🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوچهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ خب.. برای تو چه فرقی.. داره؟
لیلی صدایش را کمی بالا برد و گفت: گفتم کیه؟
_ شه.. شهرزاد.
لیلی خنده عصبی کرد و گفت: حدس می زدم. دختره ناموس دزد عوضی.
_ لیلی؟
_ هیچی نگو مرتضی که خیلی عصبیم.
_ آخه اصلا معلوم نیست درست باشه یا نه. حرفای ارشا اعتبار نداره بابا.
_ اما این حرفش کاملا درسته.
_ از کجا می دونی؟
_ از اونجایی که بهش شک داشتم.
_ تا وقتی آدم یقین پیدا نکنه نمیتونه قضاوت کنه خانومم.
_ ببین مرتضی این دختره همون زمانم تو کف تو بود. یادته اون قضیه تو سایت رو؟ که با اسم کوچیک صدات زد؟ یا این که.. اون دختره رو فرستاد و بعدش عکس ازتون گرفت نشونم داد.
اصلا ضایع بود اما من چرا نفهمیدم؟ چرا نفهمیدم به زندگیم چشم داره؟ به تو چشم داره؟ چرا انقدر احمقم؟
مرتضی دستان لیلی را گرفت و گفت: مظنون این حرف و خانومم. تو خیلیم عاقلی.
_ نه مرتضی. باید حسابش و بزارم کف دستش. تو هم بیکار نباش. به ارشا نشون بده که رو زندگیت تعصب داری و یه چیزایی حالیته. نشون بده که میدونی اون چه غلطی کرده.
_ نشون میدم اما الان وقت این حرفا نیست.
_ پس وقت چیه؟ من از عصبانیت خون خونم و می خوره مرتضی.
_ وقت آشتیه.
لیلی وسط عصبانیت ناگهان خنده اش گرفت. مرتضی محو خنده او شد. دلبرانه و خانومانه می خندید. به چالش گونه اش که هر لحظه پررنگ تر میشد نگاه کرد.
_ تو سیاه چاله گونه آن دل من حبس شد.
_ شاعرم شدی!
_ غصه تو شاعرم کرد.
لیلی باز هم خندید و گفت: جدا؟ چه غصه ای؟
_ غصه اذیتایی که کردم.
_ بی خیال بابا.
_ نه بی خیال نمی شم خیلی اذیتت کردم.
لیلی سرش را پایین انداخت و مظلومانه به دامن بلند و گل گلی اش نگاه کرد.
_ من و ببخش لیلی! خیلی آزارت دادم. من خیلی بدم که به خاطر حرف یکی دیگه زندگی رو به کام جفتمون تلخ کردم. تولدم و خراب کردم. اصلا همه برنامه هات و بهم ریختم.
لیلی لبخند کوچکی زد و گفت: گذشته ها گذشته بیخیال.
_ نه بیخیال نمیشم تا بگی من و بخشیدی.
سپس جلوی پای همسرش زانو زد و انگشتر عقیق ظریفی که چند روز پیش به دست لیلی خریده بود را جلوی لیلی گرفت.
لیلی با حیرت به او خیره شد و گفت: مرتضی؟
_ جانم؟
_ چیکار کردی؟
_ جبران همه کارای بدم. هر چند میدونم جبران نمیشه.
_ نه.. نه خیلی عالیه.
_ دستت و بده.
لیلی دستش را دراز کرد و مرتضی انگشتر را در دست راست لیلی فرو کرد.
_ حالا بخشیدی؟
_ نیازی به این کار نبود واقعا.
_ بخشیدی یا نه؟
_ آره.
مرتضی به هوا پرید و به علامت پیروزی دستش را مشت کرد.
_ هووو اینه..
""تو می خندی
و دوست داشتنت،
ریشه می دَواند
در من..."
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313