eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مرتضی برگشت و باعصبانیت گفت: متاسفم واسه شخصیت شما که باعث شده خودتون رو جلو یک پسر اونم کسی که ازدواج کرده اینهمه کوچیک کنین. من زن دارم. زنم و خیلیم دوست دارم. آنقدری دوسش دارم که دخترای دیگه به چشمم هم نمیان. پس پات و از زندگیم بکش بیرون. آسمونم بیاد زمین، زمین بره آسمون من یک تار موی گندیده لیلی رو با هزار تا دختر دیگه عوض نمی کنم. پس اینو بکن تو گوشت. خیلی جدیم. جدی تر از همیشه.. پس حرفم و آویزه گوشت کن و دور و بر من و خانومم نپلک. حالا هم برو دیگه نمی خوام ببینمت. به اون ارشا خان هم بگو نقشه ات نگرفت. من و خانومم روز به روز بیشتر عاشق هم میشیم. نه تو نه ارشا و نه هیچکس دیگه هم نمی دونه بینمون فاصله بندازه. اگر دفعه دیگه تو یا ارشا رو ببینم با این زبون باهاشون حرف نمی زنم. زبون بعدیم پلیس و دادگاهه. در ماشین را باز کرد که شهرزاد گفت: به چه جرمی؟ به جرم عشق؟ _ نه به جرم مردم آزاری و مزاحمت. سوار ماشینش شد و با سرعت حرکت کرد. شهرزاد تیر آخر را زده بود و منتظر ارشا بود. _ ارشا؟ بیا اینجام. ارشا سمت شهرزاد دوید و گفت: سلام. اینجا چیکار می کنی؟ _ اومدم تیر آخر و بزنم. تو چی کار کردی؟ ارشا هوفی کشید و گفت: تو کلاسه. _ پس خبرش و بده. _ باشه حتما. میری خونه؟ _ آره جایی و ندارم. میرم پی بدبختیم. مواظب خودت باش. شهرزاد پشت گرداند تا سمت ماشینش برود که ارشا گفت: دوست دارم شهرزاد.. شهرزاد بدون آن که برگردد از خیابان رد شد اما حواسش به حرف های ارشا بود و ماشینی که به او هر لحظه نزدیک تر می شد را ندید. در لحظه آخر صدای بلند داد زدن ارشا را شنید که می گفت: شهرزاد!؟ چشمانش را که باز کرد در باغی بزرگ بود که حتی خوابش را هم نمی دید. یک باغ بزرگ و سر سبز که بوی جوی آب و سبزی تازه مشامش را قلقلک می داد. با لذت بویی کشید و ناگهان برایش سوالی پیش آمد: من کجام؟ پیرزنی سپید مو که از کنار جوی آب می آمد، رو کرد به شهرزاد و گفت: باغ منه. تو اومدی این جا که پاک بشی. _ پاک بشم؟ از چی؟ _ از گناها و بدیایی که کردی. _ نمی فهمم منظورتو. _ یکم بگذره خوب درک می کنی. تو الان روحت در ارایه باید پاک و طاهر بشی تا بتونی وارد بهشت برین بشی. شهرزاد ترسید. با بغض گفت: تو.. کی هستی؟ من.. من مردم؟ _ مگه خبر نداری؟ همون وقتی که تصادف کردی روحت و آوردن اینجا برای تذکیه. _ روحم؟ نه نه.. من نمردم. من هنوز زنده ام. نفس می کشم نگاه کن. به صدایی که همه جا را پر کرده بود گوش داد و وحشت سر تا سر وجودش را فرا گرفت. "همچنين از كافران و تبهكاران نقل مي كند كه چون مرگشان فرا می رسد،آرزو می كنند كه ای كاش به دنيا بر می گشتيم و اعمال صالح انجام می داديم، ولی آرزوی آنها بر آورده نمی شود." 🍃 🌹 @ansar_velayat_313