eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _لیلی؟ لیلی جان؟ لیلی از آشپزخانه جواب داد: بله باباجون؟ _من دارم میرم عزیزم زحمت نکش. _ عه براتون شام درست کردم بمونین خب. _ نمیشه خانمم تنهاست. لیلی پوفی کشید و با حالت خاصی گفت: خب به خانومتون زنگ میزنم بگم بیان اینجا شام دور هم باشیم خب. روی کلمه خانومتون تاکید کرد که آقا رضا به خنده افتاد. _ از دست تو دختر نه.. من برم بهتره. بعد نزدیک لیلی شد و گفت: با مرتضی حرف بزن. _چشم بابا جون. سلام به خانومتونم برسونین. آقا رضا لپ لیلی را کشید و گفت: باشه شیطون. خداحافظ دخترم. مرتضی جان بابا خداحافظ. مرتضی از اتاقش بیرون آمد و گفت: خدافظ بابا به مامان سلام برسونین. آقا رضا که رفت، لیلی باز به آشپزخانه برگشت. مرتضی برای جبران همه اشتباهاتش پیش لیلی رفت و به اپن تکیه داد. _ چی درست می کنی؟ _ گوشت و بادمجون. _ آخ دلم لک زده بود براش. به به چه بوییم میده. لیلی همانطور که مشغول هم زدن پیاز داغ ها بود، گفت: فکر کردم بابا میمونن درست کردم. این حرفش یعنی به خاطر تو نبوده که من گوشت و بادمجان درست کردم. سنگینی و پشیمانی نگاه مرتضی را حس می کرد اما اهمیتی نمی داد. چطور او این همه مدت کلامی با لیلی حرف نزده بود. حال انگار توقع داشت لیلی به او توجه کند. _لیلی؟ _ بله؟ _ چرا دیگه نمی گی جانم! _ چون دیگه نمی شنوم که بگم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: می خوام باهات حرف بزنم. میشه.. بشینی؟ و خودش روی صندلی میز ناهار خوری نشست. لیلی گاز را خاموش کرد و پیش‌بند به دست روبروی مرتضی نشست. با رومیزی گل گلی اش بازی می کرد. _اگه حرفی نداری من کار دارم. _ لیلی؟ چرا دیگه تو چشام نگاه نمی کنی؟ _ چون.. _ لابد می خوای بگی چون نگاهی ندیدم. خب.. حقم داری. کاملا بهت حق می دم. من این روزا.. با نگاه خیره لیلی فهمید و جمله اش را درست کرد. _ من تو این مدت طولانی همش تو خودم بودم، باهات حرف نمی زدم، چیزی نمی گفتم، تولدم و خراب کردم، زندگیم و به هم پاشیدم، تو رو رنجوندم، اشکت و درآوردم، اصلا آدم نبودم.. لیلی لبش را گاز گرفت و نتوانست بگوید: دور ازجان.. _ اما الان میخوام همه چی و برات تعریف کنم. _ نه لازم نیست خودم می‌دونم. _ تو هیچی نمی دونی لیلی. بزار بهت بگم که چی باعث شده اینهمه از هم دور بشیم. لیلی با ناراحتی گفت: من ازت دور نشدم. تو کاری کردی که ازت دور شم. تو باعث شدی به زندگی سرد بشم. دلیلت منطقی بوده باشه یا نه من.. من هیچ دلیلی نمی بینم که تو بخاطرش با من... همسرت، کسی که قزاره یه عمر باهاش زیر یک سقف زندگی کنی سرد بشی. _ درسته کاملا حق داری. _ ممنون که یه بارم شده بهم حق دادی. _ من که همش میگم حق با توئه. من اشتباه کردم عزیزدلم. حالا هم میخوام هم دربارش حرف بزنم هم اگه خدابخواد جبرانش کنم. _جبران لازم نیست. لیلی برخواست و پشت به مرتضی مشغول ادامه آشپزیش شد. مرتضی هم که دید حریف لجبازی لیلی نمی شود ، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.. از همان اول اول.. "تو جوابی بودی که خدا به تمام خوبی‌های نکرده‌ام داد!" 🍃 🌹 @ansar_velayat_313