهه.
در ماشین را باز کرد که شهرزاد گفت: به چه جرمی؟ به جرم عشق؟
_ نه به جرم مردم آزاری و مزاحمت.
سوار ماشینش شد و با سرعت حرکت کرد. شهرزاد تیر آخر را زده بود و منتظر ارشا بود.
_ ارشا؟ بیا اینجام.
ارشا سمت شهرزاد دوید و گفت: سلام. اینجا چیکار می کنی؟
_ اومدم تیر آخر و بزنم. تو چی کار کردی؟
ارشا هوفی کشید و گفت: تو کلاسه.
_ پس خبرش و بده.
_ باشه حتما. میری خونه؟
_ آره جایی و ندارم. میرم پی بدبختیم. مواظب خودت باش.
شهرزاد پشت گرداند تا سمت ماشینش برود که ارشا گفت: دوست دارم شهرزاد..
شهرزاد بدون آن که برگردد از خیابان رد شد اما حواسش به حرف های ارشا بود و ماشینی که به او هر لحظه نزدیک تر می شد را ندید.
در لحظه آخر صدای بلند داد زدن ارشا را شنید که می گفت: شهرزاد!؟
چشمانش را که باز کرد در باغی بزرگ بود که حتی خوابش را هم نمی دید. یک باغ بزرگ و سر سبز که بوی جوی آب و سبزی تازه مشامش را قلقلک می داد.
با لذت بویی کشید و ناگهان برایش سوالی پیش آمد: من کجام؟
پیرزنی سپید مو که از کنار جوی آب می آمد، رو کرد به شهرزاد و گفت: باغ منه. تو اومدی این جا که پاک بشی.
_ پاک بشم؟ از چی؟
_ از گناها و بدیایی که کردی.
_ نمی فهمم منظورتو.
_ یکم بگذره خوب درک می کنی. تو الان روحت در ارایه باید پاک و طاهر بشی تا بتونی وارد بهشت برین بشی.
شهرزاد ترسید. با بغض گفت: تو.. کی هستی؟ من.. من مردم؟
_ مگه خبر نداری؟ همون وقتی که تصادف کردی روحت و آوردن اینجا برای تذکیه.
_ روحم؟ نه نه.. من نمردم. من هنوز زنده ام. نفس می کشم نگاه کن.
به صدایی که همه جا را پر کرده بود گوش داد و وحشت سر تا سر وجودش را فرا گرفت.
"همچنين از كافران و تبهكاران نقل مي كند كه چون مرگشان فرا می رسد،آرزو می كنند كه ای كاش به دنيا بر می گشتيم و اعمال صالح انجام می داديم، ولی آرزوی آنها بر آورده نمی شود."
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوهفتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
لیلی دوید سمت آمبولانس و شهرزاد را دید که روی بارانکارد به داخل آمبولانس برده می شود. اشک، چشمانش را پر کرده بود. نگاهش به ارشا افتاده که شوکه شده بود و گوشه ای ایستاده بود. آن دو خیلی آزارش داده بودند اما دلش به غم هیچ کدامشان رضا نبود.
آمبولانس که رفت، مردم پراکنده شدند. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و با مرتضی تماس گرفت.
_ سلام جان دل. چطوری؟
_ سلام مرتضی. خوبم تو خوبی؟ کجایی؟ میای دنبالم؟
_ چرا صدات این جوریه خانم؟ چیزی شده؟
_ تو بیا دنبالم می فهمی چی شده.
_ چشم وایسا جلو دانشگاه اومدم.
لیلی منتظر مرتضی ماند. صورت غرق در خون شهرزاد همش جلوی چشمش بود. دستان سرد و بی روح و بدن لمسش که توسط دو خانم به روی بارانکارد قرار می گرفت، از ذهنش لحظه ای پاک نمی شد.
ارشا همان جا ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.
مرتضی رسید و با دیدن ارشا خواست پیاده شود و سرش داد بزند که لیلی گفت: مرتضی؟
_ چیه؟
_ حالش خوب نیست.
_ بمنچه من باید بهش بفهمونم که دیگه دور و اطراف تو نپلکه.
مرتضی باز سمت ارشا رفت که ایندفعه لیلی صدایش را بالا تر برد.
_ مرتضی مگه با تو نیستم؟
_ چیه؟ چی می گی؟
برگشت سمت لیلی. لیلی با آرامش گفت: دو دقیقه به حرفای من گوش بده بعد هر کار خواستی بکن.
_ خب بگو.
_ شهرزاد.. شهرزاد..
_ حساب اونم صبح گذاشتم کف دستش.
لیلی عصبی شد و گفت: شهرزاد تصادف کرد بردنش بیمارستان. فکر کنم.. دیگه.. نتونه نفس بکشه.
بغضش را خورد و سوار ماشین شد. مرتضی با حیرت نگاهی به ارشا انداخت و سوار شد.
_ چرا لیلی؟ چجوری؟ اصلا چرا یهویی؟
_ صدای لاستیک چرخ که اومد همه از کلاس زدن بیرون. اومدیم دیدیم آمبولانس اومده و.. همه جمع شدن. رفتم جلو دیدم شهرزاده.
صورتش پر خون بود مرتضی. دستان لمس بود، انگار که.. روحش رفته بود.
بغضش ترکید و گریه کرد. مرتضی باز نگاهی به ارشا انداخت که لیلی گفت: می بینی حالشو؟ از وقتی بردنش همین طوری همون جا وایستاده تکون نمی خوره.
_ الله اکبر! چی شد یه دفعه خدایا!؟
_ تو که.. نفرینشون نکرده بودی مرتضی؟
_ نه اصلا.
لیلی اشک هایش را پاک کرد و گفت: مرتضی؟ برو پیشش. خیلی حالش بده.
با این که دل خوشی از او نداشت اما مرگ شوخی بردار نبود. از این حال ارشا هم می توانست بفهمد به شهرزاد علاقه داشته. از ماشین پیاده شد و به سمت ارشا رفت. دستی روی شانه اش گذاشت و سلام کرد.
جوابی نشنید.
_ چرا نرفتی بیمارستان؟
_ اون دیگه برنمی گرده.
_ از کجا میدونی؟ انقدر تصادفی بوده که برگشته و..
_ اما شهرزاد برنمی گرده.
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: دوسش داشتی؟
_ قبل این که ماشین بزنه بهش، گفتم که دوسش دارم.
با حالت تاسف باری، ارشا را در آغوش گرفت و گفت: متاسفم ارشا. واقعا متاسفم. دعا میکنم خوب بشه.
ارشا هیچ حرکتی به خودش نمی داد. همان طور که ایستاده بود گفت: دعا نکن خوب نمیشه. تو و خدات هیچ کاری نمی تونین بکنین. فقط ازم دور شین. تا جایی که می تونین هم تو هم زنت هم خدای بالا سرت ازم دور بشین و کاری به کارم نداشته باشین. من همیشه انقدر آروم نیستم. اونم بعد مرگ شهرزاد.
_ ارشا کفر نگو. خدا همیشه هوات و داشته و بازم داره. چرا باورش نداری؟ چرا قبول نمی کنی که...
_ برو مرتضی تا یه بلایی سرت نیاوردم. فقط برو.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرتضی حرف آخرش را زد و رفت.
_ من میرم اما بدون خدا هیچوقت بنده هاش و تنها نمیزاره و همیشه هواشون و داره. چه تو شادی و چه تو غم. فقط کافیه باورش داشته باشی مگر نه.. عاقبت تو هم میشه مثل شهرزاد که بدون توبه و بخشیدن گناهاش از این دنیا رفت. حواست باشه ارشا این و من نمی گم. خدا میگه.
وقتی رفت ارشا هم دیگر نماند و به سمت بیمارستانی که شهرزاد را آن جا برده بودند رفت.
مرتضی که سوار ماشین شد، لیلی پرسید: چی شد؟
_ هیچی.
_ عه چی چی و هیچی مرتضی؟ میگم چی گفت؟
_ گفت.. ازم دور شو. هم تو هم زنت هم خدات. فقط انگار فقط خدای منه..
_ حق بده مرتضی اون الان حالش بده گرمه نمی فهمه چی میگه. تو که نمی خوای ترکش کنی؟ هان؟
_ ببین عزیزم الان وقت این حرفا نیست. بریم تو رو بزارم خونه مامانت خودمم برم دفتر کار دارم.
_ چرا خونه مامانم؟
_ چون تنها نباشی بهتره.
آن شب لیلی خانه مادرش ماند و مرتضی هم به آن جا آمد. تا یک مدت طولانی خبری از ارشا نبود. عموی مرتضی هم از او خبری نداشت. می گفت بود و نبود ارشا برایم فرقی ندارد. شهرزاد را خاک کرده بودند و سر مزارش فقط مادرش بود که گریه و شیون می کرد و از بی کسی و تنهایی دخترش می نالید.
لیلی زود از مراسم برگشت و به علت سردردی که گرفته بود شب را زود خوابید. اما همش خواب های پریشان و مبهم می دید. نصف شب از خواب بر می خواست و مرتضی را هم می ترساند. اوایل مرتضی فکر می کرد یک امر عادی است اما بعد از زیاد شدن این اتفاق مجبور شد به پزشک متخصص مراجعه کند. از حالات لیلی که برای دکتر تعریف کرد، دکتر گفت: یک احتمال میدم اما مطمئنم نیستم.
_ خب... چیکار کنم؟ چه احتمالی آقای دکتر؟
_ شما لطف کن خانومت و بیار یه سر پیش من تا یه آزمایش کوچیکه ازش بگیرم.
_ خب به چه بهانه ای؟ چجوری؟ نمی خواهم بفهمه.
_ اوم خب بگو می خوان ازت خون بگیرم ببینن آنفولانزا گرفتی یا نه؟ آخه بیماری شایعی شده. بگو برای امنیت و جلوگیری خودمم گرفتم اگه باور نکرد مجبوریم از دوتاییتون خون بگیریم. مشکلی که نداری؟
مرتضی سرش را تکان داد و گفت: اصلا خوشحالم میشم.
_ خلیخب پس فردا ساعت۴ براتون نوبت میزارم.
_ حتما خدمتتون میرسیم. ممنون آقای دکتر خداحافظ.
به خانه که رسید موقع شام این قضیه دکتر و آزمایش را مطرح کرد و برخلاف تصورش لیلی به راحتی قبول کرد. مدتی بود که زنگ پریده لیلی اذیتش می کرد. روز بعد با هم به آزمایشگاه رفتند و آزمایش دادند. برای جوابش گفتند فردا حاضر می شود.
مرتضی با خیال راحت آن شب را خوابید. انگار منتظر یک نوید تازه بود.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودونهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ آقای دکتر چیشد؟ خانومم سالمه؟
_ دقیقا حدسی که می زدم درست بود.
_ چه حدسی؟ توروخدا بگین به من دارم نگران میشم.
_ یه خبر خوبه یه خبر تقریبا بد.
_ حاضرم بگین آقای دکتر.
دکتر باز نگاهی به جواب آزمایش ها انداخت و گفت: خبر خوب این که خانوم شما بارداره و باید به شدت تحت مراقبت باشه. خبر بد این که بخاطر اتفاقی که برای ایشون افتاده و اون جنازه رو دیده، تحت تاثیر قرار گرفته و برای همین هیچکدوم از علائم بارداری در ایشون رخ نداده. اون ترس و وحشت و دیدن اون جنازه و تکرار بارها و بارها در ذهنش ایشون رو شوکه کرده. همین هم باعث شده هم مادر استرس داشته باشه و بتونه بچه رو قبول کنه در رحم و هم این که اگر ادامه پیدا کنه جنین هم تاثیر میگیره و بعد از به دنیا اومدن کم کم رفتار های خاصی ازش سر میزنه.
مرتضی که هنوز شوک زده بود و نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت، گفت: فقط بگین.. فقط بگین چیکار کنم آقای دکتر که خانومم برگرده به حالت قبلیش؟
_ من یک سری دارو نوشتم تو نسخه ایشون که حتما تهیه کنین و یا در غذاشون و یا به بهانه غلظت خون و از این قبیل بهانه ها به خوردشون بدین.
مورد دوم به این موضوع باید دقت کنید که خانوم اون تحت هیچ شرایطی نفهمه که با این وضعیت بارداره و مثل همه خانوما خودش با علائمی مثل حالت تهوع و رنگ پریدگی و حساسیت به غذا بفهمه که بارداره.
_چشم آقای دکتر.
_ و مورد سوم این که حتما باید سفر برین یا اگر میتونین هر روز ببریدشون بیرون و سعی کنین کمکم اون صحنه رو از ذهنشون پاک کنین.
_ بازم چشم.
_ انشالله که نتیجه بگیرین.
_ به امید خدا حتما. بازم ممنونم ازتون آقای دکتر. خیلی لطف کردین.
_ این چه حرفیه جوون؟ تو هم مثل پسر من. مراقب خودت و خانومت باش.
_ چشم. با اجازتون خداحافظ.
دارو ها را گرفت و در راه برگشت به لیلی زنگ زد و گفت که حاضر شود تا او را به سینما ببرد. شاد ترین فیلم را انتخاب کرد و آن شب را با لیلی حسابی خوش گذراند.
_ بریم آبمیوه بخوریم؟
_ آره مرتضی من عاشق شیرموزم.
_ چشم خانم جان.
خودش به تنهایی برای سفارش رفت و همان جا قرصی که باید کمی خورد را در شیر موزش حل کرد.
آخرشب لیلی با آرامش خوابید و این کور سوی امیدی برای مرتضی بود. از این که قرار است پدر بشود خیلی خوشحال بود اما فعلا سلامت لیلی برای او مهم ترین چیز بود.
صبح زود به خانواده خودش و خانواده لیلی زنگ زد و به همه قضیه را گفت. از آن ها درخواست کرد که لیلی را تنها نگذارند.
وقتی به دفتر رفت خیالش راحت بود که مادر لیلی به خانه آن ها می آید و مراقب هست که به چیز های بدی فکر نکند. مرتضی این روزها سرش شلوغ بود و وقت مسافرت نداشت مگر نه خودش دلش برای دریا رفتن پر می زد.مجبور بود هرشب و هرشب خاطره ای خوش با همسرش بسازد و نگذارد لحظه ای به چیزهای بد فکر کند. دو هفته ای گذشته بود و لیلی که حسابی به این گردش ها عادت کرده بود، داشت برای شبی هیجان انگیز دیگر آماده میشد که ناگهان سرگیجه گرفت و مرتضی به سمتش دوید.
_حالت خوبه عزیزم؟
_ آره خوبم سرم یکم گیج رفت.
و مرتضی خوشحال شد که اولین علائم، بروز داده بود و لیلی از این که مرتضی لبخند بر لب داشت متعجب شد.
_ چرا می خندی؟
_ آخه یاد یک خاطره خنده دار افتادم.
_ چی؟
_ بشین برات تعریف کنم.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_صدم(قسمت آخر)
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کم کم حال لیلی بهتر می شد و علائمی بارداری در او شکل می گرفت. حالت تهوع ها و حساسیت ها و رنگ پریده اش، مادر و مادر شوهرش را خوشحال می کرد.
آن ها با این که قضیه بارداری او را می دانستند اما بسیار خوشحال بودند که لیلی خودش داشت می فهمید که باردار است.
_ مامان؟ من چند روزه که..
_ آره می بینم دخترم. خب برو دکتر ببین خبریه یا نه.
_ یعنی.. ممکنه باردار باشم؟
فریده خانم دستش را روی شانه دخترش گذاشت و گفت: دختر خوشگلم هر چی خدا بخواد همون میشه. چرا نگرانی؟
_ آخه می ترسم از پسش.. برنیام.
_ تو همین فکرم راجع به ازدواج می کردی. دیدی چیشد؟ یه پا کدبانویی شدی برا خودت.
_ ممنون مامان جون.
_ پس نگران نباش. خدا خودش صلاح بنده هاش و از همه بهتر میدونه.
آن روز لیلی و مادرش به آزمایشگاه رفتند و لیلی وقتی فهمید باردار است نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط خودش را زود به خانه رساند. غذای خوشمزه ای درست کرد و لباس قشنگی پوشید. از مادرش خواست کسی را با خبر نکند تا خودش به مرتضی بگوید.
مرتضی که به خانه آمد از آن همه شادابی لیلی تعجب کرد و گفت: چی شده خانم خانما؟ خبریه؟
لیلی خندید و گفت: شام بخوریم میگم.
میز شام را چید و با هم مشغول غذا خوردن شدند. مرتضی که می دانست چقدر باید خوشحالی کند که لیلی باور کند که خبر ندارد، حس خوبی داشت.
_ مرتضی؟
_ جان دلم؟
_ تو... تو داری پدر میشی.
_ چی؟ دروغ نگو!
_ چرا دروغ؟ امروز رفتم آزمایشگاه. جواب تست بارداریم و که گرفتم فهمیدم که باردارم. باور کن مرتضی.
مرتضی با حیرت از صندلی بلند شد و دستش را جلوی دهنش گرفت. با خوشحالی فریاد زد: وای لیلی.. لیلی باورم نمیشه خدایا یعنی من.. من دارم صاحب یه بچه خوشگل مثل مامانش میشم؟
روی زمین نشست و گفت: خدایا شکرت.. خدایا شکر.
لیلی خندید و با ذوق گفت: مرتضی؟ بسه دیوونه.
_ آره من دیوونم. دیوونه تو، دیوونه بچه قشنگم.. ممنون که زندگیم و بهشت کردی. با اومدنت همه غم و غصه ها رو بردی و یه عالمه شادی آوردی برام.
شادی که قابل وصف نیست.
لیلی لبخندی زد و دستان مرتضی را گرفت.
_ منم خوشحالم که تو زندگیم دارمت. فقط ببین مرتضی.. ارشا..
_ هیس. دیگه حرفی نشنوم لیلی جان. تو باید از الان به بعد فقط به سلامتی خودت و بچه آن فکر کنی نه هیچ چیز دیگه.
آن شب هم گذشت...
روز بعد و روز های بعد هم گذشت...
آن قدر گذشت و گذشت که دیگر پیدا نشدن ارشا و غیب شدنش به ضرر هیچکس نبود.
دختر لیلی و مرتضی هم به دنیا آمد. دختری با چهره سفید و چشمانی مشکی که شباهت عجیبی با لیلی داشت.
مرتضی از این که ثمره زندگیش بی اندازه شبیه عشق زندگیش بود خیلی خوشحال بود.
سر از پا نمی شناخت و با خوشحالی همسر و فرزندش را روی سرش می گذاشت.
یک زندگی آرام و پر از عشق..
"ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه،بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره،بسی دور است لیک در پایان این ره
قصر پر نور است"
🌱پــــــایــ🌸ـــان🌱
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313