eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مرتضی حرف آخرش را زد و رفت. _ من میرم اما بدون خدا هیچوقت بنده هاش و تنها نمی‌زاره و همیشه هواشون و داره. چه تو شادی و چه تو غم. فقط کافیه باورش داشته باشی مگر نه.. عاقبت تو هم میشه مثل شهرزاد که بدون توبه و بخشیدن گناهاش از این دنیا رفت. حواست باشه ارشا این و من نمی گم. خدا میگه. وقتی رفت ارشا هم دیگر نماند و به سمت بیمارستانی که شهرزاد را آن جا برده بودند رفت. مرتضی که سوار ماشین شد، لیلی پرسید: چی شد؟ _ هیچی. _ عه چی چی و هیچی مرتضی؟ میگم چی گفت؟ _ گفت.. ازم دور شو. هم تو هم زنت هم خدات. فقط انگار فقط خدای منه.. _ حق بده مرتضی اون الان حالش بده گرمه نمی فهمه چی میگه. تو که نمی خوای ترکش کنی؟ هان؟ _ ببین عزیزم الان وقت این حرفا نیست. بریم تو رو بزارم خونه مامانت خودمم برم دفتر کار دارم. _ چرا خونه مامانم؟ _ چون تنها نباشی بهتره. آن شب لیلی خانه مادرش ماند و مرتضی هم به آن جا آمد‌. تا یک مدت طولانی خبری از ارشا نبود. عموی مرتضی هم از او خبری نداشت. می گفت بود و نبود ارشا برایم فرقی ندارد. شهرزاد را خاک کرده بودند و سر مزارش فقط مادرش بود که گریه و شیون می کرد و از بی کسی و تنهایی دخترش می نالید. لیلی زود از مراسم برگشت و به علت سردردی که گرفته بود شب را زود خوابید. اما همش خواب های پریشان و مبهم می دید. نصف شب از خواب بر می خواست و مرتضی را هم می ترساند. اوایل مرتضی فکر می کرد یک امر عادی است اما بعد از زیاد شدن این اتفاق مجبور شد به پزشک متخصص مراجعه کند. از حالات لیلی که برای دکتر تعریف کرد، دکتر گفت: یک احتمال میدم اما مطمئنم نیستم. _ خب... چیکار کنم؟ چه احتمالی آقای دکتر؟ _ شما لطف کن خانومت و بیار یه سر پیش من تا یه آزمایش کوچیکه ازش بگیرم. _ خب به چه بهانه ای؟ چجوری؟ نمی خواهم بفهمه. _ اوم خب بگو می خوان ازت خون بگیرم ببینن آنفولانزا گرفتی یا نه؟ آخه بیماری شایعی شده. بگو برای امنیت و جلوگیری خودمم گرفتم اگه باور نکرد مجبوریم از دوتاییتون خون بگیریم. مشکلی که نداری؟ مرتضی سرش را تکان داد و گفت: اصلا خوشحالم میشم. _ خلیخب پس فردا ساعت۴ براتون نوبت میزارم. _ حتما خدمتتون میرسیم. ممنون آقای دکتر خداحافظ. به خانه که رسید موقع شام این قضیه دکتر و آزمایش را مطرح کرد و برخلاف تصورش لیلی به راحتی قبول کرد. مدتی بود که زنگ پریده لیلی اذیتش می کرد. روز بعد با هم به آزمایشگاه رفتند و آزمایش دادند. برای جوابش گفتند فردا حاضر می شود. مرتضی با خیال راحت آن شب را خوابید. انگار منتظر یک نوید تازه بود. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313