انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوودوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_از روزی که فهمیدم دوست دارم زیاد نگذشته. فوقش یک سال.یادمه پنجشنبه بود و کلاس حقوق مدنی داشتیم. استاد فاتح داشت به شدت درس می داد و رو کارش خیلی حساس بود.
ناخودآگاه نگاهم افتاد به دستبند یا حسینت. دلم لرزید و دستام شل شد. خودکار از دستم افتاد و استاد فهمید یه طوریمه. اما تا آخر کلاس هیچی بهم نگفت. هی نگاه می کردم به دستبندت و تو دلم این جمله تکرار میشد.
"تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کسی باش که در بند حسین است"
هی با خودم می گفتم مگه بار اوله که می بینیش؟ بابا هر روز کلاس دارین، هر روز تو سلف، سایت، کافی نت.. همه جا می بینیش اما امروز چه مرگته؟
کلاس که تموم شد و تو رفتی استاد صدام زد که برم پیشش. همه بچه ها رفته بودن.
ازم پرسید: چیشده ایزدی؟ پریشونی؟اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟
فقط گفتم: نه استاد امروز یه چیزی دیدم که.. که..
استاد گفت: نباید می دیدی؟
_ نه خوب شد که دیدم.
خنده اش گرفت و گفت: با خودت چند چندی پسر؟
_ نمی دونم استاد ببخشید.
_ سر کلاس من حواست باشه پسر. برو موفق باشی.
از کلاسش که زدم بیرون با پسر عموم روبرو شدم. تو دانشگاه ما درس می خوند منتها رشته حسابداری. اصلا دلش با درس نبود و تا اینجا هم که رسیده بود به زور عمو و پول عموم بوده.
من و که دید گفت: به سلطان بی غم.. چطوری پسر؟
از بچگیم حس خوبی بهش نداشتم. جوابش و صریح دادم و گفتم: کار دارم ارشا باید برم.
_ کجا؟ باش حالا. یه موضوعی باید بهت بگم که بین خودمون بمونه.
مشکوک شدم و پرسیدم: چه موضوعی؟
_ عاشق شدم.
خنده موزیانه ای کرد و گفت: باورت میشه؟
از بچگی دروغ ورد زبونش بود و هیچکس حرفاش و باور نمی کرد. اما انگار واقعی می گفت عاشق شده. با یک ذوق خاصی گفت: نمی پرسی کیه؟
_ لازم نیست بدونم.
_ آخه اصلا به تریپ ما نمی خوره.
_ یعنی چی؟
سرش رو خاروند و گفت: چادریه!
تا این و گفت دلم لرزید و تنم یخ کرد. انگار بین این همه دختر چادری فقط و فقط تو رو می دیدم.
_ خب؟
_ از هم کلاسیاته . بخدا اسمشم نمی دونم اما خیلی دختر خوب و موجهیه مرتضی. حتم دارم مامان ازش خوشش بیاد.
به دلم بد افتاده بود. با غم و تیکه آشکاری گفتم: دختر بازی هات و کردی اومدی سراغ یه دختر چادری.. بعد انتظار داری بله هم بشنوی؟
_ نه بابا بله چیه؟ فقط می خوام آمارش و برام دربیاری.
_ که چی بشه؟
_ که پسر عموت و به مراد دلش برسونی.
پوزخندی زدم و گفتم: من از این غلطا نمی کنم.
اومدم ازش رد بشم که دستم و گرفت و گفت: حالا این دفعه رو بکن.
_ ارشا ولم کن. کار دارم من قاطی این مسخره بازیای تو نمی شم.
عصبی شد و گفت: من احمق و بگو به کی رو انداختم. فکر می کردم آدمی. خودم اگه روم می شد میرفتم جلو اما حیف که مثل دخترای دیگه نیست که به کسی رو بده. اصلا نخواستم. خدافظ.
وقتی رفت انگار دلم مطمئن بود که تو رو می گفته. خیلی دلم شور می زد. هر روز تو دانشگاه حواسم بهت بود که خدایی نکرده ارشا نزدیکت نشه.
چند روزی ازش خبری نبود تا این که...
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313